گلچين شعر حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : سمنانيان، سعيد، گردآورنده

عنوان و نام پديدآور : گلچين شعر حج/ گردآورندگان سعيد سمنانيان، الهه منفرد؛ [براي] حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1381.

مشخصات ظاهري : ث، ص 337

شابك : 964-7635-06-015000ريال ؛ 964-7635-06-015000ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : كتابنامه: ص. [315 - 312]؛ همچنين به صورت زيرنويس

موضوع : حج -- شعر -- مجموعه ها

موضوع : شعر فارسي -- مجموعه ها

موضوع : شعر مذهبي -- مجموعه ها

شناسه افزوده : منفرد، الهه

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت

رده بندي كنگره : PIR4009/ح 3س 8 1381

رده بندي ديويي : 1فا8/008

شماره كتابشناسي ملي : م 81-1203

ص: 1

مقدمه

بسمه تعالى

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور

آنچه پيش رو داريد حاصل تأملى است عاشقانه در پهنه ادب منظوم فارسى از جانب فردى كه به طور معمول و حرفه اى كار او ارتباطى با درياى بيكران ادب فارسى ندارد ليكن به سبب شوقى كه بر اثر ديدار از خانه خدا نصيبش شده سعى كرده است كه عاشقان ديگر را در اين خط معنوى بهره مند و همراه خود گرداند. شوق ديدار دوست و طواف خانه او از آغاز ظهور اسلام و ارمغانى كه پيامبر اكرم (ص) براى بشريت آورد همواره آرزوى مسلمانان در اقصى نقاط گيتى بوده است و در اين راه سر از پا نمى شناخته اند. وصف اين سفر روحانى و بيان احوالى كه به توصيف نمى آيد كارى است بس دشوار و ديرياب ليكن راهيان آن هر گاه فرصتى يافته اند ديگران را از اين توفيق الهى بى نصيب نگذاشته اند كه حاصل آن گزارشهايى است شيرين و خواندنى كه در طول تاريخ صاحبان قلم و بيان عرضه داشته اند و بخش مهمى از بيان اين احوال به زبان شعر بيان گرديده است و كمتر شاعرى است در ادب فارسى بويژه در شعر قديم فارسى كه اشاره اى به اين سفر معنوى نداشته باشد. در اين مجموعه مؤلف بزرگوار كوشش كرده است كه با غور در آثار شاعران روزگاران گذشته و حاضر تصويرى گويا از كعبه و مراسم حج در بيان و تصوير گريهاى متنوع شاعران را براى مخاطبان خود فراهم كرده و از اين طريق خوانندگانش را در اين فيض معنوى با خود شريك نمايد.

البته داعيه مؤلف محترم عرضه پژوهشى در چارچوبهاى حرفه اى و معمول دانشگاهى و براى مخاطبان خاص نبوده است كه خود مقوله ديگرى است بلكه در اين گلچين هدف بهره گيرى كليه مخاطبان علاقه مند به زيارت خانه خدا بوده است تا جلوه هايى از بازتاب حج در ادب فارسى آشنايى بيشترى پيدا كنند. از درگاه رب جليل و يكتا دوست بشر، آرزوى كاميابى مؤلف گرامى را در اين عرصه پر نور آرزومنديم. 11 ن 7 ر

دكتر سعيد بزرگ بيگدلى

گروه ادبيات و زبان فارسى

بسمه تعالى

در طول هزار و چهار صد سال تاريخ پر فراز و نشيب اسلام ميليون ها مسلمان از اقصى نقاط جهان با عشق و تمناى وصال براى انجام فريضه حج، ترك ديار نموده و به سوى خانه خدا رهسپار شده اند. براى رسيدن به اين وادى گرم و بى آب و علف، ولى پر رمز و راز، بعضاً با پاى پياده، برخى سوار بر چارپايان يا كشتى و در دهه هاى اخير با ماشين و هواپيما زائران طى طريق كرده، خستگى راه و خطرات مسير را تحمل نموده اند. جالب توجه است كه مشكلات سفر، بيمارى و حتى مرگ زوار، نه تنها باعث سستى يا انصراف حجاج نگشته بلكه روز به روز بر تعداد آنان افزوده شده، تا بجايى كه اكنون بصورت ميعادى ويژه و منحصر بفرد در كره خاكى درآمده است. در طول اين سالها، سفر حج و مناسك آن تاثيرات روحى و عرفانى بى بديل آن، جايگاه خاصى در ميان شعراى پارسى گو، از متقدمين تا متاخرين يافته است. بسيارى از اين اديبان، حسب و عمق و تاثير روحانى كه از اين سفر الهى يافته و بر مبناى قدرت كلام خود، به خلق آثارى دست يازيده اند كه همچون ستون هايى استوار براى هميشه در تاريخ ادبيات ايران باقى خواهند ماند.

مطمئناً مطالعه اين جوشش هاى عارفانه براى زائران خانه خدا، وسعت ديد و عمق احساس زايدالوصفى ايجاد مى نمايد كه به هر چه پربارتر شدن اين سفر يگانه مى انجامد. لازم به ذكراست كه ترتيب ارائه اشعار در اين گلچين بر مبناى تقدم و تاخر حيات و سروده شاعر گرانمايه مى باشد. علاوه بر اين معدودى از ادبيات شعرا كه در آن واژه هاى مربوط به حج براى توصيف ديگر اغراض شاعر بكار گرفته شده نيز آورده شده است. انشااله گردآورى اين مجموعه، مورد پسند و قبول صاحب خانه و حجاج گرامى واقع گردد.

به اميد حق

دكتر سعيد سمنانيان- الهه منفرد

منصور حلاج

. حلاج شهرت ابو مغيث حسين ابن منصور (234 ه. ق.- م/ 309 ه.

ق.) عارف و صوفى مشهور اسلام است، اصل وى از بيضا (فارس) بود وليكن در اواسط و عراق نشو و نما يافت و در 12 سالگى قرآن كريم را حفظ كرد و در حدود سنه 299 ه. ق. طريقه و مذهب خاصى اظهار كرد، و عده اى از او پيروى كردند، و او به مسافرت و نشر عقايد و تعاليم خويش پرداخت، و گويند دعوى خدائى كرد، و بعضى او را به صوفيه منسوب كردند و برخى او را به تشيع منتسب نمودند. عاقبت مقتدر، خليفه عباسى، او را بگرفت و به زندان كرد و بعد از 9 سال حبس و شكنجه به سختى بكشت و گويند جسدش را بسوزاندند و سرش را بر بالاى جسر بغداد زدند. اما پيروانش معتقدند كه او را نكشتند. حلاج سخنان غريب گفت، و كتابهاى عجيب تصنيف كرد، مانند طاسين الازل، قرآن القرآن، والكبريت الاحمر، و اشعارى نيز از او باقى است ..

ص: 2

كعبه صورت اگر دور است و ره ناايمن است كعبه معنى بجو اى طالب معنى بيا

گر خليل اللَّه به بطحا كعبه اى بنياد كرددر خراسان كرد ايزد كعبه ديگر بنا

از شرف آن كعبه آمد قبله گاه خاص وعام در صفا اين كعبه آمد سجده گاه اصفيا

از صفا و مروه آن كعبه اجگر دارد شرف از مروت وز صفا اين كعبه دارد صدبها

از منا بازار آن كعبه اگر آراسته است اندر اين كعبه بود بازار حاجات ومنا

از وجود مصطفى گر گشت آن كعبه عزيزيافت اين كعبه شرف از نور چشم مصطفى

خواجه هر دو سرا يعنى امام هشتمين سر جان مرتضى سلطان على موسى الرضا

گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت آفتاب اوج عزت شاه فوج اوليا

*** 8

ذات با جود و سجودش بود از ابناى نوح كشتى اش زان يافت بر جودى محل استوا

چون يكى بود از دعا گويان جان او خليل آتش نمرود بر وى گشت باغ دلگشا

*** 30

تا عشق توام بدرقه راه حجاز است اندر حرم وصل دلم محرم راز است

احرام در دوست چو از صدق ببستيم در هر قدمى كعبه صد گونه نياز است

عمريست كه در آتش سوداى تو چون شمع كار دل آشفته من سوز و گداز است

نزديك محبان ره كعبه دو سه گام است كوته نظر است آنكه بگويد كه دراز است

عشقست كه در كسوت هر عاشق و معشوق گه اصل نياز است و گهى مايه ناز است

تا سلطنت عشق شود ظاهر و پيداآفاق پر از قصه گيسوى دراز است

من بنده ندارم هنرى در خور شه ليك از روى كرم شاه جهان بنده نواز است

عشاق نوا چون ز در دوست بيابنددر جان حسين آرزوى عزم حجاز است

ص: 3

*** 57

چو عاشقان حرم كعبه لقا جويندقدم چو سست شود در رهش به سر پويند

براى غسل كه در طوف كعبه مسكون است وجود خويش به خوناب ديده ها شويند

به بوى دوست چو احرام صدق بربندندز خار باديه گلهاى آرزو بويند

خزينه هاى سلاطين به نيم جو نخرندشكستگان كه گدايان درگه اويند

مقام روضه فردوس آرزو نكنندمجردان كه مقيمان خاك آن كويند

به صورت ارچه محبان دوست بسيارندوليك يك صفت و يك حديث و يك رويند

اگر چه همچو حسينند واقف اسرارچو محرمى نبود راز دل نمى گويند

*** 67

عشاق وفا پيشه اگر محرم مائيداز خود به درآئيد و در اين بزم در آئيد

در بزم احد غير يكى راه نداردبا كثرت موهوم در اين بزم ميائيد

تا نقش رخ دوست در آيينه ببينيدزنگار خود از آينه دل بزدائيد

چون صاف شد آيينه زاغيار بدانيدكايينه و هم ناظر و منظور شمائيد

كونين چه جسم است و شما جان مقدس عالم چو طلسم است و شما گنج بقائيد

مستور شد اندر صدف آن گوهر كمياب گوهر بنمايد چو صدف را بگشائيد

در كعبه دل عيد تجلى جمالت اى قوم به حج رفته كجائيد كجائيد

سرگشته در آن باديه تا چند بپوئيدمعشوق همين جاست بيائيد بيائيد

چون مقصد اصلى ز حرم كعبه وصل است غافل ز چنين كعبه مقصود چرائيد

گفتار حسين است ز اسرار خدائى دانيدش اگر واقف اسرار خدائيد

*** 87

امير قافله كوس رحيل زد اى يارچرا ز خواب بطالت نمى شوى بيدار

ص: 4

ميان باديه تو خفته اى و از هر سوبراى غارت عمر تو قاصدان در كار

دلا نگر كه رفيقان هم نفس رفتندتو منقطه ز رفيقان بوادى خونخوار

به شوق بند ز ميقات صدق احرامى كه تا شوى همه عمره ز خويش برخوردار

وقوف در عرفات شريف عرفان كن طواف كعبه حق از سر صفا بگذار

اگر به صدر حرم ره نمى توانى بردنماى سعى كه اندر حريم يابى يار

چرا نمى كنى اى دوست جان خود قربان چو دست داد تو را عيد اكبر از ديدار

بگوى ترك سر و پاى از طريق مكش گرت كشند به زارى و گر كشند به دار

حسين چون سفر راه كعبه در پيش است به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار

*** 88

از آن خم آر شرابى براى دفع خمارروابود چو تو ساقى و ما چنين مخمور

مثال كعبه و مانند بيت معمور است خرابه دل ما چون به عشق شد معمور

*** 91

سينه خلوتخانه يار است خالى كن ز غيرره مده در كعبه بت را زانكه كعبه نيست دير

چون سليمان با وجود سلطنت درويش باش تا ترا تلقين كند روح القدس اسرار طير

*** 92

بيا كه حاصل عمرم زمان صحبت تست بسان عمر برفتن مكن شتاب امروز

مرا كه كعبه سر كوى تست ممكن نيست ز آستان تو رفتن به هيچ باب امروز

*** 102

اى ناوك بلاى تو را سينه ها هدف در يتيم عشق تو را جان ما صدف

ص: 5

در راه اشتياق تو اى كعبه مرادهر دم هزار قافله دل شده تلف

عالم پر از تجلى حسن و تو وانگهى چندين هزار عاشق جوينده هر طرف

از شوق رو به پيش تو قربان كنند جان عشاق گرد كعبه كويت كشيده صف

من آستين زهر دو جهان برفشانده ام تا آستان عشق تو را كرده ام كنف

در خلوتى كه جلوه گه چون تو يوسفى ست دوشيزدگان عالم غيبى بريده كف

اى دل حجاب تن مطلب زانكه هست حيف درياى پر ز گوهر و محبوب زير كف

گر داغ بندگى تو اى شه برم به خاك همچون حسين بندگى خواجه نجف

از مير و شحنه باك ندارد كسى كه كردهمچون حسين بندگى خواجه نجف

*** 104

عزيزان وفا پيشه مباركباد اين منزل كه مى افزايد از نورش صفاى جان اهل دل

به معنى كعبه جانهاست اين منزلگه عالى براى طوفش از هر سو ببسته قدسيان محمل

ز خاك پاى اين درگه طلب كن دولت اى عاشق كه هست اين آيت رحمت شده بر خاكيان نازل

دلا بيدار شو يكدم كه جان عزم سفر داردچه جاى خواب اين مسكن كه همراهست مستعجل

وداع عمر نزديك و تو خود دورى نه اى آگه رفيقان بار بستند و تو خود بنشسته اى غافل

تو را اين خويشتن بينى سبل شد ديده دل رااگر ديدار مى خواهى زديد خويشتن بگسل

ص: 6

مرا در پيش دلداران بود جان باختن آسان وليكن زيستن يكدم بود بى دوستان مشكل

حسين از يار چون دورى چه عيش از عمر مى جوئى چو رفت آن حاصل عمرت چه سود از عمر بى حاصل

*** 112

ما كه در باديه عشق تو سرگردانيم كعبه كوى تو را قبله دلها دانيم

چشم ما گر همه با ناوك محنت دوزندديده بر دوختن از ديده تو نتوانيم

كوى تو كعبه و ديدار تو عيد اكبركيش ما اين كه در آن عيد تو را قربانيم

عوض كوى تو گر روضه رضوان بدهندهم به خاك سر كوى تو كه ما نستانيم

داغها بر جگر ماست چو لاله ليكن به نسيمى ز وصال تو گل خندانيم

ما گداى در ياريم وليكن چو حسين اندر اقليم وفادارى او سلطانيم

*** 129

تا به سوداى تو از راه دراز آمده ايم ناز ميكن كه به صد گونه نياز آمده ايم

نازنينى تو اگر ناز كنى ميرسدت ما گدايان به نياز از پى ناز آمده ايم

از غمت سوخته و طالب درمان نشده با تو در ساخته و از همه باز آمده ايم

سينه پرداخته از غير ز غيرت آنگاه در حريم حرمت محرم راز آمده ايم

گر بيابيم طواف حرم كعبه رواست كز سر صدق و صفا سوى حجاز آمده ايم

از تو شاهى و ز ما بندگى درگاهت بهر حاجت به در بنده نواز آمده ايم

طاق ابروى تو طاق است به خوبى زان روتا در آن طاق چو زاهد به نماز آمده ايم

باز كن پرده ز رخ زانكه در خانه دل كرده بر غير تو اى دوست فراز آمده ايم

رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسين سالها سوخته با سوز و گداز آمده ايم

ص: 7

*** 136

سرگشته در اين باديه تا چند ببوئيم اى كعبه مقصود تو را از كه بجوئيم

ما شيفته باد صبائيم شب و روزباشد كه نسيمى ز رياض تو ببوئيم

گر در حرمت محرم اسرار نباشيم بارى نه بس است اين كه گداى سر كوئيم

در دين وفا سجده ما نيست نمازى تا چهره به خون دل آشفته نشوئيم

بر هستى ما سنگ فنائى بزن اى عشق چون غرقه به حريم چه محتاج سبوئيم

رقص و طرب ما همه از زخم تو باشدكاندر خم چوگان رضاى تو چو گوئيم

ما همچو حسين از غمت آشفته سرشتيم معذور همى دار گر آشفته بگوئيم

*** 146

كعبه مقصود دور است و تو غافل خفته اى خيز و محمل بند چون در جنبش آمد كاروان

قافله بگذشت و تو بانگ درا مى نشنوى زانكه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران

*** 181

قاصدان كعبه كوى تو در وادى شوق سندس و استبرق از خار مغيلان يافته

گشته سلطان اقاليم محبت چون حسين هر كه از ديوان عشق دوست فرمان يافته

*** 183

اگر تو عارفى اى دل مكن زين خاندان دورى كه معروف جهان گردى در اسرار خدا دانى

طواف كعبه صورت ميسر گر نمى گرددبيا در كعبه معنى دمى چو فيض ديانى

*** 197

گر عشق ازل بدرقه راه نبودى جانم ز حريم حرم آگاه نبودى

ص: 8

گر طالب حق دامن پيرى نگرفتى شايسته درگاه شهنشاه نبودى

گر طور ز موسى نبدى از اثر عشق سرمست تجلى رخ شاه نبودى

گر كعبه ز احمد نشدى صاحب تشريف تا حشر سزاوار چنين جاه نبودى

گر شاه خلايق نشدى جلوه گر حسن چندين تتق و خيمه و خرگاه نبودى

منصور ز جانبازى خود شوق نكردى گر جذب نهانيش ز درگاه نبودى

گر جان حسين از غم فرقت نشدى ريش هر دم جگرش سوخته از آه نبودى

ص: 9

فرخى سيستانى

فرخى سيستانى (375 ه. ق- 429 ه. ق.) ابوالحسن على بن جولوغ فرخى سيستانى شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم و از جمله سرآمدان سخن در عهد خويش و در همه ادوار تاريخى ادبى ايران است. موطن وى سيستان بود و آنچه مسلم است فرخى در عنفوان شباب در شاعرى مهارت يافت و بعد از نزد عميد اسعد كه كدخداى امير بود رفت و او را قصيده اى خواند و شعر امير بر او عرضه كرد فرخى در موسيقى مهارت داشت و اين امر علاوه بر تصريح نظامى عروضى از اشارات متعدد شاعر نيز برمى آيد و يكى از علل تقرب او در نزد سلاطين نيز همين بوده است فرخى يكى از بهترين شاعران قصيده سراى ايرانست. سخنان وى در ميان قصيده سرايان به سادگى و روانى و استحكام و متانت ممتاز است

ص: 10

طواف زايران بينم به گرد قصر تو دايم همانا قصر تو كعبه ست و گرد قصر تو بطحا

ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهى كه پيش تو جبين بر خاك ننهاده ست چون مولا

*** 3

هر كه امروز كرد خدمت اوخدمت او ملك كند فردا

هر كه خالى شد از عنايت اوعالم او را دهد عنان عنا

زايرانرا سراى او حرمست مسند او منا و صدر صفا

هر كه تنها شود ز خدمت اواز همه چيزها شود تنها

*** 66

كسى كه بتكده سومنات خواهد كندبخستگان نكند روزگار خويش هدر

ملك همى بتبه كردن منات شتافت شتاب او هم ازين روى بوده بود مگر

منات و لات و عزى در مكه سه بت بودندز دستبرد بت آراى آن زمان آزر

همه جهان همى آن هر سه بت پرستيدندجز آن كسى كه بدو بود از خداى نظر

دو زان پيمبر بشكست و هر دو را آنروزفكنده بود ستان پيش كعبه پاى سپر

منات را ز ميان كافران بدزديدندبه كشورى دگر انداختند از آن كشور

به جايگاهى كز روزگار آدم بازبر آن زمين ننشست و نرفت جز كافر

*** 67

ز كافران كه شدندى به سومنات به حج همى گسسته نگشتى به ره نفر ز نفر

خداى خوانند آن سنگ را همى شمنان چه بيهده سخنست اين كه خاكشان بر سر

خداى حكم چنان كرده بود كان بت راز جاى بركند آن شهريار دين پرور

ص: 11

بدان نيت كه مر او را به مكه باز بردبكند و اينك با ما همى برد همبر

چوبت بكند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خويش به بتخانه در فكند آذر

خدايگان را اندر جهان دو حاجت بودهميشه اين دو همى خواست ز ايزد داور

يكى كه جايگه حج هندوان بكنددگر كه حج كند و بوسه بر دهد به حجر

يكى از آن دو مراد بزرگ حاصل كرددگر بعون خداى بزرگ كرده شمر

خراب كردن بتخانه خرد كار نبودبدانچه كرده بيايد ملك ثواب و ثمر

*** 83

گاه مى خوردن مى تو بر كف معشوق تووقت آسايش بتت را پاى تو اندر كنار

مر مرا در خدمت تو زندگانى باد ديرتا ببينم مر تو را در مكه با اهل و تبار

*** 222

از فراوان طوف سايل گرد قصرت روز و شب قصر تو نشناسد اى خسرو كس از بيت الحرام

بس نيايد تا ز دينار تو چون شداد عادسايل تو خانه را زرين كند ديوار و بام

*** 224

از بركت او دولت تو گشت پديداراز پاى سماعيل پديد آمد زمزم

در چهره او روز بهى بود پديداردر ابر گرانبار پديدار بود نم

*** 226

ثنا خريدن نزديك او چو آب حلال درم نهادن در پيش او چو باده حرام

مديح او شعرا را چو سورة الاخلاص سراى او ادبا را چو كعبة الاسلام

ص: 12

*** 390

همى تا بر جهان فضلست فرزندان آدم راچو بر هر چشمه اى، حيوان و بر هر چاه، زمزم را

همى تا بر خزان باشد بهى نوروز خرم راچو بر خلدى و بر كرباس ديبا را و ملحم را

*** 405

خواجه حجاج آنكه از جمع بزرگان جهان ايزد او را برگزيد و بر جهان سالار كرد

جاودانه خواجه هر خواجه اى حجاج بادبرترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد

عيد همچون حاجيان نوروز را پيش اندرست اينت نوروزى كه عيدش حاجب و خدمتگرست

عيد اگر نوروز را خدمت كند بس كار نيست چاكر نوروز را چون عيد سيصد چاكرست

عيد را زينت ز مال و ملك درويشان بودزينت نوروز هم بارى به نوروز اندرست

بر زمين او را به هر گامى هزاران صورتست بر درخت او را به هر برگى هزاران گوهرست

تيغهاى كوه ازو پر لاله و پر سوسنست مرزهاى باغ ازو پر سنبل و سيسنبرست

پاره هاى سنگ از و چون تخته هاى بسدست تلهاى ريگ از و چون توده هاى عنبرست

كوه از و پر صورتست و دشت از و پر لعبتست باغ از و پر زينتست و راغ ازو پر زيورست

ص: 13

بوستان خواجه را ماند، نماند كز قياس بوستان خواجه سيد بهشت ديگرست

خواجه را سرسبز باد و تن قوى تا برخوردزين همايون بوستان كاين خواجه را اندر خورست

جاودانه خواجه هر خواجه اى حجاج بادبرترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد

ص: 14

ناصر خسرو

حكيم ناصر خسرو ابن حارث قباديانى بلخى (394 ه. ق- 481 ه. ق) حكيم ناصر خسرو ابن حارث قباديانى بلخى مروزى، ملقب و متخلص به حجت و كنيه ابومعين از شاعران قوى طبع و قصيده سراى گرانقدر زبان فارسى است، شاعرى ارجمند، نويسنده اى توانا، فيلسوفى متفكر، جهانگردى شجاع، مبلغى چيره دست و حجت سرزمين خراسان است.

قرآن را سراپا به خاطر داشت. دانشهاى متداول آن عصر از قبيل فلسفه، حكم يونان و ملل و نحل و ارثما طيغى و موسيقى و هندسه اقليدس و علم نجوم و طب و علم معادن و علوم ادبى، دينى و فن نقاشى و خطابت و مناظره و غيره را مى دانست. شيفتگى او به آموختن و مطالعه كتاب چنان بود كه در سفر هفت ساله به حجاز و مصر شترى بار كرده از كتاب همراه داشت و خود پياده در عقب آن مى دويد.

از آثار ناصر خسرو مى توان به:

1- ديوان اشعار او كه گنجينه اى از اشعار فصيح و بليغ و افكار بلند و عميق و

تركيبات و اصطلاحات و تعبيرات شيرين زبان فارسى است.

2 و 3- دومثنوى كوچك (روشنائى نامه و سعادت نامه)

4- سفرنامه

5- زادالمسافرين (يك اثر فلسفى است)

6- وجه دين

7- جامع الحكمتين

8 و 9- دو رساله خوان الاخوان و گشايش و رهايش، اشاره نمود.

ص: 15

*** 110

يارت ز خرد بايد و طاعت به سوى آنك او را نه عديل است و نه فرزند و نه ياراست

اندر حرم آى، اى پسر، ايراك نمازى كان را حرم در كند از مُزد هزار است

بشناس حرم را كه هم اينجا به در توست با باديه و ريگ و مغيلانت چه كار است؟

كم بيش نباشد سخن حجت هرگززيرا سخنش پاك تر از زرّ عيار است

زرّ چون به عيار آمد كم بيش نگيردكم بيش شود زرّى كان باغش و بار است

*** 152

آنها كه چو محراب شريفند و مقدم ديگر به صفا جمله وضيعند و ورااند

حجّاج و كريمان و حكيمان جهانندويشان به ره حكمت قبله ى حكمااند

كعبه ى شرف و علم خفيّات كتاب است ويشان بِه مَثَل كعبه ركن اند و صفااند

زيشان به هر اقليم يكى تند زبانى است گويا به صلاح گُرُهى كز صلحااند

*** 231

اى خوانده بسى علم و جهان گشته سراسر،تو بر زمى و از برت اين چرخ مدور

اين چرخ مدور چه خطر دارد زى توچون بهره خود يافتى از دانش مضمر؟

تا كى تو به تن برخورى از نعمت دنيا؟يك چند به جان از نعم دانش برخور

بى سود بود هر چه خورد مردم در خواب بيدار شناسد مزه منفعت و ضر

خفته چه خبر دارد از چرخ و كواكب؟دادار چه رانده است بر اين گوى مغبِّر؟

اين خاك سيه بيند و آن دايره سبزگه روشن و گه تيره گهى خشك و گهى تر

نعمت همه آن داند كز خاك برآيدبا خاك همان خاك نكو آيد و درخور

با صورت نيكو كه بياميزد با اوبا جبّه سقلاطون با شَعر مطيِّر

با تشنگى و گرسنگى دارد محنت سيرى شمرد خير و همه گرسنگى شر

ص: 16

بيدار شو از خواب خوش، اى خفته چهل سال،بنگر كه ز يارانت نماندند كس ايدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم آميزش تو بيشتر است انده كمتر

چيزى كه ستورانت بدان با تو شريكندمنت ننهد بر تو بدان ايزد داور

نعمت نبود آنكه ستوران بخورندش نه ملك بود آنكه به دست آرد قيصر

گر ملك به دست آرى و نعمت بشناسى مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بنديش كه شد ملك سليمان و سليمان چونان كه سكندر شد با ملك سكندر

امروز چه فرق است از اين ملك بدان ملك اين مرده و آن مرده و املاك مبتّر

بگذشته چه اندوه چه شادى بر دانانا آمده اندوه و گذشته است برابر

انديشه كن از حال براهيم و ز قربان وان عزم براهيم كه بُرَّد ز پسر سر

گر كردى اين عزم كسى ز آزر فكرت نفرين كندى هر كس بر آزر بتگر

گر مست نه اى منشين با مستان يكجاانديشه كن از حال خود امروز نكوتر

انجام تو ايزد به قرآن كرد و صيت بنگر كه شفيع تو كدام است به محشر

قرزند تو امروز بود جاهل و عاصى فردات چه فرياد رسد پيش گروگر؟

يا گرت پدر گير بود مادر ترساخشنودى ايشان بجز آتش چه دهد بر؟

دانى كه خداوند نفرمود بجز حق حق گوى و حق انديش و حق آغاز و حق آور

قفل از دل بردار و قرآن رهبر خود كن تا راه شناسى و گشاده شودت در

ور راه نيابى نه عجب دارم زيراك من چون تو بسى بودم گمراه و محيّر

بگذشته ز هجرت پس سيصد و نود و چاربنهاد مرا مادر بر مركز اغبر

بالنده بى دانش مانند نباتى كز خاك سيه زايد وز آب مقطر

از حال نباتى برسيدم به ستورى يك چند همى بودم چون مرغك بى پر

در حال چهارم اثر مردمى آمدچون ناطقه ره يافت در اين جسم مكدر

پيموده شد از گنبد بر من چهل و دوجويان خرد گشت مرا نفس سخن ور

رسم فلك و گردش ايام و مواليداز دانا بشنيدم و برخواند ز دفتر

ص: 17

چون يافتم از هر كس بهتر تن خود راگفتم «زهمه خلق كسى بايد بهتر:

چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم چون نخل ز اشجار و چو ياقوت ز جوهر

چون فرقان از كَتب و چو كعبه ز بناهاچون دل ز تن مردم و خورشيد ز اختر»

ز انديشه غمى گشت مرا جان به تفكرترسنده شد اين نفس مفكر ز مفكر

از شافعى و مالك وز قول حنيفى جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر يك به يكى راه دگر كرد اشارت اين سوى ختن خواند مرا آن سوى بربر

چون چون و چرا خواستم و آيت محكم در عجز بپيچيدند، اين كور شد آن كر

يك روز بخواندم ز قرآن آيت بيعت كايزد به قرآن گفت كه «بد دست من از بر»

آن قوم كه در زير شجر بيعت كردندچون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم كه «كنون آن شجر و دست چگونه است،آن دست كجا جويم و آن بيعت و محضر؟»

گفتند كه «آنجا نه شجر ماند و نه آن دست كان جمع پراكنده شد آن دست مستّر

آنها همه ياران رسولند و بهشتى مخصوص بدان بيعت و از خلق مخيِّر

گفتم كه «به قرآن در پيداست كه احمدبشير و نذير است و سراج است و منور

ور خواهد كشتن به دهن كافر او راروشن كندش ايزد بر كامه كافر

چون است كه امروز نمانده است از آن قوم؟جز حق نبود قول جهان داور اكبر

ما دست كه گيريم و كجا بيعت يزدان تا همچو مقدم نبود داد مؤخر؟

ما جرم چه كرديم نزاديم بدان وقت؟محروم چرائيم ز پيغمبر و مضطر؟»

رويم چو كل زرد شد از درد جهالت وين سرو به نا وقت بخمّيد چو چنبر

ز انديشه كه خاك است و نبات است و ستوراست بر مردم در عالم اين است محصِّر

امروز كه مخصوص اند اين جان و تن من هم نسخه دهرم من و هم دهر مكدر

دانا به مثل مشك و ز و دانش چون بوى يا هم به مثل كوه و ز و دانش چون زر

چون بوى وزر از مشك جدا گردد وز سنگ بى قدر شود سنگ و شود مشك مزوِّر

اين زر كجا در شود از مشك ازان پس؟خيزم خبرى پرسم از آن درج مخبّر

ص: 18

برخاستم از جاى و سفر پيش گرفتم نز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسى و تازى وز هندى وز ترك وز سندى و رومى و ز عبرى همه يكسر

وز فلسفى و مانوى و صابى و دهرى در خواستم اين حاجت و پرسيدم بى مر

از سنگ بسى ساخته ام بستر و بالين وز ابر بسى ساخته ام خيمه و چادر

گاهى به نشيبى شده هم گوشه ماهى گاهى به سر كوهى برتر ز دو پيكر

گاهى به زمينى كه درو آب چو مرمرگاهى به جهانى كه درو خاك چو اخگر

گه دريا گه بالا گه رفتن بى راه گه كوه و گهى ريگ و گهى جوى و گهى جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر ماننده استر

پرسنده همى رفتم از اين شهر بدان شهرجوينده همى گشتم از اين بحر بدان بر

گفتند كه «موضوع شريعت نه به عقل است زيرا كه به شمشير شد اسلام مقرّر»

گفتم كه «نماز از چه بر اطفال و مجانين واجب نشود تا نشود عقل مجبّر؟

تقليد نپذيرفتم و حجت ننهفتم زيرا كه نشد حق به تقليد مشهِّر

ايزد چو بخواهد بگشايد در رحمت دشوارى آسان شود و صعب ميسر

روزى برسيدم به در شهرى كان رااجرام فلك بنده بد، افلاك مسخر

شهرى كه همه باغ پر از سرو و پر از گل ديوار زمرد همه و خاك مشجر

صحراش منقّش همه ماننده ديباآبش عسل صافى ماننده كوثر

شهرى كه درو نيست جز از فضل منالى باغى كه درو نيست جز از عقل صنوبر

شهرى كه درو ديبا پوشند حكيمان نه تافته ماده و نه بافته نر

شهرى كه من آنجا برسيدم خردم گفت«اينجا بطلب حاجت و زين منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خودگفتا «مبر انده كه شد كانت به گوهر

درياى معين است در اين خاك معانى هم درّ گرانمايه و هم آب مطهِّر

اين چرخ برين است پر از اختر عالى لابل كه بهشت است پر از پيكر دلبر»

رضوانش گمان بردم اين چون بشنيدم از گفتن با معنى و از لفظ چو شكّر

ص: 19

گفتم كه «مرا نفس ضعيف است و نژند است منگر به درشتى تن وين گونه احمر

دارو نخورم هرگز بى حجت و برهان وز درد نينديشم و ننيوشم منكر»

گفتا «مبرانده كه من اينجاى طبيبم بر من بكن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسيدم آنگاه وز علت تدبير كه هست اصل مدبر

وز جنس بپرسيدم وز صنعت و صورت وز قادر پرسيدم و تقدير مقدر

كاين هر دو جدا نيست يك از ديگر دايم چون شايد تقديم يكى بر دوى ديگر؟

او صانع اين جنبش و جنبش سبب اومحتاج غنى چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالت مخالف وز علت تحريم دم و خمر مخمّر

وانگاه بپرسيدم از اركان شريعت كاين پنج نماز از چه سبب گشت مقرّر؟

وز روزه كه فرمودش ماه نهم از سال وز حال زكات درم و زر مدوّر

وز خمس فى و عُشر زمينى كه دهند آب اين از چه مخمّس شد و آن از چه معشِّر؟

وز علت ميراث و تفاوت كه درو هست چون بُرد برادر يكى و نيمى خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتم«چون است غمى زاهد و بى رنج ستمگر؟

بينا و قوى چون زيد و آن دگرى بازمكفوف همى زايد و معلول ز مادر؟

يك زاهد رنجور و دگر زاهد بى رنج!يك كافر شادان و دگر كافر غمخور!

ايزد نكند جز كه همه داد، وليكن خرسند نگردد خرد از ديده به مخبر

من روزه همى بينم و گوئى كه شب است اين ور حجت خواهم تو بياهنجى خنجر

گوئى «به فلان جاى يكى سنگ شريف است هر كس كه زيارت كندش سنگ محرّر

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگى امروز مرا پس به حقيقت توى آزر»

دانا كه بگفتمش من اين دست به برزدصد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داورى با حجت و برهان ليكن بنهم مهرى محكم به لبت بر»

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر كردش برخوردنى و شربت من مرد هنرور

راضى شدم و مهر بكرد آنگه و داروهر روز به تدريج همى داد مزوّر

ص: 20

چون علت زايل شد بگشاد زبانم مانند معصفر شد رخسار مزعفر

از خاك مرا بر فلك آورد جهانداريك برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو ياقوت چون خاك بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به كف دست نبى داد به بيعت زير شجر عالى پر سايه مثمر

دريا بشنيدى كه برون ايد از آتش؟روبه بشنيدى كه شود همچو غضنفر؟

خورشيد تواند كه كند ياقوت از سنگ كز دست طبايع نشو نيز مغيّر؟

ياقوت منم اينك و خورشيد من آن كس كز نور وى اين عالم تارى شود انور

از رشك همى نام نگويمش در اين شعرگويم كه «خليلى است كه ش افلاطون چاكر

استاد طبيب است و مؤيّد ز خداوندبل كز حكم و عِلم مثال است و مصوّر»

آباد بر آن شهر كه وى باشد دربانش آباد بر آن كشتى كو باشد لنگر

اى معنى را نظم سخن سنج تو ميزان،اى حكمت را بر تو كه نثرى است مسطّر،

اى خيل ادب صف زده اندر خطب تو،اى علم زده بر در فضل تو معسكر

خواهم كه ز من بنده مطواع سلامى پوينده و پاينده چو يك ورد مقمّر

زاينده و باينده چو افلاك و طبايع تابنده و رخشنده چو خورشيد و چو اختر

چون قطره چكيده ز بر نرگس و شمشادچون باد وزيده ز بر سوسن و عبهر

چون وصل نكورويان مطبوع و دل انگيزچون لفظ خردمندان مشروح و مفسّر

پرفايده و نعمت چون ابر به نوروزكز كوه فرو آيد چون مشك معطر

وافى و مبارك چو دم عيسى مريم عالّى و بياراسته چون گنبد اخضر

زى خازن علم و حكم و خانه معموربا نام بزرگ آن كه بدو دهر معمّر

زى طالع سعد و در اقبال خدائى فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگر گوشه جد و پدر خويش در صدر چو پيغمبر و در حرب چو حيدر

بر مركبش از طلعت او دهر مقمِّروز مركب او خاك زمين جمله معنبر

بر نام خداوند بر اين وصف سلامى در مجلس برخواند ابو يعقوب ازبر

ص: 21

وانگاه بر آن كس كه مرا كرده است آزاداستاد و طبيب من ومايه ى خرد و فر

اى صورت علم و تن فضل و دل حكمت اى فايده مردمى و مفخر مفخر

در پيش تو استاده بر اين جامه پشمين اين كالبد لاغر با گونه اصفر

حقا كه بجز دست تو بر لب ننهادم چون بر حجرالاسود و بر خاك پيمبر

شش سال ببودم بَرِممثول مبارك شش سال نشستم به در كعبه مجاور

هر جا كه بوم تا بزيم من گه و بيگاه در شكر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوان است همى بادحضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

*** 255

اى بسته خود كرده دل خلق به ناموس ز انديشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات يقين تو به معقول چه سود است،چون نيست يقين نفى گمان تو به محسوس؟

تا چند سخن گوئى از حق و حقيقت؟آب حيَوان جوئى در چشمه مطموس!

گر راى تو كفر است مكن پيدا ايمان ور جاى تو دير است مزن پنهان ناقوس

اى آنكه همه رزقى در فعل چو روباه،وى آنكه همه رنگى در وصف چو طاووس،

تا كى روى آخر ز پى حج به زيارت از طوس سوى مكه، وز مكه سوى طوس؟

چون نيست زكان علت مقصود، پس اى دوست چه مكه و چه كعبه و چه طوس و چه طرطوس

*** 289

اى بسر برده خيره عمر طويل همه بر قال قال و گفتن قيل

خبر آرى كه اين روايت كردجعفر از اسعد و سعد از اسمعيل

كه پسر بود دو مر آدم رامِه قابيل و كهترش هابيل

مر كهين را خداى ما بگزيدتا بكشتش بدين حسد قابيل

اندر اين قصه نفع و فايده چيست؟بنماى آن و بفگن اين تطويل

ص: 22

گر مراد تو زين سخن قصه است نيست اين قصه سخت و خوب و نبيل

چون نخواهى حديث دعد و رباب يا حديث بُثَينه و انِ جميل؟

كان ازين خوشتر است، داده بده خشم يك سو فگن بيار دليل

ور ندانى تو يار قابيلى مانده جاويد در عذاب و بيل

نيست آگاهيت كه پر مثل است اى خردمند سر بسر تنزيل

كعبه رامى كه خواست كرد خراب؟سورة الفيل را بده تفصيل

گر ندانى كه اين مثل بركيست بروى بر طريق ملعون پيل

نيست تنزيل سوى عقل مگرآب در زير كاه بى تأويل

اندر افتى به چاه نادانى چون نيابى به سوى علم سبيل

هيچ مردم مگر به نادانى بر سر خويش كى زند سجّيل؟

هيچ كس ديده اى كه گفت «منم عدوى جبرئيل و ميكائيل»؟

يا چه گوئى سراى پيغمبرجز به بى دانشى فروخت عقيل؟

بفگن از پشت خويش جهل و بدانك جهل بارى است سخت زشت و ثقيل

دل و همت بلند و روشن كن روى روشن چه سود و قد چو ميل؟

چون نياموختى چه دانى گفت؟چيز برنايد از تهى زنبيل

كردى از بر قرآن و پيش اديب نحو سعدان نخوانده، صرف خليل

وانگهى «قال قال حد ثنا»گفته اى صد هزار بر تقليل

چه به كار اينت؟ چون ز مشكل هاآگهى نيستت كثير و قليل

تا نرفتى به حج نه اى حاجى گر چه كردى سلب كبود به نيل

تن به علم و عمل فريشته كن نام چه صالح و چه اسمعيل

تره و سركه هست و نانت نيست قامتت كوته است و جامه طويل

آب و قنديل هست با تو وليك روغنت هيچ نيست در قنديل

لاجرم چونت مرد پيش آيدزو ببايدت جست ميل به ميل

ص: 23

از تو زايل نگشت علت جهل چون طبيبيت كرد عزرائيل

با سبكسار كس مكن صحبت تا نمانى حقير و خوار و ذليل

ز استر و محملت فرود افتى اى پسر، چون سبك بُوَدت عديل

مگزين چيز بر سخا كه ثناماهى است و سخا برو نشپيل

دود دوزخ نبيند ايچ سخى بوى جنت نيابد ايچ بخيل

جز كه در كار دين و جستن علم در همه كارها مكن تعجيل

چون بود بر حرام وقف تنت يا بود بر هجا زبانت سبيل

به همه عمر مر تو را نبودجز كه ديو لعين نديم و وكيل

ذوالجلال از تو هيچ راضى نيست چند جوئى رضاى مير جليل؟

بنكوهى جهود و ترسا راتو چه دارى بر اين دو تن تفضيل؟

چون ندانى كه فضل قرآن چيست پس چه فرقان تو را و چه انجيل

سيل مرگ از فراز قصد تو كردخيز، برخيز از مهول مسيل

كرده اى هيچ توشه اى راه را؟نيك بنگر يكى به راى اصيل

بنگر آن هول روز را كه كندهول او كوه را كثيب مهيل

بد بدل شد به نيكت ار نكنى مر گزيده ى خداى را تبديل

وز جهان علم دين برى و سخاحكمت و پند ماند از تو بديل

شعر حجت بديل حجت دارپر ز معنى خوب و لفظ جزيل

*** 307

حاجيان آمدند با تعظيم شاكر از رحمت خداى رحيم

جسته از محنت و بلاى حجازرَسته از دوزخ و عذاب اليم

آمده سوى مكّه از عرفات زده لبّيك عمره از تنعيم

يافته حجّ و كرده عمره تمام بازگشته به سوى خانه سليم

ص: 24

من شدم ساعتى به استقبال پاى كردم برون ز حدّ گليم

مر مرا در ميان قافله بوددوستى مخلص و عزيز و كريم

گفتم او را «بگو كه چون رستى زين سفركردن به رنج و به بيم

تا ز تو بازمانده ام جاويدفكرتم را ندامت است نديم

شاد گشتم بدانكه كردى حج چون تو كس نيست اندر اين اقليم

باز گو تا چگونه داشته اى حرمت آن بزرگوار حريم:

چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كردى اندر آن تحريم؟

جمله بر خود حرام كرده بدى هر چه مادون كردگار قديم؟»

گفت «نى» گفتمش «زدى لبّيك از سر علم و از سر تعظيم

مى شنيدى نداى حقّ و، جواب باز دادى چنانكه داد كليم؟»

گفت «نى» گفتمش «چو در عرفات ايستادىّ و يافتى تقديم

عارف حق شدىّ و منكرخويش به تو از معرفت رسيد نسيم؟»

گفت «نى» گفتمش «چو مى كُشتى گوسفند از پى يسير و يتيم

قرب خود ديدى اول و كردى قتل و قربان نفس شوم لئيم؟»

گفت «نى» گفتمش «چو مى رفتى در حرم همچو اهل كهف و رقيم

ايمن از شرّ نفس خود بودى وز غم فرقت و عذاب جحيم؟»

گفت «نى» گفتمش «چو سنگ جمارهمى انداختى به ديو رجيم

از خود انداختى برون يكسرهمه عادات و فعلهاى ذميم؟»

گفت «نى «گفتمش «چو گشتى تومطلع بر مقام ابراهيم

كردى از صدق و اعتقاد و يقين خويشى خويش را به حق تسليم؟»

گفت «نى» گفتمش «به وقت طواف كه دويدى به هروله چو ظليم

از طواف همه ملائكتان ياد كردى به گرد عرش عظيم؟»

گفت «نى» گفتمش «چو كردى سعى از صفا سوى مروه بر تقسيم

ص: 25

ديدى اندر صفاى خود كونين شد دلت فارغ از جحيم و نعيم؟»

گفت «نى» گفتمش «چو گشتى بازمانده از هجر كعبه بر دل ريم

كردى آنجا به گور مر خود راهمچنانى كنون كه گشته رميم؟»

گفت «از اين باب هر چه گفتى تومن ندانسته ام صحيح و سقيم»

گفتم «اى دوست پس نكردى حج نشدى در مقام محو مقيم

رفته اى مكّه ديده، آمده بازمحنت باديه خريده به سيم

گر تو خواهى كه حج كنى، پس از اين اين چنين كن كه كردمت تعليم»

*** 317

به پيغمبر عرب يكسر مشرّف گشت بر مردم ز ترك و روم و روس و هندوسند و گيلى و ديلم

اگر فضل رسول از ركن و زمزم جمله برخيزديكى سنگى بود ركن و يكى شوراب چَه زمزم

*** 326

اى شسته سر و روى باب زمزم حج كرده چو مردان و گشته بى غم

افزون ز چهل سال جهد كردى دادى كم و خود هيچ نستدى كم

بسيار بدين و بدان به حيلت كرباس بدادى به نرخ مُبرم

تا پاك شد اكنون ز تو گناهان منديش به دانگى كنون ز عالم

افسوس نيايد تو را از اين كاربر خويشتن اين رازها مَفَرخم

زين سود نبينم تو را وليكن ايمن نه اى اى خر ز بيم بيرم

از درد جراحت رهد كسى كواز سركه نهد وز شخار مرهم؟

كم بيشك پيمانه و ترازوى هرگز نشود پاك ز آب زمزم

برخويشتن ار تو بپوشى آن راآن نيست بسوى خداى مبهم

از باد فراز آمد و به دم شدآن مال حرامى چه باد و چه دم

ص: 26

زين كار كه كردى برون زده سنى بر خويشتن، اى خر، ستون پشكم

بيدار شو از خواب جهل و بر خوان ياسين و به جان و به تن فرو دم

بفريفت تو را ديو تا گليمى بفروختت، اى خر به نرخ مُلحم

گوئى كه به سور اندرم، وليكن از دور بماند به سور ماتم

در شور ستانت چنان گمان است كان ميوه ستان است و باغ و خرم

از سيم طرارى مشو به مكه ماميز چنين زهر و شهد برهم

بر راه به دين اندرون برد راست زين خم چه جهى بيهده بدان خم؟

گر ز آدمى، اى پور، توبه بايدكردن ز گناهانت همچو آدم

گر رنجه اى از آفتاب عصيان از توبه درون شو به زير طارم

گر رحمت و نعمت چريد خواهى از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم زيرا كه نرويدت تخم بى نم

آويخته از آسمان هفتم اينجا رسنى هست سخت محكم

آن را نتوانى تو ديد هرگزبا خاطر تاريك و چشم يرتم

شو دست بدو در زن و جدا شوزين گم ره كاروان و بى شبان رم

علم است مجسّم، نديد هرگزكس علم به عالم جز از مجسّم

آيد به دلم كز خدا امين است بر حكمت لقمان و ملكت جم

مهمان و جراخوار قصر اويندبا قيصر و خاقان امير ديلم

در حشر مكرّم بود كسى كوگشته است به اكرام او مكرّم

بر خلق مقدّم شد او به حكمت با حكمت نيكو بود مقدّم

اين دهر همه پشت و ملك او روى اين خلق صَفَر جمله و او محرّم

زو يافت جهان قدر و قيمت ايراك او شهره نگين است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شبانى زين مى نروم با رمه رمارم

اى تشنه تو را من رهى نمودم،گر مست نه اى سخت، زى لب يم

ص: 27

گر تو بپذيرى زمن نصيحت از چاه برآئى به چرخ اعظم

*** 349

حرم آل رسول است تو را جاى كه هيچ ديو را راه نبوه است در اين شهره حريم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنوتا نمانى به قيامت خزى و خوار و مليم

*** 380

كعبه جان خلق پيكر اوست حكمت ايزدى درو مهمان

گرد او گر طواف خواهى كردجان بشوى از پليدى عصيان

*** 462

همى دشوارت آيد كرد طاعت كه بس خوش خواره و باكبر و نازى

ره مكه همى خواهى بريدن كه با زادىّ و با مال و جهازى

مگر كاندر بهشت آئى به حيلت بدين اندوه تن را چون گدازى؟

گر اين فاسد گمانت راست بودى بهشتى كس نبودى جز حجازى

*** 486

اين گفت «اگر به خانه مكه درون شوى ايمن شوى از آتش اگر چند مجرمى»

وان گفت كه «ت زقول شهادت عفو كنندگر تو گناه كارترين خلق عالمى»

رفتن به سوى خانه مكه است آرزوت زانديشه دراز نشسته به ماتمى

وز بيم تشنگىّ قيامت به روز و شب در آرزوى قطر گكى آب زمزمى

سنائى

سنائى (463 يا 473 ه. ق- 535 ه. ق) حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم از شاعران بزرگ قرن ششم. ابتدا به دربار غزنويان راه يافت و مسعود بن ابراهيم و بهرام شاه بن مسعود را مدح كرد و پس از سفر خراسان و ملاقات با مشايخ صوفيه از دربار شاهان چشم پوشيد و عزلت اختيار كرد و سفرى به مكه كرد و به سياحت اغلب شهرها و به معاشرت با رؤساى صوفيه پرداخت و بحلقه ايشان در آمد. بعد از سفر مكه چندى در بلخ و سرخس و مرو و نيشابور زيست و در حدود سال 418 به غزنين بازگشت و تا پايان حيات در آنجا ماند از آثار او ديوان شعر است كه شامل قصايد و غزليات و مقطعات مى باش. ديگر: حديقه الحقيقه، سير العباد الى المعاد، طريق التحقيق، كارنامه بلخ و مثنويهائى به نام عشقنامه، عقل نامه ... اشعار دوره اول شاعرى سنائى تحت تأثير سبك فرخى و مسعود سعد است و در دوره دوم كه سنائى در عالم عرفان وارد شد مضامين مستقل و اشعار عارفانه دارد. سنائى را مى توان نخستين غزلسراى عارف ايرانى دانست كه افكار و اصطلاحات عرفانى را با مضامين عاشقانه آميخته است.

ص: 28

ص: 29

*** 23

تا بيابد حاجى و غازى همى اندر دو اصل در مناسك حكم حج وندر سير حكم غزا

از چنين اركانها چون حاجيان بادت ثواب وز چنين انصافها چون غازيان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبى بى صباح باد صبح ناصحت چون روز محشر بى مسا

بادى اندر دولت و اقبال تا باشد همى از ثنا و شكر و مدح تو سنائى راسنا

*** 45

اى مرا ممدوح و مادح وى مرا پير و مراداى مرا قاضى و مقضى وى مرا خصم و گوا

گرد تو گردم همى زيرا مرا هنگام سعى از مروّت وز صفا هم مروه اى و هم صفا

*** 62

ز آنچنان سيرت چنين معنى هميزايد بلى ز آسمان چون نوش بارد، نوش باشد نوشبا

تا بيابى گر بجوئى از براى حج و غزودر مناسك حكم حج و در سير حكم غزا

از چنين انصافها چون غازيان بادت ثواب وز چنان كردارها چون حاجيان بادت جزا

اخترت بادا منير و طالعت بادا قوى رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا

*** 104

آنچه در صدر است در لؤلؤش كس مى ننگردمن برون چون لوليان (1) 1 بر آستان چون خوانمت

چون توئى سود حقيقى ديگران سوداى محض پس چو مشتى خس براى سوزيان (2) 2 چون خوانمت


1- . لوليان جمع لولى و لولى منسوب بلول است كه بمعنى بى شرمى و بى حيائى باشد «فرهنگ رشيدى».
2- سوزيان بواو معروف و زاء معجمه سرمايه و غمخوار و نفع و سود و تحفه «برهان و جهانگيرى».

ص: 30

علم تو خود بام عقل و كعبه نفسست و طبع من چو حج كولان بزير ناودان چون خوانمت

اين و آن باشد اشارت سوى اجسام كثيف تو لطيفى در عبارت اين و آن چون خوانمت

*** 149

قاريان زالحان ناخوش نظم قرآن برده اندصو ترا در قول همچون زير مزمر كرده اند

در مناسك از گدائى حاجيان حج فروش خيمهاى ظالمان را ركن و مشعر كرده اند

مالداران توانگر كيسه درويش دل در جفا، درويش را از غم توانگر كرده اند

سر ز كبر و بخل بر گردون اخضر برده اندمال خود بر سايلان كبريت احمر كرده اند

*** 186

در رجب خود روزه دار و «قل هو اللَّه» خوان بوددر صفر خوان تبت و در چارشنبه روزه دار

چند از اين رمز و اشارت راه بايد رفت راه چند ازين رنگ و عبارت كار بايد كرد كار

همرهان با كوه كوهانان بحج رفتند و كردرسته از ميقات و حرم و جسته از سعى و جمار

تو هنوز از راه رعنائى ز بهر لاشه گاه در نقش هويدى (1) 3 گاه در رنگ مهار

*** 195

كز حشمت و جاه تو همى بيش نيايدنور قمر و شمس بدرگاه تو بى يار


1- *. هويد (بضم اول و فتح ثانى و سكون تحتانى و دال) جهاز شتر را گويند «برهان» هويد (بالضم و فتح اول) جهاز شتر و در نسخه سرورى از سامى نقل كرده كه (به فتح ها و كسرواو) گليمى مى باشد كه گرداگردكوهان شتر دارند سنائى گويد: تو هنوز از راه ... و ابوالنجم احمد گويد: برآوردم زمامش تا بنا گوش فرو هشتم هويدش تا بكاكل (رشيدى) «رشيدى»

ص: 31

خود ديده كنان (1) 4 جمله مى آيند سوى توديدار ترا از دل و جان گشته خريدار

تو كعبه مائى و بيك جاى بياساى اين رفتن هر جاى بهر بيهده بگذار

زوّار سوى خانه كعبه شود از طمع هرگز نشود كعبه سوى خانه زوار

*** 210

اى برآورده ز راه قدرت و تقدير و قهرزخم حكم لااباليت از همه جانها دمار

عالمى در باديه قهر تو سرگردان شدندتا كه يابد بر در كعبه قبولت برّ بار

هر كجا حكم تو آمد پاى بند آورد جبرهر كجا قهر تو آمد سر فرو برد اختيار

يارب ار فانى كنى ما را بتيغ دوستى مر فرشته مرگ را با ما نباشد هيچكار

مهر ذات تست الهى دوستانرا اعتقادياد فضل تست الهى غمكشانرا غمگسار

دست مايه بندگانت گنج خانه فضل تست كيسه اميد از آن دوزد همى اميدوار

آب و گل را زهره مهر تو كى بودى اگرهم ز لطف خود نكردى در ازلشان بختيار

دوستان حضرتت را تا تو شان ساقى بوى هست يكسان نزد ايشان نوش نحل و زهر مار

*** 226

نفس تا رنجور دارى چاكر درگاه تست باز چون ميريش دادى گم كند چون تو هزار

دل گرفت احرام در بيت الحرام آب ونان هم دل اندر محرم خلوت سراى شهريار

تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه كى شدند او را مطيع اندر بيابان شير و مار

گر چه اندر كعبه اى بيدار باش و تيزروور چه در بتخانه اى هشيار باش و پى فشار

*** 388

روحى فداك اى محتشم، لبيك لبيك ايصنم اى رأى تو شمس الضحى، وى روى تو بدر الظلم

مايه ده آدم توئى، ميوه دل مريم توئى همشهرى زمزم توئى، ياقبلة اللَّه فى العجم

دانى كه از بيت اللهى، شيرى بگويا روبهى در حضرت شاهنشهى، بوالقاسمى يا بوالحكم

نى نى پيت فرّخ بود، خلقت شكر پاسخ بودآن را كه چونان رخ نبود حديثش بيش و كم

ايجان جانها روى تو، آشوب دلها موى تووندر خم گيسوى تو، پنهان هزاران صبحدم

رو رو كه از چشم و دهان، خواهى عيان خواهى نهان خلق جهان را در جهان، هم كعبه اى و هم صنم

*** 391

اى چرخ را رفعت ز تو، ايملك را دولت ز توايخلد را تهمت ز تو، قلب است بى نامت درم

در كعبه مردان بوده اند، كز دل وفا افزوده انددر كوى صدق آسوده اند، محرم توئى اندر حرم

*** 412

گاه رزم آمد بيا تا عزم زى ميدان كنيم مرد عشق آمد بيا تا گرد او جولان كنيم

چنگ در فتراك آن معشوق عاشق كش زنيم پس لگام نيستى را بر سر فرسان كنيم

گر بر آيد خط توقيعش برين منشور ماما زديده بر خط منشور دُرافشان كنيم

وز خيال چهره غمّاز رنگ آميز اوپس برسم حاجيان گه طوف و گه قربان كنيم

ننگ اين مسجد پرستان را در ديگر زنيم چونكه مسجد لافگه شد قبله را ويران كنيم

ملك دين را گر بگيرد لشگر ديو سپيدما همه نسبت بزور رستم دستان كنيم

*** 414

در اشتياق كعبه و راه حج گويد

(قال فى مجالسة اهل الحق

گاه آن آمد كه با مردان سوى ميدان شويم يك ره از ايوان برون آئيم و بر كيوان شويم

راه بگذاريم و قصد حضرت عالى كنيم خانه پردازيم و سوى خانه يزدان شويم


1- . ديده كنان با كاف مضموم كنايه از نگاه كردن در كارى و تامل نمودن باشد «فرهنگ كنايات و اصطلاحات»

ص: 32

ص: 33

ص: 34

طبل جانبازى فرو كوبيم در ميدان دل بى زن و فرزند و بى خان و سر و سامان شويم

گاه با بار مذلت گرد اين مسجد دويم گاه با رخت غريبى نزد آن ويران شويم

گاه در صحن بيابان با خران همره بويم گاه در كنج خرابى باسگان هم خوان شويم

گاه چون بى دولتان از خاك و خس بستر كنيم گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شويم

گاه از ذلّ غريبى بار هر ناكس كشيم گاه در حال ضرورت يار هر نادان شويم

گاه بر فرزندگان چون بيدلان واله شويم گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شويم

از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل گاه در آتش بويم و گاه در طوفان شويم

گه بعون همرهان چون آتش اندر دى بويم گه بدست ملحدان چون آب در آبان شويم

ملحدان گر جادوى فرعونيان حاضر كنندما بتكبيرى عصاى موسى عمران شويم

غم نباشد بيش ما را زان سپس روزى كه مااز نشابور و فرود مرو زى همدان شويم

از پى بغداد و كرخ و كوفه و انطاكيه زهرمان حلوا شود آنشب كه در حلوان شويم

ص: 35

چون بدارالملك عباسى امامى آمديم تازه رخ چون برگ و شاخ از قطره باران شويم

از براى حق صاحب مذهب اندر تهنيت سر قدم سازيم وسوى تربت نعمان شويم

با شياطين كين كشيم از خنجر توفيق حق چون ز قادسيه سوى عقبه شيطان شويم

پاى چون در باديه خونين نهاديم از بلاهمچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم

زان يتيمان پدر گمكرده ياد آريم بازچون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم

از پدر و ز مادر و فرزند و زن ياد آوريم ز آرزوى آن جگر بندان جگر بريان شويم

در تماشاشان نيابيم ارگهى خوش دل بويم گرد بالينشان نه بينيم اردمى نالان شويم

در غريبى درد اگر بر جان ما غالب شودچون نباشند اين عزيزان سخت بيدرمان شويم

غمگسارى نه كه اشكى بارد ار غمگين بويم مهربانى نى كه آبى آرد ار عطشان شويم

نه پدر بر سر كه مادر پيش از او نازى كنيم نى پسر در بركه ما از روى او شادان شويم

چون رخ پيرى ببينيم از پدر ياد آوريم همچو يعقوب پسر گم كرده با احزان شويم

ص: 36

حسرت آنروز چون بر دل همى صورت كنيم تا چشيده هيچ شربت هر زمان حيران شويم

آه اگر روزى كه در كنج رباطى ناگهان بى جمال دوستان و اقربا مهمان شويم

همرهان حج كرده باز آيند با طبل و علم ما بزير خاك در، با خاك ره يكسان شويم

قافله باز آيد اندر شهر بى ديدار ماما بتيغ قهر حق كشته غريبستان شويم

همرهان با سرخ روئى چون بپيش ماه سيب ما بزير خاك چون در پيش مه كتّان شويم

دوستان گويند حج كرديم و مى آئيم بازما بهر ساعت همى طعمه دگر كرمان شويم

نى كه سالى صد هزار آزاده گردد منقطع هم دريغى نيست گرما نيز چون ايشان شويم

گر نهنگ حكم حق بر جان ما دندان زندما بپيش خدمت او از بن دندان شويم

رو كه هر تيرى كه از ميدان حكم آمد بماهديه جان سازيم وانگه سوى آن پيكان شويم

چون بدو باقى شديم از بود خود فانى شويم چون بدو دانا شديم از علم خود نادان شويم

گر نباشد حج و عمره ورمى و قربان گو مباش اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم

ص: 37

گر نباشد حج و عمره ورمى و قربان گو مباش اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم

اين سفر بستان عيّاران راه ايزد است ما ز روى استقامت سرو آن بستان شويم

حاجيان خاص مستان شراب دولتندما ببوى جرعه اى مولاى اين مستان شويم

نام وننگ و لاف و اصل و فضل در باقى كنيم تا سزاوار قبول حضرت قرآن شويم

باديه بوته است ما چون زر مغشوشيم راست چون بيالوديم از او خالص چو زرّ كان شويم

باديه ميدان مردانست و ما نيز از نيازخوى اين مردان گريم وگوى اين ميدان شويم

گر چه در ريگ روان عاجز شويم ازبيدلى چون پديد آيد جمال كعبه جان افشان شويم

يا بدست آريم سرّى يا بر افشانيم سريا بكام حاسدان گرديم يا سلطان شويم

يا پديد آئيم در ميدان مردان همچو كوه يا بزير پشته ريگ اجل پنهان شويم

*** 426

بود بتخانه گروهى ساحت بيت الحرام بود بدعت جاى قومى، بقعه شالنكيان

اين دو موضع چون ز ديدار دو احمد نور يافت قبله سنت شد اين و كعبه خدمت شد آن

قبله دين امامان خاندان تست و بس دير زى اى شاه خانه، شاد باش اى خاندان

ص: 38

هر كه دين خواهد كه دارد چون شمابايد خطرهر كه دُر خواهد كه ماند چون صدف بايد دهان

خاك و بادى كان نيابد خلعت تأييد حق اين عناى مغز باشد آن هلاك خانه دان

شير اصلى معنى اندر سينه دارد همچو خاك شير رايت باشد آنكو باد دارد در ميان

لاجرم آنرا كه بادى بود چون اينجا رسيدخاك اين در كرد بيرون بادشان از بادبان

تا جمال خانه حدّاديان باشد بجاى هيچ دين دزدى نيارد گشت در گيتى عيان

*** 433

همه اكرام و احسان است سيلى خوردن اندر سرچه باشد گركنى در پيش جانان جان و تن قربان

چه عالم جمله منكر شد، چرا دارد خرد طرفه اگر پيرى خبر گويد، كه آيد عاقبت طوفان

كنون طوفان مردانست و آنك طرف گل در گل كنون بازار شيطانست آنك موعد ديوان

زنى كو عدّت دين داشت آنجا مرد وار آمدتنى كومده كين بود با وى كى رود يكسان

حسن در بصره پُر بينند ليكن در بصر افزون بدن در كعبه پُر آيند ليكن در نظر نقصان

ز يثرب علم دين خيزد، عجب اينست در حكمت كه صاحب همّتان آيند از بنياد تركستان

صهيب از روم ميپويد بعشق مصطفى صاق هشام از مكه ميجويد، صليب و آلت رهبان

دلا آنجا كه انصافست، خود از روم دل خيزدتنا آنجا كه اعلامست، از كعبه بود خذلان

ص: 39

نه در كعبه مجاور بود چندين سالها بلعم نه در كوى ضلالت بود چندين روزها عثمان

نه از ترتيب عقل افتد، سخن در خاطر عيسى نه بر تقرير حرف آيد، معانى زايت قرآن

سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل شعاع شمع حكمت را، نه از عقل آورد يزدان

هر آنك اندر سماع آيد همه علمش هدر گرددهر آنك اندر شعاع افتد شود ديوانه در كيهان

وليك از كار و بار اين، اثر يابد جهان دل بلى در ذكر علم آن ثنا خواند بسى حسان

جگرها خون شد و پالود، تا باشد كزين معنى خبر يابد مگر يك دل شود در آسمان پرّان

چو جاى اين هوس باشد، كه بگذاشتند اين لشكرپى مركب رها كردند، تا پيدا بود پنهان

خرابى در ره نفسست و در ميل طريق تن و گر در حصن جان آئى، همه شهر است و شهرستان

بهشت اينجا بنا كرده است، شداد از پى شادى خبر زان خانه خرم كه مى آرد يك اشتربان

ز هول سيل عالم بر شده ايمن لب كشتى ز روح نوح پيغمبر شده بى قوت دين كنعان

سوارى ميكند عيسى و بار حكم او برخرز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان

ص: 40

چه راهست ايسنائى اين، كه با مرغان خود يكدم خبر گوئى و جان جوئى، بلا خواهى تو بى امكان

مگر ز آواز مرغانت نداند كس جز اين سيدكه فخر اهل رى هست او و تاج صدر اصفاهان

امينى رهروى كورا رضا گويند در دنياازو راضى رضا در حشر و با او مصطفى هم خوان

*** 608

در مدح احمد عارف گويد كه بحج رفت از بلخ و حج نيافت

اى ز عشق دين سوى بيت الحرام آورده راى كرده در دل رنجهاى تن گداز جانگزاى

تن سپر كرده بپيش تيغهاى جان سپرسر فدا كرده بنزد نيزهاى سر گراى

گه تمامى داده مايه آب دستت را فلك گه غلامى كرده سايه خاكپايت را هماى

از تو بيدل دوستانت همچو قفچاقان زخان وز تو پر دل همرهانت همچو چند الان زراى

اى خصالت خوشدلان را چون محبت پاى بندوى جمالت دوستان را چون مفرّح دلگشاى

از بدن يزدان پرستى وز روان يزدان طلب از خرد يزدان شناسى وز زبان يزدان ستاى

ص: 41

چون توئى هرگز نبيند عالم فرزانه بين چون توئى هرگز نزايد گنبد آزاده زاى

بنده جود تو زيبد آفتاب نور بخش مطرب بزم تو شايد زهره بر بط سراى

چون طبايع سر فرازى چون شرايع دلفروزاز لطافت جانفرائى وز سخاوت غمزداى

تا تو كم بودى ز عقد دوستان در شهر بلخ بود هر روزى فراقت دوستانرا غم فزاى

منّت ايزد را كه گشتند از قدوم دوستان همچو بيجانان ز جان و بيدلان از دلرباى

چون بحج رفتى مخور غم گرنبودت حج از آنك كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداى

مصلحت آن بود كايزد كرد، خرم باش از آنك آن نداند رهرو از حكمت كه داند رهنماى

سخت خامى باشد وتر دامنى در راه عشق گر مريدى با مراد خود شود زور آزماى

سوى خانه دوست نايد چون قوى باشد محبّ وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گداى

احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت گر نيابد احمد عارف شگفتى كم نماى

دل ببلخ و تن بكعبه راست نايد بهر آنك سخت بى رونق بود آنجا كلاه اينجاى قباى

ص: 42

در غم حج بودن اكنون از اداى حج بهست من بگفتم اينسخن گو خواه شائى خوه مشاى

از دل وجان رفت بايد سوى خانه ايزدى چون بصورت رفت خواهى خواه بسرشو خوه بپاى

نام و بانگ حاجيان از لاف بى معنى بودور ندارى استوارم بنگر اندر طبل و ناى

حج بفرياد و برفتن نيست كاندر راه حج رفتن از اشتر همى بينيم و فرياد از دراى

صد هزار آوازه يابى در هواى حج وليك عالم السر نيك داندهاى هوى ازهاى هاى

رنج بردى كشت كردى آب دادى بر دروگرت دونى از حد خامى در آيد گو دراى

كويكى فاضل كه خارش نيست مشتى ريش گاوكويكى صالح كه خصمش نيست قومى ژاژخاى

جان فرستادى بحج حج كرد و آمد نزد تودل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو مياى

اين شرف بس باشدت كاواز خيزد روز حشركاحمد عارف بجان حج كرد و ديگر كس بپاى

تا بگردد چرخ بر گيتى تو بر گيتى بگردتا بپايد كعبه در عالم تو در عالم بپاى

*** 695

گاه آن آمد بتا كاندر خرابى دم زنى شور در ميراث خواران بنى آدم زنى

ص: 43

بارنامه بى نيازى برگشائى تابكى آتش اندر بارنامه كعبه و زمزم زنى

*** 716

ايكه از سنگ و هنگ نيست تراچو نخس از باد خوى يافه دوى

بزيارت بسوى مشتى دون كعبه كعبتين نه اى چه شوى

بهوا سوى كس نشايد رفت از پى دين روا بود كه روى

نخرامد بخاصه در معراج سوى قارون ركاب مصطفوى

*** 762

زلف او ديدى صفات ظلمت كفران مگوى روى او ديدى حديث لذت ايمان مكن

كفر و ايمان هر دو از راهند جانان مقصد است بر در كعبه حديث عقبه شيطان مكن

*** 789

حربه اقبال گير ساز زطبعش فسان شرز نحوست ببر كن بسعادت مكان

نامه اقبال خوان زانكه توئى خوش زبان كعبه زوار را تو حجرالاسودى

گردش گردون و دهر جز برضايت مبادسير كواكب بسعد دور ز رايت مباد

عون عنايت بتو جز ز خدايت مباددين خدائيت باد با روش احمدى

*** 795

مرد بى حاصل نبايد يار با تحصيل راجان ابراهيم بايد عشق اسماعيل را

ص: 44

گر هزاران جان لبش را هديه آرم گويدم نزد عيسى تحفه چون آرى همى انجيل را

زلف چون پرچين كند خوارى نمايد مشك راغمزه چون بر هم زند قيمت فزايند نيل را

چون وصال يار نبود گو دل و جانم مباش چون شه و فرزين نباشد خاك بر سر فيل را

از دو چشمش تيز گردد ساحرى ابليس راوز لبانش كند گردد تيغ عزرائيل را

گرچه زمزم را پديد آورد هم نامش بپاى او بموئى هم روان كرد از دو چشمش نيل را

جان و دل كردم فداى خاكپايش بهر آنك از براى كعبه چاكر بود با بايد ميل را

آب خورشيدو مه اكنون بر ده شد كو برفروخت در خم زلف از براى عاشقاق قنديل را

اى سنائى گر هواى خوبرويان ميكنى از نخستت ساخت بايد دبه و زنبيل را

19*** 801

ما باز دگر باره برستيم ز غمهادر باديه عشق نهاديم قدمها

كنديم ز دل بيخ هواها و هوسهاداديم بخود راه بلاها و المها

اول بتكلف بنوشتيم كتبهاو آخر ز تحيّر بشكستيم قلمها

لبيك زديم از سر دعوى چو سنائى بر عقل زديم از جهت عجز رقمها

اسباب صنمهاست، چو احرام گرفتيم در شرط نباشد كه پرستيم صنمها

22*** 803

اى لعبت صافى صفات، اى خوشتر از آب حيات هستى درين آخر زمان اين منكران را معجزات

هم ديده دارى هم قدم، هم نور دارى هم ظلم در هزل وجد اى محتشم هم كعبه گردى هم منات

حسن ترا بينم فزون، خلق ترا بينم زبون چون آمد از جنّت برون چون تو نگارى بى برات

در نارم از گلزار تو، بيزارم از آزار تويك ديدن از ديدارتو، خوشتر ز كل كاينات

هر گه كه بگشائى دهن گردد جهان پر نسترن بر تو ثنا گويد چو من ريگ و مطر سنگ و نبات

عالى چو كعبه كوى تو، نه خاكپاى روى توبر دو لب خوشبوى تو، جان را بدل دارد حيات

برهان اين نوشين لبت چون روز گرداند شبت وان خالها بر غبغبت، تابان چو از گردون نبات

ما را بلب دعوت كنى، بر ما سخن حجت كنى وقتى كه جان غارت كنى، چون صوفيان در ده صلات

باز ار بكشتى عاجزى، بنماى از لب معجزى چون از عزى نبود عزى، لا را بزن بر روى لات

غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حلّه شديكديده اينجا دجله شد، يكديده آنجا شد فرات

ص: 45

ص: 46

اى چون ملك اى چون پرى بر سامرى كن ساحرى تا بر تو خوانم يك سرى الباقيات الصالحات

جان سنائى مر ترا از وى حذركردن چرااز وى گذر نبود ترا هم در حيات و هم ممات

102*** 853

وز براى شكار دلها ساخت خال تو دانه زلف دام ايزد

آنچنان كعبه اى كه هست ترادر و ديوار و صحن و بام ايزد

127*** 869

گوئى كه در و پاى عزيزان همه سر بودراهى كه در او وصل نكويان همه جان بود

از خون جگر سيل و ز دل پاره درو خاك منزلگهش از آتش سوزان دمان بود

بس جان عزيزان كه در آن راه فنا شدگور و لحد آنجا دهن شير ژيان بود

چون كعبه آمال پديد آمد از دورگفتند رسيديم سر راه بر آن بود

182*** 905

اى سنائى دل ده و در بند كام خود مباش راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشى آب رحمت نار زحمت كم فروزور نباشى خاك معنى آب بى حاصل مباش

ص: 47

رافت ياران نباشى آفت ايشا مشوسيرت حق چون نباشى صورت باطل مباش

در ميان عارفان جز نكته روشن مگوى در كتاب عاشقان جز آيت مشكل مباش

در مناى قرب ياران جان اگر قربان كنندجز بتيغ مهر او در پيش او بسمل مباش

گر همى خواهى كه با معشوق در هودج بودى با عدو و خصم او همواره در محمل مباش

گر شوى جان جز هواى دوست را مسكن مشوور شوى دل جز نگاه عشق را قابل مباش

روى چون زى كعبه كردى راى بتخانه مكن دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش

در نهاد تست با تو دشمن معشوق تومانع او گر نه اى بارى بدو مايل مباش

303*** 980

چو گردون زينت از زنجير زر سازچو جوزا همت از تيغ كمر كن

از آن آغاز آغاز دگر گيروز ان انجام انجام دگر كن

چو عشقش بلبل است از باغ جانت روان و عقل را شاخ شجر كن

اگر خواهى كه بر آتش نسوزى چو ابراهيم قربان از پسر كن

ورت بايد كه سنگ كعبه سازى چو اسمعيل فرمان پدر كن

بر آمد سايه از ديوار عمرت سبك چون آفتاب آهنگ در كن

*** 99

رقم عرش بهر تشريف است نسبت كعبه بهر تعريف است

*** 164 حكايت شيخ ذوالنون مصرى

گفت چون صحرا همه پر برف گشت رفت ذوالنون در چنان روزى به دشت

ديد گبرى را زايمان بى خبردامنى ارزن در افكنده به سر

برف ميرفت و به صحرا مى دويددانه مى پاشيد و هر جا مى دويد

گفت ذوالنونش كه اى دهقان راه از چه مى پاشى تو اين ارزن پگاه

گفت در برف است عالم ناپديدچينه مرغان شد اين دم ناپديد

مرغكان را چينه پاشم اين قدرتا خدا رحمت كند بر من مگر

گفت ذوالنونش كه چون بيگانه اى كى پذيرد تو مگر ديوانه اى

گفت اگر نپذيرد اين بيند خداگفت بيند، گفت بس باشد مرا

رفت ذوالنون سوى حج سال دگربر رخ آن گبر افتادش نظر

ديد او را عاشق آسا در طواف گفت اى ذوالنون چرا گفتى گزاف

گفتى آن نپذيرد و بيند وليك ديد و بپسنديد و بپذيرفت نيك

هم مرا در آشنائى راه دادهم مرا جان و دل آگاه داد

هم مرا در خانه خود پيش خواندهم مرا حيران راه خويش خواند

هست در بيت اللهم همخوابگى باز رستم زان همه بيگانگى

زان سخن حالى بشد ذوالنون زجاى گفت ارزان مى فروشى اى خداى

*** 277

از پى جود نز براى سجودصدر او آب كعبه برده ز جود

*** 574

حج مپندار گفت لبيكى جامه مفكن به آتش از كيكى

خاقانى

خاقانى (520- 595 ه. ق.) بديل (ابراهيم) بن على خاقانى حقايقى شروانى، يكى از بزرگترين شاعران و سخن پردازان ايران، در سال 520 هجرى قمرى، در شهر شروان از بلاد ايران به دنيا آمد. حسان العجم و افضل الدين از جمله القاب او مى باشد تا بيست و پنج سالگى نزد عمويش كافى الدين عمر بن عثمان به تحصيل دانش پرداخت و پس از مرگ استاد به ابوالعلاء گنجوى روى آورد. ابوالعلاء گنجوى او را به خاقان اكبر منوچهر شروانشاه معرفى كرد و تخلص خاقانى را براى او برگزيد. در سال 551 براى اولين بار و سپس در سال 569 براى بار دوم به قصد حج و ديدن امراى عراقين بار سفر بربست. و هنگام بازگشت از اين مسافرت در نزديكى بغداد از ديدن خرابه ايوان مداين متاثر شد و قصيده معروف «ايوان مدائن» را سرود. خاقانى در اواخر عمر در تبريز به سر مى برد و در همين شهر درگذشت و در مقبرة الشعراء محله سرخاب تبريز به خاك سپرده شد.

ديوان اشعار او حدود هفده هزار بيت دارد و ديگر از آثارش تحفه العراقين است.

به دست آز مده دل كه بهر فرش كنشت ز بام كعبه ندرند مكيان ديبا

به بوى نفس مكن جان كه بهر گردن خوك كسى نبرد زنجير مسجدالاقصا

ببين كه كوكبه عمر خضر وار گذشت تو بازمانده چو موسى به تيه خوف و رجا

پرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوزاز آن سوى عرفاتست چشم بر فردا

*** 30

جام مى تا خط بغداد ده اى يار مراباز هم در خط بغداد فكن بار مرا

با جگه ديدم و طيار وز آراستگى عيش چون باج شد و كار چو طيار مرا

رخت كاول ز در مصطبه برداشتيم هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

سفر كعبه به صد جهد برآوردم و رفت سفر كوى مغانست دگر بار مرا

پيش من لاف ز شو نيز يه شو نيز مزن دست من گير و به خاتونيه بسپار مرا

گوئيم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال اين چنين سفته مكن تعبيه در بار مرا

گوئيم كعبه ز بالاى سرت كرد طواف اين چنين بيهده پندار مپندار مرا

من در كعبه زدم كعبه مرا در نگذاشت چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن كعبه گرفتم دم من در نگرفت در نگيرد چو نبيند دم كردار مرا

مغ كده ديد كه من رد شده كعبه شدم كرد لابه كه زمن مگذر و مگذار مرا

شير مردان در كعبه مرا نپذيرندكه سگان در ديرند خريدار مرا

سوخته بيد منم زنگ زداى مى خام ساقى ميكده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محك است كم عيارم من از آن كرد محك خوار مرا

زين سپس خال بتان پس حجرالاسود من زمزم آنك خم و كعبه در خمار مرا

صفت عشق و مقصد صدق و باز شرح منازل

و مناسك راه كعبه از در بغداد تا مكه

*** 65

شب روان در صبح صادق كعبه جان ديده اندصبح را چون محرمان كعبه عريان ديده اند

از لباس نفس عريان مانده چون ايمان و صبح هم به صبح از كعبه جان روى ايمان ديده اند

در شكر ريزند ز اشك خوش كه گردون را به صبح همچو پسه سبز و خون آلود و خندان ديده اند

وادى فكرت بريده محرم عشق آمده موقف شوق ايستاده كعبه جان ديده اند

روز و شب ديده دو گاو پيسه در قربانگهش صبح را تيغ و شفق را خون قربان ديده اند

خوانده اند از لوح دل شرح مناسك بهر آنك در دل از خط يداللَّه صد دبستان ديده اند

نام سلطان خوانده هم بر ياسج سلطان از آنك دل علامت گاه ياسجهاى سلطان ديده اند

از كجا برداشته ز اول ز بغداد طلب در كجا در وادى تجريد امكان ديده اند

صبحدم رانده زمنزل تشنگان ناشتاچاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان ديده اند

ص: 48

ص: 49

ص: 50

ص: 51

ص: 52

ص: 53

در طواف كعبه جان سالكان عشق راه چون حلى دلبران در رقص و افغان ديده اند

در سجود كعبه جان ساكنان سدره راه هم چو عقل عاشقان سرمست و حيران ديده اند

در حريم كعبه جان محرمان الياس وارعلم خصر و چشمه ماهى بريان ديده اند

در طريق كعبه جان چرخ زرين كاسه رااز پى در يوزه جان كاسه گردان ديده اند

كشتگان كز كعبه جان باز جانور گشته اندماهى خضراند گويى كاب حيوان ديده اند

كعبه جان زانسوى نه شهر جوى و هفت ده كاين دو جارا نفس امير و طبع دهقان ديده اند

برگذشته زين ده و ز آن شهر و در اقليم دل كعبه جان را به شهر عشق بنيان ديده اند

خاكيان دانند راه كعبه جان كوفتن كاين ره دشوار مشتى خاكى آسان ديده اند

كعبه سنگين مثال كعبه جان كرده اندخاصگان اين را طفيل ديدن آن ديده اند

هر كبوتر كز حريم كعبه جان آمده زير پرش نامه توفيق پنهان ديده اند

عاشقان اول طواف كعبه جان كرده اندپس طواف كعبه تن فرض فرمان ديده اند

ص: 54

*** 67

تا خيال كعبه نقش ديده جان ديده اندديده را از شوق كعبه زمزم افشان ديده اند

عشق بر كرده به مكه آتشى كز شرق و غرب كعبه را هر هفت كرده هفت مردان ديده اند

هم بر آن آتش زهند و چين و بغداد آمده ماه ذوالقعده به روى دجله تابان ديده اند

ماه نو را نيمه قنديل عيسى يافته دجله را پر حلقه زنجير مطران ديده اند

*** 69

جبرئيل استاده چون اعرابئى اشتر سواركز پى حاجش دليل ره فراوان ديده اند

باديه بحر است و بختى كشتى و اعراب موج واقصه سرحد بحر و مكه پايان ديده اند

*** 70

از پى حج در چنين روزى ز پانصد سال بازبر در فيد آسمان را منقطع سان ديده اند

من به دور مقتفى ديدم بدى مه باديه كاندر او ز آب و گيا قحط فراوان ديده اند

پس به عهد مستضى امسال ديدم در تموزكز تيمم گاه صد نيلوفر ستان ديده اند

از سحاب فضل و اشك حاج و آب شعر من بركها را بركه هاى بحر عمان ديده اند

كوه محروق آنك و چون زر بشفشاهنگ درديو راز و در شكنجه حبس خذلان ديده اند

از دم پاكان كه بنشاندى چراغ آسمان ناف با حورا به حابر ماه آبان ديده اند

ص: 55

وز پى خضر و پر روح القدس چون خط دوست در سميرا سدره بر جاى مغيلا ديده اند

ز آب شور نقره و ريگ عسيله ز عتقادسالكان از نقره كان و از عسل شان ديده اند

از بسى پر ملك گسترده زير پاى حاج حاج زير پاى فرش سندس الوان ديده اند

سبزى برگ حنا در پاى ديده ليك از اشك سرخى رنگ حنا در نوك مژگان ديده اند

خه خه آن ماه نوذوالحجه كز وادى عروس چون خم تاج عروسان از شبستان ديده اند

ماه نو در سايه ابر كبوتر فام راست چو سحاى نامه يا چون عين عنوان ديده اند

ز آب و خاك سارقيه تا صفينه پيش چشم بس دواء المسك و ترياقا كه اخوان ديده اند

در ميان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق خار و حنظل گلشكرهاى صفاهان ديده اند

دشت محرم صحن محشر گشته وز لبيك حق نفخه صور اندر اين پيروزه پنگان ديده اند

از نشاط كعبه در شير ز قوم احراميان شيره بستان قرين شير پستان ديده اند

شير زدگان اميد و سينه رنجوران عشق در ز قومش هم دو پستان هم سپستان ديده اند

ص: 56

زندگان كشته نفس آنجا كفن در تن كشان زعفرا رخ حنوط نفس ايشان ديده اند

شير مردان چون گو زنان هوى هوى اندر دهان از هو اللَّه برخدنگ آه پيكان ديده اند

بر در اميدشان قفل از فقل حسبى زده باز دندانه كليدش سين سبحان ديده اند

آمده تا نخله محمود و در راه از نشاطحنظل مخروط را نارنج گيلان ديده اند

جمله در غرقاب اشك وكرده هم سيراب ازاشك خاك غرقاب مصحف را كه عطشان ديده اند

*** 71

دشت موقف را لباس از جوهر جان ديده اندكوه رحمت را اساس از گوهر كان ديده اند

عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنك مصنع او كوثر و سقاش رضوان ديده اند

حوت و سر طانست جاى مشترى و آن بركه هست مشترى صفوى كه دروى حوت و سرطان ديده اند

كوه رحمت حرمتى دارد كه پيش قدر اوكوه قاف و نقطه فاهر دو يكسان ديده اند

سنگ ريزه كوه رحمت برده اند از بهر كحل ديده بانانى كه عرش از كوه لبنان ديده اند

ص: 57

اصفيا را پيش كوه استاده سوزان دل چو شمع همچو شمع از اشك غرق و خشك دامان ديده اند

هشتم ذى الحجه در موقف رسيده چاشتگاه شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان ديده اند

شب فراز كوه از اشك شور جمع و نور شمع ابر در افشان و خورشيد در فشان ديده اند

آفتاب از غرب گفتى بازگشت از بهر حاج چون نماز ديگرى بهر سليمان ديده اند

گفتى از مغرب به رجعت كرده مشرق آفتاب لا جرم حاج از حد بابل خراسان ديده اند

از نسيم مغفرت كابى و خاكى يافته آتشى را از انا گفتن پشيمان ديده اند

وز فراوان ابر رحمت ريخته باران فضل رانده اى را بر اميد عفو شادان ديده اند

حج ما آدينه و ما غرق طوفان كرم خود به عهد نوح هم آدينه طوفان ديده اند

چون كريمان كز عطاى داده نسيانشان بودعفو حق را از خطاى خلق نيسان ديده اند

خلق هفتاد و سه فرقت كرده هفتاد و دو حج انسى و جنى و شيطانى مسلمان ديده اند

حاج را نونو در افزاى از ملايك كرده حق هر چه در ششصد هزار اعداد نقصان ديده اند

ص: 58

اى بريد صبح سوى شام و ايران بر خبرزاين شرف كامسال اهل شام و ايران ديده اند

اى زبان آفتاب احرار كيهان را بگوى دولتى كز حج اكبر حاج كيهان ديده اند

نز سموم آسيب و نز باران بخيلى يافته نز خفا چه بيم و نز غزيه عصيان ديده اند

رانده ز اول شب بر آن كه پايه و بشكسته سنگ نيمشب مشعل به مشعر نور غفران ديده اند

بامدادان نفس حيوان كرده قربا در منى ليك قربان خواص از نفس انسان ديده اند

با سياهى سنگ كعبه همبر آيد در شرف سرخى سنگ منى كز خون حيوان ديده اند

سعد ذابح بهر قربان تيغ مريخ آخته جرم كيوانش چو سنگ مكى افسان ديده اند

چون بره كايد به مادر گوسپند چرخ راسوى تيغ حاج پويان و غريوان ديده اند

بى زبانان بر زبان بى زبانى شكر حق گفته وقت كشتن و حق را زبان دان ديده اند

در سه جمره بوده پيش مسجد خيف اهل خوف سنگ را كانداخته بر ديو غضبان ديده اند

آمده در مكه و چون قدسيان بر گرد عرش عرش را بر گرد كعبه طوف و جولان ديده اند

ص: 59

پيش كعبه گشته چون باران زمين بوس از نيازو آسمان را در طوافش هفت دوران ديده اند

عيد ايشان كعبه وز ترتيب پنج اركان حج ركن پنجم هفت طوف چار اركان ديده اند

رفته و سعى صفا و مروه كرده چار و سه هم بر آن ترتيب كز سادات و اعيان ديده اند

پس براى عمره كردن سوى تنعيم آمده هم بر آن آيين كه حج را ساز و سامان ديده اند

حاج را ديوان اعماليست و آنك عمره راختم اعمال و فذلكهاى ديوان ديده اند

كعبه در دست سياهان عرب ديده چنانك چشمه حيوان به تاريكى گروگان ديده اند

آنچه ديده دشمنان كعبه از مرغان به سنگ دوستان كعبه از غوغا دو چندان ديده اند

بهترين جايى بدست بدترين قومى گرومهره جان دار و اندر مغز ثعبان ديده اند

نى ز ايزد شرم و نى از كعبه آزرم اى دريغ جاى شيران را سگان سور سكان ديده اند

در طواف كعبه چون شوريدگان از وجد و حال عقل را پيرانه سر در ام صبيان ديده اند

ذات حق سلطان سلطانان و كعبه دار ملك مصطفى را شحنه و منشور قرآن ديده اند

ص: 60

چون ز راه مكه خاقانى به يثرب داد روى پيش صدر مصطفى ثانى حسان ديده اند

بنده خاقانى سگ تازيست بر درگاه اوبخ بخ آن تازى سگى كش پارسى خوان ديده اند

حرز الحجاز

*** 74

شبروان چون رخ صبح آينه سيما بينندكعبه را چهره در آن آينه پيدا بينند

گر چه ز آن آينه خاتون عرب را نگرنددر پس آينه رومى زن رعنا بينند

اختران عود شب آرند و بر آتش فكنندخوش بسوزند و صبا خوشدم از اينجا بينند

صبح دندان چو مطرا كند از سوخته عودعودى خاك ز دندانش مطرا بينند

صبح را در رداء ساده احرام كشندتا فلك را سلب كعبه مهيا بينند

محرمان چون رداء صبح در آرند به كتف كعبه را سبز لباسى فلك آسا بينند

خود فلك شقه ديباى تن كعبه شودهم ز صبحش علم شقه ديبا بينند

دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم تا دل زنگ پذير آينه سيما بينند

دم و نم تيره كنند آينه، اين آينه بين كز نم گرم و دم سرد مصفا بينند

ز آه صبوح زنان راه صبوحى بزنندديو را ره زدن روح چه يارا بينند

بشكنند آن قدح مه تن گردون زناركه به دست همه تسبيح ثريا بينند

اختران از پى تسبيح همه زير آيندكاتش دلها قبه زده بالا بينند

نيك لرزانند از مؤذن تسبيح فلك اخترانى كه چو تسبيح مجزا بينند

صبح و شام آن رداء روز بشويند چو شيركان رداء جامه احرام مسيحا بينند

نه نه مشتاقان از صبح وز شام آزادندكه دل از هر چه دورنگى است شكيبا بينند

ص: 61

صبح و شام آمده گلگونه فش و غاليه فام رو كه مردان نه بدين زنگ زنان وا بينند

صبح صادق پس كاذب چه كند بر تن دهرچادر سبز درد تا زن رسوا بينند

ز آبنوس شب و روز آمد بر رقعه دهردو سپه كالت شطرنجى سواد بينند

لعب دهراست چو تضعيف حساب شطرنج گر چه پايان طلبندش نه همانا بينند

كى كند خاك در اين كاسه ميناى فلك كه در او آتش و زهر آبخور مابينند

غلطم خاك چه حاجت كه چو اندر نگرندهمه خاكست كه در كاسه مينا بينند

خاك خواران زفلك خوارى بينند چوخاك خاك بر سر همه را هيچ مگو تا بينند

بگذريم از فلك و دهر و در كعبه زنيم كاين دو را هم به در كعبه تولا بينند

ما و خاك پى وادى سپران كز تف و نم آهشان مشعله دار و مژه سقا بينند

هاره واقصه واقصه آن راه شويم كه ز بركه اش بركه بركه سينا بينند

باديه بحر و بر آن بحر چو باران ز حباب قبه سيم زده حله و احيا بينند

از خفاجه به سر راه معونت يابندوز غزيه به لب چاه مواسا بينند

گرمگاهى كه چو دوزخ دمد آن باد سموم تف با حورا چو نكهت حورا بينند

قرصه شمس شود قرصه ريوند ز لطف بهر تفته جگران كافت گرما بينند

چرخ نارنج صفت شيشه كافور شودكه زانفاس مريدان دم سرما بينند

علم خاص خليفه زده در لشكر حاج چتر شامست كز او ماه شب آرا بينند

باز زرين به سر رايت و دستار چه زيرآفتابى به شب آراسته عمداً بينند

تاج زرين به سر دختر شاهنشه زنگ باز پوشيده به گيسوش سراپا بينند

سالكان راست ره باديه دهليز خطرلكن ايوان امان كعبه عليا بينند

همه شبهاى غم آبستن روز طرب است يوسف روز به چاه شب يلدا بينند

خوشى عافيت از تلخى دارو يابندتابش معنى در ظلمت اسما بينند

بر شوند از پل آتش كه اثيرش خوانندپس به صحراى فلك جاى تماشا بينند

بگذرند از سر موئى كه صراطش دانندپس سر مائده جنت مأوا بينند

ص: 62

حفت الجنه همه راه بهشت آمد خارپس خارستان گلزار تمنا بينند

حفت النار همه راه سقر گلزار است باز خارستان سر تا سر صحرا بينند

شوره بينند بره پس به سرچشمه رسندغوره يابند برز پس مى حمرا بينند

آب ابر است كز او شوره فرات انگارندتاب مهر است كز او غوره منقا بينند

فر كعبه است كه در راه دل و باغ اميدشوره و غوره ما چشمه و صهبا بينند

تخم كاينجا فكنى كشت تو آنجا دروندجوى كامروز كنى آب تو فردا بينند

بد دلى در ره نيكى چه كنى كاهل نيازنيك را هم نظر نيك مكافا بينند

تشنگانى كه زجان سير شدند از مى عشق دل دريا كش سرمست چو دريا بينند

ديو كز وادى محرم شنود ناله كوس چون حرير علمش لرزه ز آوا بينند

گوسفند فلك و گاو زمين را به منى حاضر آرند و دو قربان مهيا بينند

پى غلط كرده چو خرگوش همه شيردلان ره به تنها شده تا كعبه به تنها بينند

آسمان در حرم كعبه كبوتروار است كه به امنش ز در كعبه مسما بينند

آسمان كو ز كبودى به كبوتر ماندبر در كعبه معلق زن و در وا بينند

اين كبوتر كه نيارد زبر كعبه پريدطيرانش نه به بالا كه به پهنا بينند

شقه اى كز بر كعبه فلكش مى خوانندسايه جامه كعبه است كه بالا بينند

روز وشب را كه باصل ازحبش و روم آرندپيش خاتون عرب جوهر و لالا بينند

حبشى زلف يمانى رخ زنگى خالست كه چو تركانش تتق رومى خضرا بينند

كعبه را بينند از حلقه در حلقه زلف نقطه خالش از آن صخره صما بينند

جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه زلف عاشقان كان رخ زيتونى زيبا بينند

مشترى عاشق آن زلف ورخ وخال شدست كه چو گردونش سراسيمه و شيدا بينند

گفتى آن حلقه زلف ازچه سپيدست چو شيركه ز خالش سيهى عنبر سارا بينند

كعبه ديرينه عروسست عجب نى كه بر اوزلف پيرانه و خال رخ برنا بينند

حلقه زلف كهن رنگ بگرداند ليك خال را رنگ همان غاليه گونا بينند

ص: 63

عشق بازان كه به دست آرند آن حلقه زلف دست در سلسله مسجد اقصا بينند

خاك پاشان كه بر آن سنگ سيه بوسه زنندنور در جوهر آن سنگ معبا بينند

از بسى سنگ سيه بوسه زدن وقت وداع چشمه خضر ز ظلمات مفاجا بينند

گر به مكه فلك و نور مجزا ديدنددر مدينه ملك و عرش معلا بينند

خاكيان جگر آتش زده از باد سموم آبخور خاك در حضرت والا بينند

مصطفى پيش خلايق فكند خوان كرم كه مگس ران وى از شهپر عنقا بينند

عيسى از چرخ فرود آيد و ادريس ز خلدكاين دو را زله ز خوان پايه طاها بينند

خاصگان سرخوان كرمش دم نزنندز آن اباها كه بر اين خوانچه دنيا بينند

زعفران رنگ نمايد سر سكباش وليك گونه خرمگس است آنكه ز سكبا بينند

عقل واله شده از فر محمد يابندطور پاره شده از نور تجلى بينند

عقل وجان چون يى وسين بر در ياسين خفتندتن چو نون كز قلمش دور كنى تا بينند

او گرفته ز سخن روزه و از عيد سخاش صاع خواهان زكوة آدم و حوا بينند

شير مردان به حريمش سگ كهف اند همه آنت شيران كه مدد ز آتش هيجا بينند

سرمه ديده ز خاك در احمد سازندتا لقاى ملك العرش تعالى بينند

حضرت اوست جهانى كه شب وروز جهان ساج و سيمست كز آن روضه غرا بينند

دادخواهان كه ز بيداد فلك ترسانندداد از آن حضرت دين داور دارا بينند

بنده خاقانى و درگاه رسول اللَّه از آنك بندگان حرمت از اين درگه اعلى بينند

خاك مشكين كه زبالين رسول آورده است حرز بازوش چو الكهف و چو كاها بينند

مصطفى حاضر و حسان عجم مدح سراى پيش سيمرغ خمش طوطى گويا بينند

گرچه حسان عجم را همه جا جاه دهندجاهش آن به كه به خاك عربش جابينند

گر چه در نفط سيه چهره توان ديد وليك آن نكوتر كه در آيينه بيضابينند

لاف از آن روح توان زدكه به چارم فلكست نه از اين روح كه در تبت و يغما بينند

يادش آيد كه بشروان چه بلا برد و چه ديدنكبتى كان پشه و باشه زنكبا بينند

ص: 64

بس كه ديد آفت اعدا ز پس انس عيال مردم از بهر عيال آفت اعدا بينند

موسى از بهر صفورا كند آتش خواهى و آن شبانيش هم از بهر صفورا بينند

به فريب فلك آزرده دلش خوش نكنندكه فلك را چو دلش رنگ معزا بينند

كى توان برد به خرما ز دل كس غصه كاستخوان غصه شده در دل خرما بينند

سخنش معجز دهر آمد ازين به سخنان به خداگر شنوند اهل عجم يا بينند

چو تمسكت بحبل اللَّه از اول ديدندحسبنااللَّه و كفى آخر انشا بينند

در مدح كعبه عظم اللَّه بركاتها و نعت پيغمبر صلوات اللَّه عليه و سلم

*** 78

مقصد اينجاست نداى طلب اينجا شنوندبختيان را ز جرس صبحدم آوا شنوند

عارفان نظرى را فدا اينجا خواهندهاتفان سحرى را ندا اينجا شنوند

خاكيان را از دل كرم رو از آتش شوق باد سرد از سر خوناب سويدا شنوند

همه سگ جان و چو سگ ناله كنانند به صبح صبحدم ناله سگ بين كه چه پيدا شنوند

خاك پر سبحه قرا شود از اشك نيازوز دل خاك همان ناله قرا شنوند

خاك اگر گريد و نالد چه عجب كاتش رابانگ گريه ز دل صخره صما شنوند

گريه آن گريه كه از ديده آتش بينندناله آن ناله كه از سينه خارا شنوند

چون بلرزد علم صبح و بنالد دم كوس كوه را ناله تب لرزه چو دريا شنوند

صبح گل فام شد ارواح طلب تا نگرندكوس گلبانگ زد ابدال نگر تا شنوند

هر چه در پرده شب راز دل عشاقست كان نفس را به قيامت نه همانا شنوند

صبح شد هدهد جاسوس كز او واپرسندكوس شد طوطى غماز كز او واشنوند

چون به پاى علم روز سر شب ببرندچه عجب كز دم مرغ آه دريغا شنوند

كشته شد ديو به پاى علم لشكر حاج شايد ار تهنيت از كوس مفاجا شنوند

ص: 65

كوس حاج است كه ديو از فزعش گردد كرز او چو كرناى سليمان دم عنقا شنوند

يارب آن كوس چه هاروت فن زهره نواست كه ز يك پرده صدالحانش به عمدا شنوند

چه كند كوس كه امروز قيامت نكندنه ندارد نفس صور كه فردا شنوند

كوس را بين خم ايوان سليمان كه در اولحن داود به آهنگ دل آرا شنوند

كوس چون صومعه پير ششم چرخ كز اوبانگ شش دانه تسبيح ثريا شنوند

كوس ماند به كمان فلك اما عجب آنك زاو صرير قلم تير بجوزا شنوند

كوس را دل نه و دردى نه، چرا نالد زارناله زار ز درد دل دروا شنوند

كوس چون مار شده حلقه و كوبند سرش بانگ آن كوفتن از كعبه به صنعا شنوند

سخت سركوفته دارندش و او نالد از آنك ناله مرد ز سر كوبه اعدا شنوند

خم كوس است كه ماه نوذوالحجه نمودگر زمه لحن خوش زهره زهرا شنوند

خود فلك خواهد تا چنبر اين كوس شودتا صداش از جبل الرحمه به تنها شنوند

گردم چنبر چوبين كه شنيدند خوش است پس دم آن خوشتر كز چنبر مينا شنوند

از پى حرمت كعبه چه عجب گر پس ازين بانگ دق الكوس از گنبد خضرا شنوند

مشترى قرعه توفيق زند بر ره حاج بانگ آن قرعه بر اين رقعه غبرا شنوند

عرشيان بانگ وللَّه على الناس زنندپاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند

از سر پاى در آيند سراپا به نيازتا تعال از ملك العرش تعالى شنوند

روضه روضه همه ره باغ منور بينندبركه بركه همه جا آب مصفا شنوند

بر سر روضه همه جاى تنزه شمرندبر لب بركه همه جاى تماشا شنوند

انجم ماده فش آماده حج آمده اندتا خواص از همه لبيك مثنا شنوند

همه را نسخه اجزاى مناسك در دست از پى كسب جزا خواندن اجزا شنوند

نه صحيفه است فلك، هفت ده آيت زبرش عاشقان اين همه از سورت سودا شنوند

نه صحيفه كه بده بنده يكايك بستندتا نه بس دير چو سى باره مجزا شنوند

زندگيشان به حق و نام بر ارواح چراست كابشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند

ص: 66

خام پوشند و همه اطلس پخته شمرندزهر نوشند و همه نوش هنينا شنوند

گنج پرورده فقرند و كم كم شده ليك كم كم گنج سرا پرده بالا شنوند

فقرنيكوست برنگ ار چه به آواز بد است عامه را زاين رنگ آواز تبرا شنوند

سفر كعبه نمودار ره آخرت است گر چه رمز رهش از صورت دنيا شنوند

جان معنى است به اسم صورى داده برون خاصگان معنى و عامان همه اسما شنوند

كعبه را نام به ميدانگه عام عرفات حجره خاص جهان داور دارا شنوند

عابدان نعره بر آرند به ميدانگه از آنك نعره شيردلان در صف هيجا شنوند

عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ نه چو زنبور كز او شورش و غوغا شنوند

ساربانا به وفا بر تو كه تعجيل نماى كز وفاى تو زمن شكر موفا شنوند

حاش للَّه اگر امسال ز حج و امانم نز قصور من و تقصير تو حاشا شنوند

دوستان يافته ميقات و شده زى عرفات من به فيد و ز من آواز به بطحا شنوند

هيچ اگر سايه پذير منم آن سايه هيچ كه مرا نام نه در دفتر اشيا شنوند

هاوها باشد اگر محمل من سازى و هم برسانيم به كم ز آنكه زمن ها شنوند

بر در كعبه كه بيت اللَّه موجوداتست كه مباهات امم ز آن در والا شنوند

بار عام است و در كعبه گشاده است كز اوخاصگان بانگ در جنت مأوا شنوند

پس چو رضوان در جنات گشايد ملكان بانگ حلقه زدن كعبه عليا شنوند

ز آن كليدى كه نبى نزد بنى شيبه سپردبانگ پر ملك و زيور حورا شنوند

چون جرس دار نجيبان ره يثرب سپرندساربان را همه الحان جرس آسا شنوند

در فلك صوت جرس زنگل نباشانست كه خروشيدنش از دخمه دارا شنوند

به سلام آمدگان حرم مصطفوى ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند

النبى النبى آرند خلايق به زبان امتى امتى از روضه غرا شنوند

از صرير در او چار ملايك بسه بعدپنج هنگام دوم صور به يك جا شنوند

بر در مرقد سلطان دى زابلق چرخ مركب داشته را ناله هرا شنوند

ص: 67

خود جنيبت بدرش داشته بينند براق كز صهيلش نفس روح معلا شنوند

موسى ايستاده و گم كرده ز دهشت نعلين ار نى گفتنش از بهر تجلا شنوند

بهر وايافتن گم شده نعلين كليم والضحى خواندن خضر از در طاها شنوند

بنده خاقانى و نعت سر بالين رسول تاش تحسين ز ملك در صف اعلى شنوند

فخر من بنده ز خاك در احمد بينندلاف دريا زدم عنبر سارا شنوند

نعت صدر نبوى به كه به غربت گويم بانگ كوس ملكى به كه به صحرا شنوند

نكنم مدح كه من مرثيه گوى كرمم چون كرم مرد زمن بانگ معزا شنوند

زنده كردم سخن ار شاكر من شد چه عجب كه ز عازر صفت شكر مسيحا شنوند

شايد ار لب به حديث قدما نگشايندناقدانى كه اداى سخن ما شنوند

آب هر آهن و سنگ ار بشود نيست عجب كه دم آتش طور از يد بيضا شنوند

شاعران حيض حسد يافته چون خرگوش اندتا زمن شيردلان نكته عذرا شنوند

خصم سگ دل ز حسد نالد و چون جبهت ماه نور بى صرفه دهد وه وه عوا شنوند

از سر خامه كنم معجزه انشا به خداى گر چنين معجزه بينند سران يا شنوند

راويان كايت انشاى من انشاد كنندبارك اللَّه همه بر صاحب انشا شنوند

*** 118

آنم كه با دو كعبه مرا حق خدمت است آرى بدين دو كعبه توان جان سپار كرد

اين كعبه نور ايزد و آن سنگ خاره بودآن كعبه پور آرزو اين كردگار كرد

اين كعبه در سرادق شروان سرير داشت و آن كعبه در حديقه مكه قرار كرد

اين كعبه در عجم عجمش سر گزيت دادو آن كعبه در عرب عربش سبزازار كرد

اين كعبه را خداى ظفر بر يمين نهادو آن كعبه را خليل حجر بر يسار كرد

اين كعبه ناف عالم و از طيب ساحتش آفاق وصف نافه مشك تتار كرد

اين كعبه شاه اعظم و ايثار قدرتش بر نور عروس فتح شه كامكار كرد

ص: 68

آن كعبه را كبوتر پرنده در حرم كافر از بام كعبه نيار گذار كرد

اين كعبه را به جاى كبوتر هماى بخت اندر حرم مجاورت اين ديار كرد

شش حج تمام بر در اين كعبه كرده ام كايزد به حج و كعبه مرا بختيار كرد

امسال عزم خدمت آن كعبه مى كنم كاين آرزو دلم گرو انتظار كرد

بانوى شرق و غرب مگر رخصه خواهدم كاميد اين حديث دو گوشم چهار گرد

*** 143

اى كعبه جهان گرد، اى زمزم رسن ورزرين رسن نمايى و چون زمزم آبى از بر

همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم گر نيستى به چشمم با سنگ كعبه همبر

اى نور زاى چشمه ديدى كه چند ديدم در چاره شر شروان ظلمات ظلم بيمر

ذره چه سايه دارد آن ذره ام به عينه زرين رسن فرو كن و از چه مرا بر آور

من نخلم و تو مريم، من عازرم تو عيسى نخل از تو گشت تازه و جان از تو يافت عازر

سرگشته كرد چرخم چون چرخ و با دريسه فرياد از اين فسونگر زن فعل سبز چادر

آن پسته ديده باشى همچون كشف به صورت آن استخوانش بيرون و آن سبزى اندرون در

گر چون كشف كشم سر در استخوان بسته سايه نيفتد از من بر چشم هيچ جانور

اى دايگان عالم ديدى كز اهل شروان از كوزه يتيمان هستم شكسته سرتر

هم ديده اى كه از جان درگاه سيف دين راچون كاسه غريبان حلقه به گوشم ايدر

اى آب خضر و آتش، موسى و باد عيسى دارى ز خاك در بند اجلال و عزت وفر

پارم به مكه ديدى آسوده دل چو كعبه رطب اللسان چو زمزم و بر كعبه آفرين گر

شعرم بزر نوشتند آنجا خواص مكه بر بى نظيرى من كردند حاج محضر

امسال بين كه رفتم زى مكه مكارم ديدم حريم حرمت و كعبه در و مجاور

شهرى كه شيب و بالا دريا و كوه داردكوهش اساس نعمت و بحرش غريق گوهر

باللَّه كه خاك در بند آنك هب كعبه ماندهابوقبيس بالا، زمزم به دامن اندر

ص: 69

بحر ار نه غوطه خوردى در بحر كف خسروكى عذب و صاف بودى چون زمزم مطهر

تا تاج دار گشتم از دوستى دو كعبه چرخ يگانه دشمن، نعلم كند دو پيكر

اين كعبتين بى نقش آورد سر به كعبم تا بر دو كعبه گشتم چون كعب مدح گستر

اى آفتاب تا كى در بيست و هشت منزل دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر

دربند و سور او بين چل برج آسمانى خيز از در مهاجر تا برج فيد بنگر

كرده به اعتقادى در بر جهاش منزل افلاك چون ستاره، سيمرغ چون كبوتر

در بر جهاش بوده ميقات پور عمران ميلاد پور مريم ميعاد پور هاجر

مانا كه برج كسرى هست آسمان دنياكز نور ينزل اللَّه دارد كمال بيمر

تا ز اربعين برجش زينت نيافت آدم در اربعين صباحش طينت نشد مخمر

دندانه هاى برجش يك يك صفا و مروه سر كوچه هاى شهرش صف صف منى ومعشر

دراجه حصارش ذات البروج اعظم ديباچه ديارش سعدالسعود ازهر

انصاف ده كه دربند ايمان سراست دين راسقف سواى ايمان ديوار دشت كافر

از كشتگان زنده ز آنسو هزار مشهدوز ساكنان ره روز ينسو و هزار مغشر

آن قبه مكارم و آن قبله معالى آن فرضه معلى، آن روضه منور

در قبه مهد مهدى با قبله عهد عيسى در فرضه روض جنت و در روضه حوض كوثر

ذات العماد خرم خيرالبلاد عالم بيت الحرام ثانى، درالسلام اصغر

دخلش خراج خزران، خيلش غزاة ايران جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اكبر

گويند پر ز عقرب طاس زر است حاشاكز حرمتش فلك را عقرب فكند نشتر

عاق ربست كورا خوانده است جاى عقرب كز فر اوست مه را به رقع ز فرش عبقر

عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم در ديده چون گوزنان ترياق روح پرور

شهرى به شكل ارقم با صد هزار مهره از رنگ خشت پخته و سنگ رخام و مرمر

تا نام آن زمين شد هم سد هم آب حيوان القاب سيف دين شد هم خضر و هم سكندر

هست اعشى عرب را از من سرشك خجلت چون سيف ذواليزن را از سيف دين مظفر

ص: 70

افسر خداى خسرو، كشور گشاى رستم ملكت طراز عادل، ملت فروز داور

يك اسبه در دو ساعت گيرد سه بعد عالم چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

بر پرچم علامت، بر تارك غلامان از مشتريش طاس است، از آفتاب مغفر

زير سه حرف جاهش گنجيست، حرف آخرصفريست در ميانش هفت آسمانش محضر

يك دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه شش روز و هفت خسرو نه قصر وهشت منظر

شاها طبيب عدلى، بيمار ظلم گيتى تسكين علتش را ترياق عدل در خور

خود عدل خسروان را جز عدل چيست حاصل زين جيفه گاه جافى زين مغ سراى مغبر

از عدل ديد خواهى هم راستى و هم خم در ساق عرش ايزد، در طاق پول محشر

گل چون ز عدل زايد مير حنوط برتن تابوت دست عاشق، گور آستين دلبر

آتش، كه ظلم دارد مى ميرد و كفن نه دو دسيه حنوطش، خاك كبود بستر

بر يك نمط نماند كار بساط ملكت مهره به دست ماند، خانه شود مششدر

سنجربه مرد و يحك، سنجار ماند آنك چون بنگرى به صورت سنجار به كه سنجر

آخر نه بر سكندر شد تخته پوش عالم بى بار ماند تختش، در تخت بار ششتر

شاهان عصر جز تو هستند ظلم پيشه اينجا سپيد دستند، آنجا سياه دفتر

نُه مه غذاى فرزند از خون حيض باشدپس آبه اش بر آيد، صورت شود مجدر

آن كس كه طعمه سازد سى سال خون مردم نه آخرش به طاعون صورت شود مبتر

نه ماهه خون حيضى گر آبله برآردسى ساله خون خلقى آخر چه آورد بر

شاها عرب نژادى هستى به خلق و خلقت شاه بشر چو احمد، نر عرب چو حيدر

مهمان عزيز دارند اهل عرب بسنت ز آنم عزيز كردى، دادى كمال اوفر

رو مى فرستى اطلس، مصرى دهى عمامه ختلى براق ابرش، تركى و شاق احور

اطلس به رنگ آتش، اصل عمامه از نى ابرش چو باد نيسان تندى بسان تندر

اعجاز خلعت تو اين بس كه هست شخصم با باد و آتش و نى هستش امان ميسر

بود آن نعيم دنيا فانى شعار خرم هست اين عروس خاطر باقى طراز مفخر

ص: 71

جان سخن وران را مرشد نشيد من به بهر چنين نشيدى منشد نشيد بهتر

پيش مقام محمود اعنى بساط عالى گوهر فروش من به محمود محمدت خر

*** 169

خاقانى از ستايش كعبه چه نقص ديدكز زلف و خال گويد و كعبه برابرش

بى حرمتى بود نه حكيمى كه گاه وردزند مجوس خواند و مصحف ببر درش

نى نى به جاى خويش نسيبى همى كندنعتى است زان دلبر و كعبه است دلبرش

خال سياه او حجرالاسود است از آنك ماند به خال و زلف به هم حلقه درش

سنگ سيه مخوان حجر كعبه را از آنك خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش

گويى براى بوس خلايق پديد شدبر دست راست بيضه مهر پيمبرش

خاقانيا به كعبه رسيدى روان بپاش گر چه نه جنس پيشكش است اين محقرش

ديدى جناب حق، جنب آز در مشوكعبه مطهرست جنب خانه مشمرش

با آب و جاه كعبه وجود تو حيض توست هم ز آب چاه كعبه فرو شوى يكسرش

سوگند خور به كعبه و هم كعبه داند آنك مثلث نبود و هم نبود يك ثناگرش

شكر جمال گوى كه معمار كعبه اوست يارب چو كعبه دار عزيز و معمرش

*** 173

حج ملوك و عمره بختست و عيد دهربر درگهش كه كعبه كعبه است و مشعرش

من پار نزد كعبه رساندم سلام شاه ايام عيد نحر كه بودم مجاورش

كعبه ز جاى خويش بجنبيد روز عيددر من فشاند شقه ديباى اخضرش

گفت آستان شاه شما عيد جان ماست سنگ سياه ما شده هندوى اصغرش

اينجا چه مانده اى تو كه آنجاست عيد بخت زين پاى باز گرد و ببين صدر انورش

گفتم كه يك دو عيد به پايم بخدمتت چون پخته تر شوم بشوم باز كشورش

ص: 72

گفتا مپاى رو حج و عيدى دگر بر آرتا هر كه هست بانك بر آيد ز حنجرش

كاقبال بين كه حاصل خاقانى آمدست كاندر سه مه سه عيد و دو حج شد ميسرش

عيدى به قرب مكه و قربانگه خليل عيدى ديگر به حضرت خاقان اكبرش

*** 186

تا كى بر غم كعبه نشينان عروس وارچون كعبه سر ز شقه ديبا بر آورم

اوليتر آنكه چون حجرالاسود از پلاس خود را لباس عنبر سارا بر آورم

*** 188

امسال اگر ز كعبه مرا بازداشت شاه زين حسرت آتشى ز سويدا بر آورم

گر بخت باز بر در كعبه رساندم كه احرام حج و عمره مثنا بر آورم

سى ساله فرض بر در كعبه كنم قضاتكبير آن فريضه به بطحا برآورم

حراق وار درفتد آتش به بوقبيس ز آهى كه چون شراره مجزا برآورم

از دست آنكه داور فرياد رس نماندفرياد در مقام و مصلا بر آورم

زمزم فشانم از مژه در زير ناودان طوفان خون ز صخره صما برآورم

درياى سينه موج زند آب آتشين تا پيش كعبه لؤلؤ لالا بر آورم

بر آستان كعبه مصفا كنم ضميرزو نعمت مصطفاى مزكى برآورم

ديباچه سراچه كل خواجه رسل كز خدمتش مراد مهنا برآورم

سلطان شرع و خادم لالاى او بلال من سر به پاى بوسى لالا برآورم

در بارگاه صاحب معراج هر زمان معراج دل به جنت مأوى برآورم

تا قرب قاب قوسين بر خاك درگهش آوازه دنى فتدلّى بر آورم

گر مدحتش به خاك سرانديب ادا كنم كوثر ز خاك آدم و حوا برآورم

كى باشد آن زمان كه رسم باز حضرتش آواز يا مغيث اغثنا برآورم

ص: 73

از غصه ها كه دارم از آلودگان عهدغلغل در آن حظيره عليا برآورم

دارا و داور اوست جهان را، من از جهان فرياد پيش داور و دارا برآورم

ز اصحاب خويش چون سگ كهف اندرآن حرم آن از شكستگى سر و پا برآورم

دندانم ار به سنگ غرامت شكسته اندوقت ثناى خواجه ثنايا برآورم

*** 208

كعبه است ايوان خسرو كاندر اوستر عالى را هويدا ديده ام

كعبه را باشد كبوتر در حرم در حرم شهباز بيضا ديده ام

كعبه را ماند در عاليت و من محرم اين كعبه ام تا ديده ام

پيشت آرم نظم قرآن را شفيع كز همه عيبش مبرا ديده ام

پيشت آرم كعبه حق را شفيع كاسمانش خاك بطحا ديده ام

پيشت آرم مصطفائى را شفيع كاسم او ياسين و طه ديده ام

پيشت آرم چار يارش را شفيع كز هدى شان عز والا ديده ام

پيشت آرم هفت مردان را شفيع كز دو عالمشان تبرا ديده ام

پيشت آرم جان افريدون را شفيع كز جهانداريش طغرا ديده ام

پيشت آرم جان فخرالدين شفيع كز شرف كسريش مولا ديده ام

كز پى حج رخصتم خواهى ز شاه كاين سفر دل را تمنا ديده ام

*** 226

حجره دل را كز كعبه وحدت اثر است در به فردوس و كليدان به خراسان يابم

بختيان نفس من كه جرس دار شونداز دهان جرس افغان به خراسان يابم

نزد من كعبه كعبست خراسان كه ز شوق كعبه را محرم گردان به خراسان يابم

برداى طلب احرام همى گيرم از آنك عرفات كرم آسان به خراسان يابم

ص: 74

گر چه احرامگه جان ز عراقست مراليك ميقاتگه جان به خراسان يابم

بهر قربان چنين كعبه عجب نيست كه من عيد را صورت قربان به خراسان يابم

*** 231

او كعبه علوم و كف و كلك و مجلسش بودند زمزم و حجرالاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب او و همه سران حجرالاسود و رخام

زمزم نماى بود به مدحش زبان من تا كرده بودم از حجرالاسود استلام

تحفة الحرمين و تفاحة الثقلين

*** 286

صبح خيزان بين بصدر كعبه مهمان آمده جان عالم ديده و در عالم جان آمده

آستان خاص سلطان السلاطين داده بوس پس به بار عام پيشه صفه مهمان آمده

كعبه بر كرده عرب وار آتشى كز نور آن شب روان در راه منزل منزل آسان آمده

كعبه استقبالشان فرموده هم در باديه پس همه ره با همه لبيك گويان آمده

شب روان چون كرم شب تابنده صحرائى همه خفتگان چون گرم قززنده به زندان آمده

كعبه برخوانى نشانده فاقه زدگان را به نازكز نياز آنجا سليمان مور آن خوان آمده

ص: 75

بر سر آن خوان عزت نسر طائردان مگس بلكه پر جبرئيل آنجا مگس ران آمده

از براى خوان كعبه ماه در ماهى دوبارگاه سيمين نان و گه زرين نمكدان آمده

رسته دندان نياز آنجا و پير هشت خلداز بن دندان طفيل هفت مردان آمده

پيش دندان از در سلطان بدست خاصگان دوستكانى سر بمهر خاص سلطان آمده

مصطفى استاده خوانسالار و رضوان طشت دارهديه دندان مزد خاص و عام يكسان آمده

هم خلال از طوبى و هم آبدست از سلسبيل بلكه دست آب همه تسكين رضوان آمده

آسمان آورده زرين آبدستان زافتاب پشت خم پيش سران چون آبدستان آمده

خضر جلابى بدست از آبدست مصطفى كوست ظلمات عرب را آب حيوان آمده

فاقه پروردان چو پاكان حوارى روزه داركعبه همچون خوان عيسى عيد ايشان آمده

يوسفان در پيش خوان كعبه باشند آن چنانك پيش يوسف قحط پروردان كنعان آمده

خوان كعبه هشت خوان خلد را ماند كه هست چار جوى او را به جاى سبع الوان آمده

ص: 76

بر سر آن خوان دل پاكان چو مرغان بهشت نيمه اى گويا و ديگر نيمه بريان آمده

كعبه در تربيع همچون تخت نرد مهره بازكعبتين جانها و نراد انسى و جان آمده

نقش يك تنها به روى كعبتين پيدا شده پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

هر حسابى كرده بر حق ختم چون نرد زيادهر كه شش پنجى زده يك بر سر آن آمده

عالمان چون حضر پوشيده برهنه پاى و سرنعل پى شان همسر تاج خضر و خان آمده

صوفيان ز كوه پر آب زندگانى چون خضرهمچو موسى در عصاشان جان ثعبان آمده

هو و هو گويان مريدان هوى هوى اندر دهان چون صدف تن غرق اشك و سينه عطشان آمده

ز آه ايشان كه الف چون سوزن عيسى شده گاه هى چون حلقه زنجير مطران آمده

آتشين حلقه ز باد افتاده و جسته ز حلق رفته ساق عرش را خلخال پيچان آمده

ز آهشان يك نيمه مسمار در دوزخ شده باز ديگر نيمه طوق حلق شيطان آمده

اين مربع خانه نور از خروش صادقان چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده

ص: 77

چون مشبك خام زنبوران ز آه عاشقان بس دريچه كاندرين بام نه ايوان آمده

كعبه همچون شاه زنبوران ميانجا معتكف عالمى گردش چو زنبوران غريوان آمده

آفتاب اشتر سوارى بر فلك بيمار تن در طواف كعبه محرم وار عريان آمده

خون قربان رفته در زير زمين تا پشت گاوگاو بالاى زمين از بهر قربان آمده

بر زمين الحمداللَّه خون قربان بسته نقش بر هوا تسبيح گويان جان حيوان آمده

كعبه در ناف زمين بهتر سلاسه است از شرف كاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده

كعبه خاتون دو كون او را در اين خرگاه سبزهفت بانو بين پرستار شبستان آمده

صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام اين ز روم آن از حبش سالار كيهان آمده

خادمانش بر دو طفلانند اتابك و آن دو راگاهواره بابل و مولد خراسان آمده

خال مشك از روى گندمگون خاتون عرب عاشقان را آرزو بخش و دلستان آمده

روى گندمگون او بوده تصاوير بهشت آدم از سوداى گندم ز آن پريشان آمده

ص: 78

كعبه صرافى، دكانش نيمه بام آسمان بر يكى دستش محك زر ايمان آمده

بر محك كعبه كو جنس بلال آمد برنگ هر كه را زر بولهب رويست شادان آمده

بر سياهى سنگ اگر زرت سپيد آيد نه سرخ ز آن سپيدى دان سياهى روى ديوان آمده

سنگ زر شبرنگ لكن صبح وار از راستى شاهد هر بچه كز خورشيد در كان آمده

در سياهى سنگ كعبه روشنايى بين چنانك نور معنى در سياهى حرف قرآن آمده

زمزم آنك چون دهانى آب حيوان در گلووان دهان را ميم لب چون سين دندان آمده

پيش عيسى دم چه زمزم صليب دلو چرخ سرنگون بى آب چون چاه زنخدان آمده

مصطفى كحال عقل و كعبه دكان شفاست عيسى اينجا كيست هاون كوب دكان آمده

عيسى آنك پيش كعبه بسته چون احراميان چادرى كان دست ريس دخت عمران آمده

كعبه را از خاصيت پنداشته عود الصليب كز دم ابن اللَّه او را ام صبيان آمده

ازأ انتش همزه مسمار و الف دارى شده بر چنين دارى ز عصمت كاف ها خوان آمده

ص: 79

گر حرم خون گريد از غوغاى مكه حق اوست كز فلاخنشان فراز كعبه غضبان آمده

برخلاف عادت از اصحاب فيل است اى عجب بر سر مرغان كعبه سنگ باران آمده

مكيان چون ماكيانى بر سر خود كرده خاك كز خروس فتنه شان آواز خذلان آمده

بوقبيس آرامگاه انبياء بوده مقيم باز غضبان گاه اهل بغى و عصيان آمده

كره عيسى نامى از بالاى كعبه خيبرى زاندر و مشتى يهودى رنگ فتان آمده

زود بينام از جلال كعبه مريم صفت خيبر وارون عيسى گرد ويران آمده

من به چشم خويش ديدم كعبه را از زخم سنگ اشكبار از دست مشتى نابسامان آمده

كرده روح القدس پيش كعبه پرها را حجاب تا بر او آسيب سنگ اهل طغيان آمده

بوقبيس از شرم كعبه رفته در زلزال خوف كعبه را از روى ضجرت راى نقلان آمده

كعبه در شومى عرب چون قطب درتنگى صاف يا صدف در بحر ظلمانى گروگان آمده

كعبه قطب است و بنى آدم بنات العرش وارگرد قطب آسيمه سر شيدا و حيران آمده

ص: 80

كعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

كعبه روغن خانه اى دان روز و شب گاو خراس گاو پيسه گرد روغن خانه گردان آمده

كعبه شمع و روشنان پروانه و گيتى لگن بر لگن پروانه را بين مست جولان آمده

كعبه گنج است و سياهان عرب ماران گنج گرد گنج آنك صف ماران فراوان آمده

كعبه شان شهد و كان زر رسته است اى عجب خيل زنبوران و مارانش نگهبان آمده

*** 291

الوداع اى كعبه كاينك وقت هجران آمده دل تنورى گشته و زوديده طوفان آمده

الوداع اى كعبه كاينك مست راوق گشته خاك ز آنكه چشم از اشك ميگون راوق افشان آمده

الوداع اى كعبه كاينك كالبد با حال بدرفته از پيش تو و جان وقف هجران آمده

الوداع اى كعبه كاينك هفته اى در خدمتت عيش خوابى بوده و تعبيرش احزان آمده

الوداع اى كعبه كاينك روز وصلت صبح واردير سر بر كرده و بس زود پايان آمده

ص: 81

الوداع اى كعبه كاينك درد هجران جان گزاى شمه اى خاك مدينه حرز و درمان آمده

مكه مى خواهى و كعبه ها مدينه پيش تست مكه تمكين و در وى كعبه جان آمده

مصطفى كعبه است و مهر كتف او سنگ سياه هر كف از بهر كف او زمزم احسان آمده

گرد چار اركان او بين هفت طوق و شش جهت چار اركانش ز ياران چار اقران آمده

حبذا خاك مدينه، حبذا عين النبى هر دو اصل چار جوى و هشت بستان آمده

در مدينه مصطفى دين مشخص دان و بس و آنكه از دين در مدينه اصل و بنياد آمده

گر بجويى ور نويسى هم باسم و هم بذات در مدينه نقش دين بينى به برهان آمده

*** 315

آن كعبه محرم نشان، آن زمزم آتش فشان در كاخ مه دامن كشان يك مه به پرواز آمده

هرسنگ را كز ساحرى كرده صبا ميناگرى از خشت زر خاورى ميناش دينار آمده

*** 328

تو كعبه عجم شده، او كعبه عرب او و تو هر دو قبله انسى و جان شده

قبله به قبله رفته و كوس سخا زده كعبه به كعبه آمده و كامران شده

تو ميهمان كعبه شده هفته اى و بازهمشهريان كعبه تو را ميهمان شده

ص: 82

خوان ساخته به رسم كيان اهل مكه رارسم كيان ربيع دل مكيان شده

تو هفت طوف كرده وكعبه عروس وارهر هفت كرده پيش تو و عشق دان شده

نظاره در تو چشم ملايك كه چشم توديده جمال كعبه و زمزم فشان شده

تو بوسه داده چهره سنگ سياه و بازرضوان زخاك پاى تو بوسه ستان شده

سنگ سياه زير نثارت ز سيم و زرابر سيه نموده و برف خزان شده

گر زخم يافته دلت از رنج باديه ديدار كعبه مرهم راحت رسان شده

تو ناخنى ز كعبه نه اى دو روزين حسددر چشم ديو ناخنه هست استخوان شده

كوثر به ناودان شده آندم كه پاى توكرده طواف كعبه وزى ناودان شده

هر خون كه رانده از تن قربان خواص توگلگونه عذار خواص جنان شده

خون بهيمه ريخته هرميزبان به شرطتو خون نفس ريخته و ميزبان شده

چون زى مدينه آمده مهد رفيع توزابر عطات شوره ستان بوستان شده

تو عنبرين نفس به سر روضه رسول و زياد تو ملايكه مشكين دهان شده

وقت قدوم روضه ترا مرحبا زده صدق دلت به حضرت او نورهان شده

آن شاخ سيم بر سر بالين مصطفى از بس نثار لعل وزرت گلستان شده

تو شب به روضه نبوى زنده داشته عين اللهت به لطف نظر پاسبان شده

اشك نياز ريخته چشم تو شمع واروز نور روضه نبوى شمعدان شده

هنگام بازگشت همه ره ز بركتت شب بدروار بدرقه كاروان شده

در موكبت براى خبر چون كبوتران شام و سحر دو نامه بر رايگان شده

وز بهر محملت كه فلك بود غاشيه اش خورشيد ناقه گشته و مه ساربان شده

تاريخ گشته رفتن مهد تو در عرب چون درعجم كرامت تو داستان شده

اى آسيه كرامت و اى ساره معرفت حواى وقت و مريم آخر زمان شده

اين هر چهار طاهره را خامسه توئى هرناخن از تو رابعه دودمان شده

اى اعتقاد نه زن و ده يار مصطفات از نوزده زبانيه حرز امان شده

ص: 83

هستند ده ستاره و نه حور با دلت همراه هشت جنت وهفت آسمان شه

گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود درهمه گيتى عيان شده

تو قحط مكه برده و نامت به شرق و غرب تا خط قندهار و حد قيروان شده

صد شاه بانوان سزدت پيشكار وهست صد شاه ارمنت رهى و قهرمان شده

خاقانى ار ز خدمت مهد تو دور ماندعمرش به خرده در سر تشوير آن شده

اكنون به عذر بى طمعى خوانده مدح توبر مدح خوان تو ملكان مدح خوان شده

زين شعر كره بر قد و صفت قباى فخروز بهر پنبه تير فلك چون كمان شده

بادت بقاى خضر وهم ازبركت دعات اسكندر جهان، شه شرق اخستان شده

بادت سعادت ابد و هم به همتت قيدافه زمين فرو آن بانوان شده

در مدح عضمة الدين

*** 329

اى در حرمت نشان كعبه درگاه تو را مكان كعبه

اى كمتر خادمان بزمت بهتر ز مجاوران كعبه

كعبه است درت نوشته خورشيدالعبد بر آستان كعبه

شاهان همه در پناه قدرت چون مرغان در امان كعبه

گردون به مثال بارگاهت كرده ز حق امتحان كعبه

حق كرده خليل را اشارت تا كرده بنا بسان كعبه

ملت به جوار تو بر آسودچون صيد به دودمان كعبه

جاى قسم و مقام سجده است از بهر خواص جان كعبه

خاك قدمت به عرض مصحف صحن حرمت نشان كعبه

كعبه به درت پيام داده است كاى كعبه جان و جان كعبه

ص: 84

جبريل كه اين پيام بشنودحالى ستد از زبان كعبه

بر كعبه كنند جان فشان خلق بر صدر تو جان فشان كعبه

دست تو محيط بر ممالك ابرى شده سايبان كعبه

اى تشنه ابر رحمت توچون من لب ناودان كعبه

ظلم از در تو رميده چون ديواز سايه پاسبان كعبه

شيطان ز درت رميده ز آنسانك پيلان ز نگاهبان كعبه

ظلم و حرم تو، حاش للَّه پاى سگ و نردبان كعبه

رضوان صفت سراى پرده ات كرده است به داستان كعبه

جويد به تبرك آب دستت چو خاج ز ناودان كعبه

دهليز سرات ناف فردوس چون ناف زمين ميان كعبه

چندانكه مجاور حجابى دارى صفت نهان كعبه

شروان بتو مكه گشت و بزمت دارد حرم عيان كعبه

اى كعبه بساط آسمان خوان عنقا شده مور خوان كعبه

گر خصم به كين تو كشد دست چون ابرهه بر زيان كعبه

ز اقبال تو سنگسار گرددچون پيل زيان رسان كعبه

اى دولت در ركاب بختت چون جنت در عنان كعبه

هر پنج نماز چون كنى روى سوى در كامران كعبه

بر فرق تو اختران رحمت بارند ز آسمان كعبه

اى كعبه ملك عصمة الدين من بنده رايگان كعبه

اى بانوى شرق و كعبه جودمن بلبل مدح خوان كعبه

گر كعبه شدى چو من زبان وروصفت بودى بيان كعبه

موقوف اشارت تو ماندم چون حاجى ميهمان كعبه

تا از حجر است و آستانه خال سيه و لبان كعبه

ص: 85

در دولت جاودانت بينام هم حرمت و هم توان كعبه

پرده در بارگاه بادت ز آن حله كه هست از آن كعبه

دولت شده در ضمنان عمرت چون ملت در ضمان كعبه

*** 335

دلم كعبه است و تن حلقه چگونه حلقه اى كانراز بس دندانه گر بينى دهان زمزمش خوانى

سر احراميان درد بر زانو بهست ايراصفا و مروه مردان سر زانو است گردانى

توزين احرام و زاين كعبه چه دانى كز برون چشمت ز كعبه پوششى ديده است و از احرام عريانى

شده است آيينه زانو بنفش از شانه دستم كه دارم چون بنفشه سر به زانوى پشيمانى

*** 342

نه نون والقلم هم كژ است اول آنگه بجز راستش مقتدائى نيابى

ز دل شاهدى ساز كو را چو كعبه همه روى بينى قفائى نيابى

چو دل كعبه كردى سر هر دو زانوكم از مروه اى يا صفائى نيابى

برو پيل پنداشت از كعبه دل برون ران كز اين به وغائى نيابى

ببا كعبه عزت دل ز عزى تهى كن كز اين به غزائى نيابى

گر از كعبه در دير صادق دل آيى به از دير حاجت روائى نيابى

ور از دير زى كعبه بى صدق پويى به كعبه قبول دعائى نيابى

*** 345

هفت طواف كعبه را هفت تنان بسند بس ما و سه پنج كعبتين، داو بهفت و داورى

ما كه وا ختيار كه كاين شجره است از آن مابد پسران خانه كن، باد سران سرسرى

*** 350

در عرفات بختيان باديه كرده پى سپرما و تو بسپريم هم باديه قلندرى

در عرفات عاشقان بختى بى خبر تويى كانگه باركش ترى كز همه بى خبرترى

دى به نماز ديگرى موقف اگر تمام شدچون تو صبوح كرده اى مرد نماز ديگرى

ور سر مشعرالحرام آمده اند محرمان محرم مى شويم ما ميكده كرده مشعرى

وز ز منى خورد زمين خون حلال جانوران ما بخوريم خون رز تا نرسد به جانورى

هر كه كبوترى كشد هم به ثواب در رسدپس تو ببر گلوى دل كو كندت كبوترى

سنگ فشان كنند خلق از پى دين بجمره درما همه جان فشان كنيم از پى خم به مى خرى

ور به طواف كعبه اند از سر پاى سر زنان ما و تو و طواف دير از سر دل، نه سرسرى

ور همه سنگ كعبه را بوسه زنند حاجيان ما همه بوسه گه كنيم از سر زلف سعترى

كوى مغان و ما و تو هر سر سنگ كعبه اى درد تو كرده زمزمى، دست تو كرده ساغرى

طاعت ماست با گنه كز پى نام در خوردروى سپيد جامه را داغ سياه گازرى

كعبه به زاهدان رسد، دير به ما سبوكشان بخشش اصل دان همه ما و تو ازميان برى

زهد شما و فسق ما چون همه حكم داور است داورتان خداى باد اين همه چيست داورى

گر حج و عمره كرده اند از در كعبه رهروان ما حج و عمره مى كنيم از در خسرو سرى

خاطرخاقانى از آن كعبه شناس شد كه اودر حرم خدايگان كرد به جان مجاورى

*** 356

گر محرم عيدند همه كعبه ستايان تو محرم مى باش و مكن كعبه ستايى

ص: 86

ص: 87

احرام كه گيرى چو قدح گير كه داردعريانى بيرون و درون لعل قبايى

كعبه چكنى با حجرالاسود و زمزم ها عارض و زلف و لب تركان سرايى

هم خدمت اين حلقه به گوشان ختن به از طاعت آن كعبه نشينان ريايى

*** 357

چون نقش بصر در سيهى نورى سپيدى چون زلف بتان در ظلمات اصل ضيايى

هستى حجرالاسود و كعبه علم شاه تا كعبه به جايست بر آن كعبه بجايى

*** 374

گر كعبه جويى باريا، بتخانه سازى كعبه راور بت پرستى با صفا، كعبه ثناخوان آيدت

چون از نيازت بوى نه، كعبه پرستى روى نه چون آبت اندر جوى نه پل كردن آسان آيدت

*** 423

باد آب گفت زمزم و خاك در تو كعبه ركن و حجرالاسود ديوار تو عالم را

تا هست ملايك را عرشه آينه نورى باد آينه عرشى رخسار تو عالم را

*** 531

ديده در كار لب و خاكش كنم پيشكش هم جان و هم مالش كنم

كعبه جان او و عيد دل هم اوست جان و دل قربان همه سالش كنم

چون مرا از راه كعبه است اين فتوح بس طواف شكر كامسالش كنم

ماه من كاشتر سوار آيد به راه ديده سقا، سينه حمالش كنم

*** 637

اين حصن را كه چون حرم مكه حصن اوست زان قصر كعبه را فروزان تازه كرد

وين كعبه را كه سد سكندر حريم اوست خضر خليل مرتبه بنيان تازه كرد

بهر ثبات ملك چنين كعبه جلال از بوقبيس حلم خود اركان تازه كرد

*** 638

ترا كعبه دل درون تار و ماربرون دير صورت كنى زرنگار

مبر قفل زرين كعبه بدانك در دير را حلقه آيد به كار

زهى كعبه ويران كن دير سازتو زاصحاب فيلى نه ز اصحاب غار

گراينجا به سنگى نيايى فرودهم از تو به سنگى بر آيد مار

گر اول به پيلى كنى قصد سنگ هم آخر به مرغى شوى سنگسار

*** 654

سنگ سياه كعبه را بوسه زده پس آنگهى دست سپيد سفلگان بوسه زنم، دريغ من

تا جورم چو آفتاب اينت عجب كه بى بهابر سر خاك عورتن نور تنم، دريغ من

*** 695

رفت زى كعبه كه آرد كعبه را زى تو شفيع تاش بپذيرى كه او با توبه ايمان تازه كرد

پيش كعبه نفس حسى بهر قربا هديه بردپيش صدرت جان قدسى كشت و قربان تازه كرد

*** 695

تن را سجود كعبه فريضه است و نقص نيست گر ديده را ز ديدن كعبه جدا كند

گر تن به قرب كعبه نگشت آشنا رواست بايد كه جان به قرب سجود آشنا كند

ص: 88

ص: 89

از تن نماز خدمت اگر فوت شد كنون جان هم سجود سهو برد و هم قضا كند

*** 700

تبريز كعبه شد حرمش را ستون عدل صدر فرشته خلق پيمبر تميز كرد

آرى ز ابتدا حرم كعبه را ستون هم مكرمات عمر عبدالعزيز كرد

عراقى

عراقى (610- 688 ه. ق.) فخرالدين ابراهيم بن بزرگمهر عبدالغفار، مخلص به عراقى از عارفان و شاعران معروف قرن هفتم است. او متولد كمجان است كه امروزه به نام كميجان و از توابع اراك. در سنين جوانى به هندوستان رفت و مدتى در خدمت بهاءالدين زكريا به سلوك پرداخت. آنگاه به قونيه رفت و به مجلس شيخ صدرالدين قونيوى راه جست و به فيض مصاحبت با مولانا جلال الدين مولوى نائل آمد. مدتى نيز به مصر رفت و سرانجام رحل اقامت در دمشق افكند و همان جا نيز در گذشت عراقى در سفرى از راه دريا به قصد حج بيرون رفت و به عمان و سپس بحرين رفت و آنگاه قصد ديار روم كرد. عراقى علاوه بر ديوان شعر، مثنوى كوتاهى به نام «عشاق نامه» دارد. «المعات» نيز كتاب منثور اوست كه تحت تاثير كتاب فصوص الحكم ابن عربى نوشته است.

*** 68

به خرابات شدم دوش مرا بار نبودميزدم نعره و فرياد ز من كس نشنود

يا نبايد هيچ كس از باده فروشان بيداريا خود از هيچ كسم در نگشود

چونكه يك نيم ز شب يا كم يا بيش برفت رندى از غرفه برون كرد سر و رخ بنمود

گفت: خيرست، درين وقت تو ديوانه شدى نغز پرداختى آخر تو نگويى كه چه بود؟

گفتمش: در بگشا، گفت: برو هرزه مگوى تا درين وقت ز بهر چو توئى در كه گشود؟

اين نه مسجد ك بهر لحظه درش بگشايندتا تو اندر دوى، اندر صف پيش آيى زود

اين خرابات مغانست و درو زنده دلان شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود

زر و سر را نبود هيچ درين بقعه محل سودشان جمله زيانست و زيانشان همه سود

سركوشان عرفاتست و سراشان كعبه عاشقان همچو خليلند و رقيبان نمرود

اى عراقى، چه زنى حلقه برين در شب و روز؟زين همه آتش خود هيچ نبينى جز دود

وصف كعبه معظم

*** 189

حبذا صفه بهشت مثال برترين آسمانش صف نعال

مجلس نور و جلوه گاه سرورروضه انس و بارگاه وصال

بيت معمور او مقر شرف سقف مرفوع او سپهر جلال

غرفش خوشتر از رياض بهشت شرفش خوشتر از شكوه كمال

زين گرفته بها مدارج قدس يافته زان بهشت زيب جمال

در بساتين بى نهايت اوسدرة المنتهى هنوز نهال

بر سر خوان عالم آرايش آفرينش طفيل و خلق عيال

آفتاب صفاى صفه اوايمن از وصمت كسوف و زوال

ص: 90

ص: 91

ص: 92

ذره هاى هواى غرفه اوسر بسر نور آفتاب مثال

صورت ذره هاى درگه اوست هر چه بينى درين جهان اشكال

معنى موجهاى بركه اوست هر چه يابى زمان زمان ز احوال

هر يك از ذره هاى لطف هواش جام گيتى نما باستقبال

هريك از شعله هاى عكس صفاش آفتابيست كاينات ظلال

صفحات سطوح بى نقشش مشتمل بر نقوش حال و مآل

نفحات رياض جان بخشش مرده را زنده كرده اندر حال

تا نسيم هواش يافت ملك ميزند در هواى او پر و بال

مطرب عشق بر كشيده سروروصل را داد جام مالامال

سعدى

شرف الدين مصلح بن عبداله شيرازى، يكى از بزرگترين شاعران و نويسندگان قرن هفتم است. در سنين نوجوانى در شهر شيراز مشغول به تحصيل شد و همزمان با تاخت و تاز مغول به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه بغداد به تحصيل علم پرداخت. آنگاه پا در سفر نهاد و شام و حجاز و شمال آفريقا و عراق و آذربايجان را سياحت كرده و باز به شيراز برگشت. كتاب بوستان و گلستان را به ترتيب در سالهاى 655 و 656 ه. ق. به پايان برد و آنها را به سعدبن زنگى (حاكم فارس) تقديم كرد.

بنا به گفته مورخين، سعدى حدود سالهاى 580 تا 600 ه. ق. به دنيا آمده و در

سال 691 ه. ق. در شهر شيراز وفات يافته است.

هفتصد سال از زمان او مى گذرد و نه تنها مانند او ظهور ننموده بلكه نزديك به او هم كم كس ديده شده است. گوئى اين شعر را درباره خود سروده است كه:

صبر بسيار ببايد پدر پير فلك راتا دگر مادر گيتى چو تو فرزند بزايد

*** 55

چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيدروند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ

تو را تحمل امثال ما ببايد كردكه هيچ كس نزند بر درخت بى بر سنگ

*** 71

بر در كعبه سائلى ديدم كه همى گفت و ميگرستى خوش

مى نگويم كه طاعتم بپذيرقلم عفو بر (1) 5 گناهم كش (2) 6

*** 97

ديدم گل تازه چند دسته بر گنبدى از گياه رسته

گفتم چه بود گياه ناچيزتا در صف گل نشيند او نيز

بگريست گياه و گفت: خاموش صحبت نكند كرم فراموش

گر نيست جمال و رنگ و بويم آخر نه گياه باغ اويم

من بنده حضرت كريمم پرورده نعمت قديمم

گر بى هنرم وگر هنرمندلطفست اميدم از خداوند

با آنكه بضاعتى ندارم سرمايه طاعتى ندارم

او چاره كار بنده داندچون هيچ وسيلتش نماند

رسمست (3) 7 كه مالكان تحرير

آزاد كنند بنده پير

اى بار خداى عالم آراى بر بنده پير خود ببخشاى


1- . در
2- . بعد از قطعه اين بيت در بعضى از نسخ ثبت شده است: گر كشى ور جرم بخشى روى و سر بر آستانم بنده را فرمان نباشد هر چه فرمايى بر آنم
3- . رسمى است

ص: 93

ص: 94

ص: 95

سعدى ره كعبه رضا گيراى مرد خدا دَرِ خداگير

بدبخت كسى كه سر بتابدزين در كه درى دگر بيابد

*** 158

جامه كعبه را كه مى بوسنداو نه از كرم پيله نامى شد

با عزيزى نشست روزى چندلاجرم همچنو گرامى شد

*** 160

از من بگوى حاجى مردم گزاى راكو پوستين خلق به آزار مى درد

حاجى تو نيستى شترست از براى آنك بيچاره خار مى خورد و بار مى برد

*** 203

ستايش پيغمبر صلّى اللَّه عليه وآله

كريم السَّجايا جَميل الشِيَم نبىّ البَرايا شفيعُ الأمم

امام رسُل پيشواى سبيل امين خدا مهبط جبرئيل

شفيع الورى خواجه بعث و نشرامام الهدى صدر ديوان حشر

كليمى كه چرخ فلك طور اوست همه نورها پرتو نور اوست

شفيعُ مطاعُ نبىُ كريم قسيمُ جسيمُ نسيمُ وسيم

يتيمى كه ناكرده (1) 8 قرآن درست

كتبخانه چند ملت بشست

چو عزمش برآهيخت شمشير بيم بمعجز ميان قمر زد دو نيم


1- . خوانده

ص: 96

چو صيحش در افواه دنيا فتادتزلزل در ايوان كسرى فتاد

به لا قامت لات بشكست خردباعراز دين آب عزّى ببرد

نه از لات و عزى برآورد گردكه تورية و انجيل منسوخ كرد (1) 9

شبى بر نشست از فلك برگذشت به تمكين وجاه ازملك درگذشت

چنان گرم در تيه قربت براندكه بر سِدره جبريل ازو بازماند

بدو گفت سالار بيت الحرام كه اى حامل وحى برتر خرام

چو در دوستى مخلصم يافتى عنانم ز صحبت چرا تافتى

بگفتا فراتر مجالم نماندبماندم كه نيروى بالم نماند

اگر يكسر موى برتر پرم فروغ تجلى بسوزد پرم

نماند به عصيان كسى در گروكه دارد چنين سيدى پيشرو

چه نعت پسنديده گويم تراعليك السلام اى نبىّ الورا

درود ملك بر روان تو بادبر اصحاب و بر پيروان تو باد

نخستين ابوبكر پير مُريدعمر پنجه بر پيچ (2) 10 ديو مَريد

خردمند عثمان شب زنده دارچهارم على شاه دلدل سوار

خدايا به حق بنى فاطمه كه بر قولم ايمان كنم خاتمه

اگر دعوتم رد كنى ور قبول من و دست و دامان آل رسول

چه كم گردد اى صدر فرخنده پى ز قدر ر فيعت به درگاه حى

كه باشند مشتى گدايان خيل به مهمان دارالسلامت طفيل

خدايت ثنا گفت و تبجيل كردزمين بوس قدر تو جبريل كرد

بلند آسمان پيش قدرت خجل تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

تو اصل وجود آمدى از نخست دگر هر چه موجود شد فرع تست


1- . اين بيت در بعضى از نسخه ها نيست
2- . پنج

ص: 97

ندانم كدامين سخن گويمت كه والا (1) 11 ترى زانچه من گويمت

ترا عِزّ لولاك تمكين بسست ثناى تو طه و يس بسست

چه وصفت كند سعدى ناتمام عليك الصلوة اى نبى السلام

*** 260

شنيدم كه پيرى به راه حجازبهر خطوه (2) 12 كردى دو ركعت نماز

چنان گرم رو در طريق خداى كه خار مغيلان نكندى ز پاى

بآخر ز وسواس خاطر پريش پسند آمدش درنظر كار خويش

بتلبيس ابليس در چاه رفت كه نتوان ازين خوبتر راه رفت

گرش رحمت حق نه دريافتى غرورش سر از جاده برتافتى

يكى هاتف از غيبش آواز دادك اى نيكبخت مبارك نهاد

مپندار اگر طاعتى كرده اى كه نزلى بدين حضرت آورده اى

به احسانى آسوده كردن دلى به از الف ركعت به هر منزلى

*** 289

پس آنان كه در وجد مستغرقندشب و روز در عين حفظ حقند (3) 13

نگه دارد از تاب آتش خليل چو تابوت موسى ز غرقاب نيل

*** 294

نگه كن كه پروانه سوزناك چه گفت، اى عجب گر بسوزم چه باك؟

مرا چون خليل آتشى در دلست كه پندارى اين شعله بر من گلست

*** 299

گرفتم كه خود هستى از عيب پاك تعنت مكن بر من عيبناك

يكى حلقه كعبه دارد به دست يكى در خراباتى افتاده مست

*** 334

مرا حاجيى شانه عاج دادكه رحمت بر اخلاق حجاج باد

شنيدم كه بارى سگم خوانده بودكه از من به نوعى دلش مانده بود

بينداختم شانه كاين استخوان نمى بايدم ديگرم سگ مخوان

مپندار چون سركه خود خورم كه جور خداوند حلوا برم

قناعت كن از نفس بر اندكى كه سلطان و درويش بينى يكى

چرا پيش خسرو به خواهش روى چو يكسر نهادى طمع خسروى

وگر خودپرستى شكم طبله كن در خانه اين و آن قبله كن

*** 395

خدايا به ذات خداونديت به اوصاف بى مثل و ماننديت

به لبيك حجاج بيت الحرام به مدفون يثرب عليه السلام

به تكبير مردان شمشير زن كه مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پيران آراسته به صدق جوانان نوخاسته

كه ما را در آن ورطه يك نفس ز ننگ دو گفتن به فرياد رس

اميدست از آنان كه طاعت كنندكه بى طاعتان را شفاعت كنند

*** 447

گر همه مرغى زنند، سخت كمانان به تيرحيف بود بلبلى، كاينهمه دستان اوست


1- . بالا
2- . گام
3- . چنين دان كه منظور عين الحقند

ص: 98

ص: 99

سعدى اگر طالبى، راه رو رنج بركعبه ديدار دوست، صبر بيابان اوست

*** 458

دردى از حسرت ديدار تو دارم كه طبيب عاجز آمد كه مرا چاره درمان تو نيست

آخر اى كعبه مقصود كجا افتادى كه خود از هيچ طرف حدّ بيابان تو نيست؟

گر برانى چه كند بنده كه فرمان نبردور بخوانى عجب از غايت احسان تونيست

سعدى از بند تو هرگز بدر آيد هيهات بلكه حيفست بر آن كس كه به زندان تو نيست

*** 464

با داغ تو رنجورى، به كز نظرت دورى پيش قدمت مردن، خوشتر كه به هجرانت

اى باديه هجران، تا عشق حرم باشدعشاق نينديشد، از خار مغيلانت

*** 515

جمال كعبه چنان مى دواندم به نشاطكه خارهاى مغيلان حرير مى آيد

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد

*** 527

فردا كه سر ز خاك برآرم اگر ترابينم، فراغتم بود از روز رستخيز

تا خود كجا رسد به قيامت نماز من من روى در تو و همه كس روى در حجاز (1) 14

*** 551

آمدى وه كه چه مشتاق و پريشان بودم تا برفتى زبرم صورت بيجان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاندكه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بى تو در دامن گلزار نخفتم يك شب كه نه در باديه خار مغيلان بودم

زنده مى كرد مرا دمبدم اميد وصال ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاى تو در آتش محنت چو خليل گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوى تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم

سعدى از جور فراقت همه روز اين مى گفت عهد بشكستى و من بر سر پيمان بودم

*** 829

پروردگار خلق خدايى به كس ندادتا همچو كعبه روى بمالند بر درش

از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه چون راحتى به كس نرسد خاك بر سرش

*** 901

ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى كاين ره كه تو مى روى به تركستانست

آرزومند كعبه را شرط است كه تحمل كند نشيب و فراز

مولانا جلال الدين محمد

مولانا جلال الدين محمد (604 ه. ق.- 672 ه. ق.) نام نامى مولانا، محمد و لقب او جلال الدين است.

ولادت او در سال 604 هجرى قمرى و در شهر بلخ بود. نام پدرش محمد بهاءالدين ولد از اكابر صوفيان و عارفان در خراسان به سلطان العلماء ملقب بود.

بهاءالدين ولد در پنج سالگى مولانا به دليل حسد و بدگويى بعضى از علماى عصر از بلخ و ملك خوارزم بيرون شد. پس از گذر از نيشابور و بغداد، عازم خانه خدا شد. و مولانا در كودكى با آداب زيارت خانه خدا آشنا شد. سپس به درخواست ملك علاءالدين در قونيه ساكن شدند. مولانا در آن ديار به مدرسه رفت و به كسب علم و دانش مشغول شد. پدر بزرگوارش در 25 سالگى او از دنيا رخت بربست و پسر مستعد و فاضل بنا به خواهش مريدان پدر برجاى درس پدر نشست.

او سپس عزم حلب و دمشق در شام نمود و حدود هفت سال آن ديار كه از دست اندازى مغول در امان مانده بود به جهد و تلاش در مطالعه، تدريس و خودسازى پرداخت و مصاحب و ملازم بزرگان علم و عرفان گشت. ملاقات و آشنايى با شمس تبريزى، عارف فرزانه و برجسته آن زمان اثرى ژرف و عميق را در وجود مولانا به جاى گذاشت.

مثنوى معنوى، اثر ماندگار مولوى كه به حق شهرت جهانى دارد در تحت سيطره كامل قرآن كريم است، بگونه اى كه در هر گوشه از اين اقيانوس پهناور علم و عرفان، مى توان تاثير آيات كتاب الهى را مشاهده نمود. بى اغراق اين شاعر سالك طريقت عشق را مى توان خالق يكى از رفيع ترين ستون هاى فرهنگ و ادب، نه تنها در ايران، بلكه جهان دانست.

21*** 57

لبيك لبيك اى كرم، سوداى تست اندر سرم ز آب تو چرخى مى زنم مانند چرخ آسيا

هرگز نداند آسيا مقصود گردشهاى خودكاستون قوت ماست او يا كسب و يا كار نانبا

35*** 64

ما كاهلانيم و توئى صد حج و صد پيكار ماما خفتگانيم و توئى صد دولت بيدار ما

ما خستگانيم و توئى صد مرهم بيمار ماما بس خرابيم و توئى هم از كرم معمار ما

52*** 70

چون همه عشق روى تست جمله رضاى نفس ماكفر شدست لاجرم ترك هواى نفس ما

چونك بعشق زنده شد قصد غزاش چون كنم غمزه خونى تو شد حج و غزاى نفس ما

76*** 78

بى پاى طواف آريم بى سر بسجود آييم چون بى سرو پا كرد او اين پا و سر ما را

بى پاى طواف آريم گرد در آن شاهى كو مست الست آمد بشكست در ما را

131*** 99

گفتم اى مه توبه كنم، تو بهار را رد مكن گفت بس راهست پيشت تا ببينى توبه را


1- . تا خود كجا رسد به قيامت حديث من كِم روى در جمال تو باشد نه در حجاز

ص: 100

ص: 101

ص: 102

.

ص: 103

صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتاده ام چون حجاج گم شده اندر مغيلان فنا

182*** 116

در ميان عاشقان عاقل مباخاصه در عشق چنين شيرين لقا

دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوى گلخن از صبا

گر در آيد عاقلى گو راه نيست ور در آيد عاشقى صد مرحبا

عقل تا تدبير و انديشه كندرفته باشد عشق تا هفتم سما

عقل تا جويد شتر از بهر حج رفته باشد عشق بر كوه صفا

185*** 116

خورشيد را كسوفى، مه را بود خسوفى گر تو خليل وقتى اين هر دو را بگو لا

گويند جمله ياران باطل شدند و مردندباطل نگردد آن كو بر حق كند تولا

199*** 121

اى خان و مان بمانده و از شهر خود جداشاد آمديت از سفر خانه خدا

روز از سفر بفاقه و شبها قرار نى در عشق حج كعبه و ديدار مصطفا

ماليده رو و سينه در آن قبله گاه حق در خانه خدا شده قد كان آمناً

چونيد و چون بديت در اين راه با خطرايمن كند خداى در دين راه جمله را

در آسمان ز غلغل لبيك حاجيان تا عرش نعرها و غريوست از صدا

جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهداى مروه را بديده و بر رفته بر صفا

ص: 104

مهمان حق شديت و خدا وعده كرده است مهمان عزيز باشد، خاصه بپيش ما

جان خاك اشترى كه كشد بار حاجيان تا مشعرالحرام و تا منزل منا

باز آمده ز حج و دل آنجا شده مقيم جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا

از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق با تيغ و با كفن شده اينجا كه ربنا

كوه صفا بر آبسر كوه رخ ببيت تكبير كن برادر و تهليل و هم دعا

اكنون كه هفت بار طوافت قبول شداندر مقام دو ركعت كن قدوم را

وانگه بر آيد بمروه و مانند اين بكن تا هفت بار و باز بخانه طوانها (1) 15

تا روز ترويه بشنو خطبه بليغ وانگه بجانب عرفات آى در صلا

وانگه بموقف آى و بقرب جبل بايست پس بامداد بار دگر بيست هم بجا

و آنگاه روى سوى منى آر و بعد از آن تا هفت بار مى زن و مى گير سنگها

از ما سلام بادا بر ركن و بر حطيم اى شوق ما بزمزم و آن منزل وفا

صبحى بود ز خواب بخيزيم گرد ماازاذخر و خليل بما بو دهد صبا

200*** 122

دلرا رفيق ما كند آن كس كه عذر هست زيرا كه دل سبك بود و چست و تيزپا

دل مصر مى رود كه بكشتيش وهم نيست دل مكه مى رود كه نجويد مهاره را

202*** 123

هر روز با مداد سلام عليكماآنجا كه شه نشيند و آن وقت مرتضا


1- . طوافها

ص: 105

دل ايستاد پيشش، بسته دو دست خويش تا دست شاه بخشد پايان زر و عطا

جان مست كاس وتا ابدالدهر گه گهى بر خوان جسم كاسه نهد دل نصيب ما

تازان نصيب بخشد دست مسيح عشق مر مرده را سعادت و بيمار را دوا

برگ تمام يابد از او باغ عشرتى هم با نوا شود ز طرب چنگل دو تا

در رقص گشته تن ز نواهاى تن بتن جان خود خراب ومست درآن محوو آن فنا

زندان شده بهشت زناى و زنوش عشق قاضى عقل مست در آن مسند قضا

سوى مدرس خرد آيند در سؤال كين فتنه عظيم در اسلام شد چرا

مفتى عقل كل بفتوى دهد جواب كين دم قيامتست روا كو و ناروا

در عيدگاه وصل برآمد خطيب عشق با ذوالفقار و گفت مردان شاه را ثنا

از بحر لامكان همه جانهاى گوهرى كرده نثار گوهر و مرجان جانها

خاصان خاص وپردگيان سراى عشق صف صف نشسته در هوسش بر درسرا

چون از شكاف پرده بريشان نظر كندبس نعره هاى عشق برآيد كه مرحبا

مى خواست سينه اش كه سنائى دهدبچرخ سيناى سينه اش بنگنجيد در سما

هرچار عنصرند درين جوش همچو ديك نى نار برقرار و نه خاك و نم هوا

گه خاك در لباس گيا رفت از هوس گه آب خود هوا شد از بهر اين ولا

از راه رو غناس شده آب آتشى آتش شده ز عشق هوا هم درين فضا

اركان به خانه خانه بگشته چو بيذقى از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما

اى بيخبر برو كه ترا آب رو شنيست تا وا رهد ز آب و گلت صفوت صفا

زيرا كه طالب صفت صفوتست آب وان نيست جز وصال تو با قلزم ضيا

ز آدم اگر بگردى او بى خداى نيست ابليس وار سنگ خورى از كف خدا

آرى خداى نيست وليكن خداى رااين سنتيست رفته در اسرار كبريا

چون پيش آدم از دل وجان و بدن كنى يك سجده اى بامر حق از صدق بى ريا

هر سو كه تو بگردى از قبله بعد از آن كعبه بگردد آن سو بهر دل ترا

ص: 106

مجموع چون نباشم در راه، پس زمن مجموع چون شوند رفيقان با وفا

ديوارهاى خانه چومجموع شد بنظم آنگاه اهل خانه درو جمع شد دلا

چون كيسه جمع نبود باشد دريده درزپس سيم جمع چون شود از وى يكى بيا

مجموع چون شوم چو به تبريز شد مقيم شمس الحقى كه او شد سر جمع هر علا

207*** 125

اى كه بهنگام درد راحت جانى مراوى كه بتلخى فقر گنج روانى مرا

آنچه نبردست و هم عقل نديدست و فهم از تو بجانم رسيد قبله از انى مرا

214*** 128

نگر بعيسى مريم كه از دوام سفرچو آب چشمه حيوانست يحيى الموتى

نگر با حمد مرسل كه مكه را بگذاشت كشيد لشكر و بر مكه گشت او والا

241*** 138

نرد كف تو بر دست مراشير غم تو خوردست مرا

گشتم چو خليل اندر غم توآتشكده ها سردست مرا

256*** 144

بشكند آن چشم تو صد عهد رامست كند زلف تو صد شانه را

ص: 107

يك نفسى بام برآ اى صنم رقص در آراستن حنانه را

259*** 145

در خرد طفل دو روزه نهدآنچ نباشد دل فرزانه را

طفل كى باشد تو مگر منكرى عربده استن حنانه را

260*** 146

گرد چنين كعبه كن اى جان طواف گرد چنين مايده گرد اى گدا

هر كه بگرد دل آرد طواف جان جهانى شود و دلربا

306*** 160

اى عقل باش حيران نى وصل جو نه هجران چون وصل گوش دارى زانكس كه نيست غايب

جان چيست فقر و حاجت جانبخش كيست جز تواى قبله حوايج معشوقه مطالب

332*** 168

اين خانه كه پيوسته در او بانگ چغانست از خواجه بپرسيد كه اين خانه چه خانه ست

اين صورت بت چيست اگر خانه كعبه ست وين نور خدا چيست اگر دير مغانه ست

گنجيست درين خانه كه در كون نگنجداين خانه و اين خواجه همه فعل و بهانه ست

بر خانه منه دست كه اين خانه طلسمست با خواجه مگوييد كه او مست شبانه ست

خاك و خس اين خانه همه عنبر و مشكست بانگ در اين خانه همه بيت و ترانه ست

فى الجمله هر آنكس كه درين خانه رهى يافت سلطان زمينست و سليمان زمانه ست

اى خواجه يكى سر تو ازين بام فرو كن كندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست

سوگند به جان تو كه جز ديدن رويت گر ملك زمين است فسونست و فسانه ست

حيران شده بستان كه چه برگ وچه شكوفه ست واله شده مرغان كه چه دامست و چه دانه ست

اين خواجه چرخست كه چون زهره و ماهست وين خانه عشق است كه بى حد و كرانه ست

چون آينه جان نقش تو در دل بگرفتست دل در سر زلف تو فرو رفته چو شانه ست

در حضرت يوسف كه زنان دست بريدنداى جان تو بمن آى كه جان آن ميانه ست

ص: 108

ص: 109

مستند همه خانه كسى را خبرى نيست از هر كى در آيد كه فلانست و فلانه ست

شو مست بر آستانه مشين خانه در آ زودتاريك كند آنك ورا جاش ستانه ست

مستان خداگر چه هزاراند يكى اندمستان هوا جمله دوگانه ست و سه گانست

در بيشه شيران رو وز زخم مينديش كانديشه ترسيدن اشكال زنانه ست

كانجا نبود زخم همه رحمت و مهرست ليكن پس دو وهم تو ماننده فانه ست

در بيشه مزن آتش و خاموش كن اى دل در كش تو زبان را كه زبان تو زبانه ست

334*** 169

از اول امروز حريفان خرابات مهمان توند اى شه و سلطان خرابات

امروز چه روزست بگو روز سعادت اين قبله دل كيست بگو جان خرابات

339*** 170

كسانى را كه روشان سوى قبله ست سماع اين جهان و آن جهانست

خصوصاً حلقه كندر سماعندهمى گردند و كعبه در ميانست

372*** 181

ترشى نكنم نه سركه ام من پرنم نشوم نه بركه ام من

سركش نشوم نه عكه ام من قانع بزيم كه مكه ام من

407*** 192

چشم بر نور كه مست نظر جانانست ما ازو چشم گرفتست و فلك لرزانست

خاصه آن لحظه كه از حضرت حق نور كشدسجده گاه ملك و قبله هر انسانست

427*** 198

عشق را بيخويش بردى در حرم عقل را بيگانه كردى عاقبت

يا رسول اللَّه ستون صبر رااستن حنانه كردى عاقبت

458*** 210

اندر خليل لطف بد آتش نمود آب نمرود قهر بود برو آب آذريست

گرگى نمود يوسف در چشم حاسدان پنهان شد آنك خوب و شكر لب برادريست

468*** 214

اوست يكى كيميا كز تپش فعل اوزرگر عشق ورا بر رخ من زرگريست

ص: 110

ص: 111

پاى در آتش بنه همچو خليل اى پسركاتش از لطف او روضه نيلوفرست

503*** 226

كعبه چو از سنگ پرستان پرست روى بما آر كه قبله خداست

آنك ازين قبله گدايى كنددر نظرش سنجر و سلطان گداست

526*** 235

بازى مبين بازى مبين اينجا تو جانبازى گزين سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد

غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمدكاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد

528*** 236

تاريك را روشن كند وان خار را گلشن كندخار از كفت بيرون كشد وز گل ترا بالين كند

بهر خليل خويشتن آتش دهد افروختن وان آتش نمرود را اشكوفه و نسرين كند

533*** 238

آن توبه سوزم را بگو، وان خرقه دوزم را بگووان نور روزم را بگو مستان سلامت مى كنند

ص: 112

آن عيد قربانرا بگو: وان شمع قرآن را بگووان فخر رضوان را بگو مستان سلامت مى كنند

611*** 262

اى خفته شب تيره، هنگام دعا آمدوى نفس جفا پيشه، هنگام وفا آمد

بنگر بسوى روزن، بگشاى در توبه پرداخته كن خانه، هين نوبت ما آمد

از جرم و جفا جويى چون دست نمى شويى بر روى بزن آبى، ميقات صلا آمد

زين قبله بياد آرى، چون رو بلحد آرى سودت نكند حسرت آنگه كه قضا آمد

زين قبله بجو نورى تا شمع لحد باشدآن نور شود گلشن چون نور خدا آمد

617*** 264

عاشق كه به صد تهمت بدنام شود اين سوچون نوبت وصل آيد صد نام و لقب بيند

ارزد كه براى حج در ريگ و بيابانهابا شير و شتر سازد يغماى عرب بيند

624*** 266

پا كوفت خليل اللَّه در آتش نمرودى تا حلق ذبيح اللَّه بر تيغ بلا كوبد

پا كوفته روح اللَّه در بحر چو مرغابى با طاير معراجى تا فوق هوا كوبد

645*** 273

بار دگر از قبله روان گشت رسالت در گوش محمد چو بمحراب در آمد

ص: 113

چون رفت محمد بدر خيبر ناسوت نقبى بزد از نصرت و نقاب در آمد

648*** 274

اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييدمعشوق همينجاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه و ديوار بديواردر باديه سرگشته شما در چه هواييد

گر صورت بى صورت معشوق ببينيدهم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيديكبار ازين خانه برين بام براييد

آن خانه لطيفست نشانهاش بگفتيداز خواجه آن خانه نشانى بنماييد

يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديت يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد

با اين همه آن رنج شما گنج شما بادافسوس كه بر گنج شما پرده شماييد

704*** 294

هرگز نرمد خليل ز آتش گر بر نمرود نار باشد

يعقوب كجا رمد ز يوسف گر بر پسرانش بار باشد

709*** 296

سر را ز دريچه اى برون كن تا بيندكان طراز آمد

تا نعره عاشقان بر آيدكان قبله هر نماز آمد

728*** 303

دشمن خويشيم و يار آنك ما را مى كشدغرق درياييم و ما را موج دريا مى كشد

زان چنين خندان و خوش ما جان شيرين مى دهيم كان ملك ما را بشهد و قند و حلوا مى كشد

خويش فربه مى نماييم از پى قربان عيدكان قصاب عاشقان بس خوب و زيبا مى كشد

آن بليس بى تبش مهلت همى خواهد ازومهلتى دادش كه او را بعد فردا مى كشد

همچو اسماعيل گردن پيش خنجر خوش بنه در مدزد از وى گلو گر مى كشد تا مى كشد

نيست عزرائيل را دست و رهى بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا مى كشد

734*** 305

رخ بدو گويد كه منزلهات ما را منزلست خطوتين ماست اين جمله منازل تا معاد

تن بصد منزل رود دل مى رود يك تك به حج ره روى باشد چو جسم و ره روى همچون فؤاد

772*** 317

كه خليل حق كه دستش همه سال بت شكستى بخيال خانه تو شب و روز بتگر آمد

تو مپرس حال مجنون كه ز دست رفت ليلى تو مپرس حال آزر كه خليل آزر آمد

809*** 330

باده خمخانه گردد مرده مستانه گرددچوب حنانه گردد چونك بر منبر آيد

كم كند از لقاشان بفسرد نفسهاشان گم شود چشمهاشان گوشهاشان كر آيد

841*** 342

باز از رضاى رضوان درهاى خلد وا شدهر روح تا بگردن در حوض كوثر آمد

باز آن شهى در آمد كو قبله شهانست باز آن مهى برآمد كز ماه برتر آمد

865*** 350

چون كعبه كه رود بدر خانه ولى اين رحمت خداى بارحام مى رود

تا مست نيست از همه لنگان سپس ترست در بيخودى بكعبه به يك گام مى رود

847*** 353

بسيار ديده اى كه بجوشد ز سنگ آب از شهد شير بين كه چه جوشنده مى شود

ص: 114

ص: 115

ص: 116

امروز كعبه بين كه روان شد بسوى حاج كز وى هزار قافله فرخنده مى شود

910*** 367

بسوى عكه روى تا بمكه پيوندى برو محال مجو كت همين همان نرسد

پياز و سير ببينى برى و مى بويى از آن پياز دم ناف آهوان نرسد

914*** 368

ستاره گويد رو پرده تو افزون بادز من نماندى تنها ز حضرتى مردود

بسا سؤال و جوابى كه اندرين پرده ست بدين حجاب نديدى خليل را نمرود

923*** 372 (1) 16

نبشته بر دف مطرب كه زهر بنده تونبشته بر كف ساقى كه طالعت مسعود

بخند موسى عمران بكورى فرعون بخور خليل خدانوش بكورى نمرود

926*** 373

حبيب كعبه جانست اگر نمى دانيدبهر طرف كه بگرديد رو بگردانيد

كه جان ويست بعالم اگر شما جسميدكه جان جمله جانهاست اگر شما جانيد

938*** 378

چو مرغكان ابابيل لشكرى شكنندبپيش لشكر پنهان چه كار زار بود

چو پشه سرشاهى برد كه نمرودست يقين شود كه نهان در سلاحدار بود

947*** 381

درون كعبه شب يك نماز صد باشدز بهر خواب ندارد كسى چنين معبد

شكست جمله بتانرا شب و بماند خداكه نيست در كرم او را قرين و كفو احد

970*** 390

باگل و خار ساختن مرديست مرد را ساز ساز بايد كرد

قبله روى او چو پيدا شدكعبها را نماز بايد كرد

984*** 395

وقت رحمست و وقت عاطفت است كه مرا زخم بس گران آمد

اى ابابيل هين كه بر كعبه لشكر و پيل بى كران آمد

994*** 398

عشق خليلست در آ در ميان غم مخور ار زير تو آتش بود


1- سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

ص: 117

ص: 118

سرد شود آتش پيش خليل بيد و گل و سنبله كش بود

1136*** 449

تو لقمه اى بشكن زانك آن دهان تنگست سه پيل هم نخورد مر ترا مگر بسه بار

بپيش حرص تو خود پيل لقمه اى باشدتوئى چو مرغ ابابيل پيل كرده شكار

1157*** 457

شهوت و حرص مرد صاحب دل همچنين دان و همچنين پندار

صورت شهوتست ليكن هست همچو نار خليل پر انوار

1186*** 469

خليل آن روز با آتش همى گفت اگر مويى زمن باقيست در سوز

بدو ميگفت آن آتش كه اى شه بپيشت من بميرم تو برافروز

بهشت و دوزخ آمد دو غلامت تو از غير خدا محفوظ و محروز

1233*** 484

اگر رويش بقبله مى نبينى درون كعبه شد جاى صلاتش

شب قدرست او درياب او راامان يابى چو برخوانى بر آتش

1249*** 489

شده ام سپند حسنت وطنم ميان آتش چو ز تير تست بنده بكشد كمان آتش

چو بسوخت جان عاشق ز حبيب سر بر آردچه بسوخت اندر آتش كه نگشت جان آتش

بمسوز جز دلم را كه ز آتشت بداغم بنگر بسينه من اثر سنان آتش

كه ستارهاى آتش سوى سوخته گرايدكه ز سوخته بيابد شررش نشان آتش

غم عشق آتشينت چو درخت كرد خشكم چو درخت خشك گردد نبود جز آن آتش

خنك آنك ز آتش تو سمن و گلشن برويدكه خليل عشق داند بصفا زبان آتش

كه خليل او بر آتش چو دخان بود سواره كه خليل مالك آمد بكفش عنان آتش

سحرى صلاى عشقت بشنيد گوش جانم كه در آ در آتش ما بجه از جهان آتش

دل چون تنور پر شد كه ز سوز چند گويددهن پر آتش من سخن از دهان آتش

1305*** 508

كعبه جانها توى گرد تو آرم طواف جغد نيم بر خراب هيچ ندارم طواف

پيشه ندارم جزين كار ندارم جزين چون فلكم روز و شب پيشه و كارم طواف

بهتر ازين يار كيست خوشتر ازين كار چيست پيش بت من سجود گرد نگارم طواف

رخت كشيدم به حج تا كنم آنجا قراربرد عرب رخت من برد قرارم طواف

ص: 119

ص: 120

تشنه چو بيند بخواب چشمه و حوض و سبوتشنه وصل توام كى بگذارم طواف

چونك برآرم سجود باز رهم از وجودكعبه شفيعم شود چونك گزارم طواف

حاجى عاقل طواف چند كند هفت هفت حاجى ديوانه ام من نشمارم طواف

گفتم گل را كه خار كيست ز پيشش بران گفت بسى كرد او گرد عذارم طواف

گفت به آتش هوا دود نه در خورد تست گفت بهل تا كند گرد شرارم طواف

عشق مرا مى ستود كو همه شب همچو ماه بر سر و رو مى كند گرد غبارم طواف

همچو فلك مى كند بر سر خاكم سجودهمچو قدح مى كند گرد خمارم طواف

خواجه عجب نيست اينك من بدوم پيش صيدطرفه كه برگرد من كرد شكارم طواف

چار طبيعت چو چار گردن حمال دان همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف

هست اثرهاى يار در دمن اين ديارورنه نبودى برين تيره ديارم طواف

عاشق مات و يم تا ببرد رخت من ورنه نبودى چنين گرد قمارم طواف

ص: 121

سرو بلندم كه من سبز و خوشم در خزان نى چو حشيشم بود گرد بهارم طواف

از سپه رشك ما تير قضا مى رسدتا نكنى بى سپر گرد حصارم طواف

خشت وجود مرا خرد كن اى غم چو گردتا كه كنم همچو گرد گرد سوارم طواف

بس كن و چون ماهيان باش خموش اندر آب تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف

1306*** 509

چو عاشقان به جهان جانها فدا كردندفدا بكردم جانى و جان جان بمصاف

اگر چه كعبه اقبال جان من باشدهزار كعبه جان را بگرد تست طواف

1348*** 523

مانند چار مرغ خليل از پى فنادر دعوت بهار ببين امتثال گل

خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وارميخند زير لب تو به زير ظلال گل

1377*** 534

اى با من و پنهان چو دل از دل سلامت مى كنم تو كعبه اى هر جا روم قصد مقامت مى كنم

ص: 122

هر جا كه هستى حاضرى از دور در ما ناظرى شب خانه روشن مى شود چون ياد نامت مى كنم

1395*** 541

بر بر او برزنم گر چه برابر نزنم شيشه بران سنگ زنم بنده شيشه شكنم

پيل بخرطوم جفا قاصد كعبه شده است من چو ابابيل حقم ياور هر كرگدنم

1398*** 542

جمع تو ديدم پس ازين هيچ پريشان نشوم راه تو ديدم پس از اين همره ايشان نشوم

اى كه تو شاه چمنى سير كن صد چو منى چشم و دلم سير كنى سخره اين خوان نشوم

كعبه چو آمد سوى من جانب كعبه نروم ماه من آمد به زمين قاصد كيوان نشوم

فربه و پر باد توأم مست وخوش و شاد توام بنده وآزاد توام بنده شيطان نشوم

شاه زمينى و زمان همچو خرد فاش و نهان پيش تو اى جان جهان جمله چراجان نشوم

1414*** 547

منم استون آن مسجد كه مسند ساخت پيغامبرچو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم

خداوند خداوندان و صورت ساز بى صورت چه صورت مى كشى بر من تو دانى من نمى دانم

1418*** 548

دلا مشتاق ديدارم غريب و عاشق و مستم كنون عزم لقا دارم من اينك رخت بربستم

توئى قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم بدين قبله نماز آرم بهر وادى كه من هستم

1422*** 549

طواف حاجيان دارم بگرد يار مى گردم نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار مى گردم

مثال باغبانانم نهاده بيل بر گردن براى خوشه خرما به گرد خار مى گردم

1440*** 556

شرابى نى كه در ريزى سحر مخمور برخيزى دروغين است آن باده از آن افتاده كوته دم

دهان بر بند و محرم شو بكعبه خامشان مى روپياپى اندرين مستى نى اشتر جوونى جمجم

1497*** 574

مبادم سر اگر جز تو سرم هست بسوزا هستيم گر بى تو هستم

توئى معبود در كعبه و كنشتم توئى مقصود از بالا و پستم

1512*** 579

اگر در خرقه زاهد در آيدشوم حاجى و راه شام گيرم

وگر خواهد كه من ديوانه باشم شوم خام و حريف خام گيرم

1531*** 585

اگر چه همچو اشتر كژ نهاديم چو اشتر سوى كعبه راهواريم

به اقبال دو روزه دل نبنديم كه در اقبال باقى كامكاريم

1534*** 586

اگر دريا شود آتش بنوشيم وگر زخمى رسد مرحم بسازيم

بپيش كعبه رويش بميريم بدان چاه و بدان زمزم بسازيم

1576*** 599

اين هيكل آدمست رو پوش ما قبله جمله سجدهاييم

آن دم بنگر مبين تو آدم تا جانت به لطف در رباييم

1649*** 624

گر مريدى كند او ما بمرادى برسيم ور كليدى كند او ما همه دندانه شويم

ص: 123

ص: 124

ص: 125

مصطفى در دل ما گر ره و مسند نكندشايد ار ناله كنيم استن حنانه شويم

1655*** 627

باد پويان و جويان آبها دست شويان ما مسيحانه گويان خاك خامش چو مريم

بحر با موجها بين گرد كشتى خاكين كعبه و مكه ها بين در تك چاه زمزم

1671*** 632

گر چه مردانيم اگر تنها رويم چون زبان بر نوحه و ماتم زنيم

گر بتنهايى براه حج رويم تو مكن باور كه بر زمزم زنيم

1696*** 641

مقصود نور آمد عالم تنور آمدوين عشق همچو آتش وين خلق همچو هيزم

همچون خليل يزدان پروانه وار شادان در آتشش نشستم تا حشر برنخيزم

1712*** 626

ما قصر و چار طاق برين عرصه فناچون عاد و چون ثمود مقرنس نمى كنيم

جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلودچون نوح و چون خليل مؤسس نمى كنيم

1747*** 659

خليل وار نپيچم سر خود از كعبه مقيم كعبه شوم كعبه را ستون باشم

هزار رستم دستان بگرد ما نرسدبدست نفس مُخنث چرا زبون باشم

1773*** 667

بار دگر جانب يار آمديم خيره نگر سوى نگار آمديم

بى سرو رو سجده كنان جمله راه تا سر آن گنج چو مار آمديم

نافه آهو چو بزد بر دماغ دام گرفتيم و شكار آمديم

دام بشر لايق آن صيد نيست پس تو بگو مابه چه كار آمديم

پار دل پاره رفوى تو ديدبر طمع دولت پار آمديم

اى همه هستى مكن از ما كنارزانك ز هستى به كنار آمديم

همچو ستاره سوى شيطان كفرنقطه زنانيم و شرار آمديم

همچو ابابيل سوى پيل گيرسنگ زنانيم و دمار آمديم

باز چو ببينيم رخ عاشقان با طبق سيم نثار آمديم

1821*** 686

شش جهتست اين وطن قبله درو يكى مجوبى وطنيست قبله گه در عدم آشيانه كن

كهنه گرست اين زمان عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را خارج اين زمان كن

1839*** 693

هست بشهر ولوله اين كه شدست زلزله شهر مدينه را كنون نقل كژست يا يقين

رو ز مدينه در گذر زلزله جهان نگرجنبش آسمان نگر بر نمطى عجبترين

1889*** 711

توئى خليل اى جان همه جهان پرآتش كه بى خليل آتش نمى شود گلستان

تو نور مصطفايى و كعبه پر بتان شدهلا بيا برون كن بتان ز بيت رحمان

1904*** 716

بدان كاصحاب تن اصحاب فيلندبكعبه كى تواند بر رسيدن

كه كعبه ناف عالم پيل بينيست نتان بينى بر نافى كشيدن

ابابيلى شو و از پيل مگريزابابيلست دل در دانه چيدن

بچينند دشمنانرا همچو دانه پيام كعبه را داند شنيدن

2006*** 755

دامنت بر چنگل خارى زندچنگلش چنگى شود با تن تنن

هر بتى را كه شكستى اى خليل جان پذيرد عقل يابد زان شكن

2037*** 764

چون جان تو ميستانى چون شكرست مردن با تو ز جان شيرين شيرين ترست مردن

بردار اين طبق را زيرا خليل حق راباغست و آب حيوان گر آذرست مردن

2058*** 772

آتش نور را ببين زود در آ چون خليل گر چه بشكل آتش است باده صافيست آن

دشنه تيز ار خليل بنهد برگردنت رو بمگردان كه آن شيوه شاهيست آن

2109*** 790

شير دهد شير باطفال خويش شاه بگويد به گدا كيمسن

بلك شود آتش دايه خليل سرمه يعقوب شود پيرهن

2110*** 790

موسى جانم بكه طور رفت آمد هنگام ملاقات من

طور ندا كرد كه آن خسته كيست كامد سرمست بميقات من

2131*** 799

قفلى بود ميل و هوا بنهاده بر دلهاى مامفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

ص: 126

ص: 127

ص: 128

ص: 129

بنواخت نور مصطفى آن استن حنانه راكمتر ز چوبى نيستى حنانه شو حنانه شو

2190*** 822

ديدى كه چه كرد آن پرى روآن ماه لقاى مشترى رو

گشتند بتان همه نگونساردر حسن خليل آزرى رو

2205*** 827

دوش خوابى ديده ام خود عاشقان را خواب كوكندرون كعبه مى جستم كه آن محراب كو

كعبه جانها نه آن كعبه كچون آنجا رسى در شب تاريك گويى شمع يا مهتاب كو

بلك بنيادش ز نورى كز شعاع جان تونور گيرد جمله عالم ليك جانرا تاب كو

خانقاهش جمله از نورت فرشش علم و عقل صوفيانش بى سر و پا غلبه قبقاب كو

2207*** 827

هست احرامت در اين حج جامه هستيت رااز سر سرت بكندن شرط اين احرام كو

چونك هستى را فكندى روح اندر روح بين جوق جوق و جمله فرد آن جايگه اجرام كو

2285*** 856

يا رجلا حصيده مجبنة و مبخله ليس يلذك الهوى ليس لفيك حوصله

معتمد الهوى معى مستندى و سيدى لا كرجاك ضايع يطلبه بغربله

ص: 130

اى گله كرده بيش كرده تو سير نگشتى از گله چون بكريست اين دكان چاره نباشد از غله

حج پياده ميروى تا سر حاجيان شوى جامه چرا درى اگر شد كف پات آبله

از پى نيم آبله شرم نيايدت كه توهر قدمى در افكنى غلغله اى به قافله

كشتى نقش آدمى لنگريست و سست روزين دريا بنگرد پى زكشاكش و خله

گر نبدى چنين چرا جهد و جهاد آورى صوم و صلات وشب روى حج و مناسك و چله

صبر سوى نران رود نوحه سوى زنان رودگردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله

خوش بميان صف در آتنگ ميا و دلگشاهست ز تنگ آمدن بانگ گلوى بلبله

خاص احد چه غم مخور از بد و نيك عام خس كوه احد چه برطپد از سر سيل و زلزله

دل مطپان بخير و شر جانب غيب درنگركلكله ملايكه روح ميان كلكله

عزت زر بود اگر محنت او شود شررهيبت و بيم شير دان بستن او بسلسله

كم نشود انار اگر بهر شراب بفشرى بهر فضيلتى بود كوفتگى آمله

حامله است تن ز جان درد زه ست رنج تن آمدن جنين بود درد و عذاب حامله

تخلى باده را مبين عشرت مستيان نگرمحنت حامله مبين بنگر اميد قابله

هست بلا درين ستم پيش بلا و پس درى هست سر محاسبه جبر و پيش مقابله

زر بكسى بقرض ده كش بود آسيا و زربا خلجى و مفلسى هيچ مكن معامله

نه فلك چو آسيا ملك كيست غير حق باغ و چراگه زمين پر ز شبان و از گله

قرض بدو ده اى پسر نفس و نفس زر و درم گنج و گهر ستان ازو از پى فرض و نافله

لب بگشاد ناطقى تا كه بيان اين كندكان زر اوست و نقد او فكرت خلق ناقله

2309*** 864

سرمست چنان خوبى كى كم بود از چوبى برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبريزى از خلق چه پرهيزى اكنون كه درافكندى صد فتنه فتانه

2410*** 896

بدانك خلوت شب بر مثال درياييست بقعر بحر بود درهاى ناسفته

رخ چو كعبه نما شاه شمس تبريزى كه با شدت عوض حجهاى پذيرفته

2467*** 917

كعبه طواف مى كند بر سر كوى يك بتى اين چه بتيست اى خدا اين چه بلا و آفتى

ماه درست پيش او قرص شكسته بسته اى بر شكرش نبات ها چون مگسيست زحمتى

2476*** 921

متقيان بباديه رفته عشا و فاديه كعبه روان شده بتو تا كه كند زيارتى

روح سجود مى كند شكر وجود مى كنديافت ز بندگى تو سرورى و سيادتى

بر كرم و كرامت خنده آفتاب توروى بكعبه كرم مشتغل عبادتى

پنج حس از مصاحف نور و حيات جامعت ياد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آيتى

گاه چو جنگ ميكند پيش درت ركوع خوش گاه چو ناى مى كند بهر دم تو قامتى

بس كن اى خرد ازين ناله و قصه خزين بوى برد بخامشى هر دل با شهامتى

2508*** 932

يكى لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شوسمندر شو سمندر شو در آتش روبآسانى

در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش روكه آتش با خليل ما كند رسم گلستانى

2583*** 961

اى برده نمازم را از وقت چه بى باكى گر رشك نبردى دل تن عشق پرستى

آن مست در آن مستى گر آمدى اندر صف هم قبله از و گشتى هم كعبه رخش خستى

2710*** 1005

زانواع گدائيهاى طاعات كه بر جوشد بدان بحر عطايى

ز صوم و از صلات و از مناسك ز نهى منكر و شير غزايى

2778*** 1031

در يكى كار آن يكى راغب و آن ديگر نفورتو مخالف كرده اى شان فتنه ايشان توئى

آن يكى محبوب اين و باز او مكروه آن چشم بندى چشم و دلرا قبله و سامان توئى

2840*** 1052

چو خليل رو در آتش كه تو خالصى و دلخوش چو خضر خور آب حيوان كه تو جوهر بقايى

بسكل ز بى اصولان مشنو فريب غولان كه تو از شريف اصلى كه تو از بلند جايى

2894*** 1072

همچو آبى اندرين گِل مانده اى پس بپاك از آب و از گل كى رسى

ص: 131

ص: 132

ص: 133

بگذر از خورشيد و ز مه چون خليل ور نه در خورشيد كامل كى رسى

2992*** 1106

در آتش خليل كجا آيد آن خسى كو خشك شد ز عشق دلارام آزرى

جان خليل عشق بشادى و خرمى در عشق آتشين دلارام ظاهرى

2997*** 1108

اى آسمان كه بر سرما چرخ مى زنى در عشق آفتاب تو همخرقه منى

واللَّه كه عاشقى و بگويم نشان عشق بيرون و اندرون همه سرسبز و روشنى

از بحر تر نگردى وز خاك فارغى از آتشش نسوزى وز باد ايمنى

اى چرخ آسيا ز چه آبست گردشت آخر يكى بگو كه چه دولاب آهنى

از گردشى كنار زمين چون ارم كنى وز گردشى دگر چه درختان كه بركنى

شمعيست آفتاب و تو پروانه اى به فعل پروانه وار گرد چنين شمعى مى تنى

پوشيده اى چو حاج تو احرام نيلگون چون حاج گرد كعبه طوافى همى كنى

حق گفت ايمنست هر آنكو به حج رسيداى چرخ حق گزار ز آفات ايمنى

جمله بهانه هاست كه عشقست هر چه هست خانه خداست عشق و تو در خانه ساكنى

زين بيش مى نگويم و امكان گفت نيست واللَّه چه نكته هاست درين سينه گفتنى

3011*** 1113

عابد و معبود من شاهد و مشهود من عشق شناس اى حريف در دل انسانيى

ص: 134

كعبه ما كوى او قبله ما روى اورهبر ما بوى او در ره سلطانيى

3101*** 1148

كسى كه باده خورد با مداد زين ساقى خمار چشم خوشش بين و فهم كن باقى

بنا شتاب سعادت مرا رسيد شتاب چنانكه كعبه بيايد بنزد آفاقى

3104*** 1149

طواف كعبه دل كن اگر دلى دارى دلست كعبه معنى تو گل چه پندارى

طواف كعبه صورت حقت بدان فرمودكه تا بواسطه آن دلى بدست آرى

هزار بار پياده طواف كعبه كنى قبول حق نشود گر دلى بيازارى

بده تو ملكت و مال و دلى بدست آوركه دل ضيا دهدت در لحد شب تارى

هزار بدره زرگر برى بحضرت حق حقت بگويد دل آر اگر بما آرى

كه سيم و زر بر ما لاشى است بى مقداردلست مطلب ما گر مرا طلب كارى

ز عرش و كرسى و لوح و قلم فزون باشددل خراب كه آنرا كهى بنشمارى

مدار خوار دلى را اگر چه خوار بودكه بس عزيز عزيزست دل در آن خوارى

دل خراب چو منظور گه اله بودزهى سعادت جانى كه كرد معمارى

عمارت دل بيچاره دو صد پاره ز حج و عمره به آيد بحضرت بارى

كنوز گنج الهى دل خراب بودكه در خرابه بود دفن گنج بسيارى

كمر بخدمت دلها ببند چاكر واركه بر گشايد در تو طريق اسرارى

گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت شوى تو طالب دلها و كبر بگذارى

چو همعنان تو گردد عنايت دلهاشود منابع حكمت زقلب تو جارى

ص: 135

روان شود ز لسانت چو سيل آب حيات دمت بود چو مسيحا دواى بيمارى

براى يك دل موجود گشت هر دو جهان شنو تو نكته لولاك از لب قارى

و گر نه كون و مكان را وجود كى بودى ز مهر و ماه وز ارض و سماى زنگارى

خموش وصف دل اندر بيان نمى گنجداگر بهر سر مويى دو صد زبان دارى

3124*** 1158

گر رنج بشد مشكل نوميد مشو اى دل كز غيب شود حاصل اندر عوض ابدالى

از ذوق چه عورى تو هر لحظه بشورى تواى كعبه چه دورى تو از خير كه خلخالى

3183*** 1178

در آن كعبه كه تو جان بخش حاجى زهى محتاج با اقبال راجى

هر آن سو كو فرو نايد بكيوان ز روى فخر بر فرقش تو تاجى

3201*** 1185

در راه وفا اگر چو مايى بايد پى هر خسى نيايى

در راه وفا وفات جويندبگذار طريق بى وفايى

بستند ميان براه حجاج اى صوفى با صفا كجايى

ترسم نرسى به كعبه وصل اى رفته به راه ماورايى

هنگام رحيل محمل آمدبربند اگر حريف مايى

رو در ره برنهاديم تا چيست ارادت خدايى

ص: 136

ماييم هواى راه عشقش زين راه بگو كه در چه رايى

در نه قدم از رهش مينديش كور است وظيفه رهنمايى

اى باد صفا ز ما بياران اخلاص قديم وانمايى

گر تيغ فراق در ميان شدآخر نبريد آشنايى

گر روز وصال را شب آمدهم روز شود شب جدايى

در سايه نور باش اى شمس گر طالب ياسه همايى

3202*** 1185

اندر قدح تو آفتابى زين خورشيد را غمامى

اى بر جانها زتست داغى بر گردن جمله از تو دامى

بويت الموت اگر درآيدآن گردد مشعرالحرامى

3232*** 1197

لخليلى دورانى لحبيبى سيرانى چو جهت نيست خدا را چه روم سوى بوادى

نه كه بر كعبه اعظم دورانست و طوافى دورانى و طوافى لك يا اهل ودادى

3234*** 1198

موسى عمران چو در طور مناجات آمدى بيشتر بودى و يا در وقت حاجات آمدى

پيش از اين عمرى براه حق بجان بستى كمرتابشى با حقتعالى در مناجات آمدى

بيمراد نفس حالات سكون و خورد و خواب با پلاس كهنه در احرام ميقات آمدى

ص: 137

از تجلى ربه چون نوش كردى جام عشق در سماع رب ارنى خوش بحالات آمدى

ور به فرمان دادن جانان نبردى جان خويش زمره كروبيان چون در مباهات آمدى

گر خليل اللَّه را با حق نبودى راز عشق آتش نمرود چون با او بروضات آمدى

3284*** 1215

براه كعبه وصلش به زير هربن خارى هزار كشته شود قند داده جان بجوانى

چه خوش بود كه بسويش برآستانه كويش براى ديدن رويش شبى بروز رسانى

3286*** 1215

لقا و جنت و طوبى همى ستان كه توئى يكى خليل و دوم احمد و سوم عيسى

خليل و احمد و عيسى نهاده نام ترايكى عزيز و دوم محيى و سوم يحيى

3304*** 1223

گشت خليل از پى آن چار مرغ كاش بقربانى آن چارمى

عشق طبيب است كه رنجور جوست ورنه چرا خسته و بيمار مى

رباعيات

183*** 1327

ايجان جهان جان و جهان باقى نيست جز عشق قديم شاهد و ساقى نيست

بر كعبه نيستى طوافى داردعاشق چو زكعبه است آفاقى نيست

242*** 1333

برخيز و طواف كن بر آن قطب نجات ماننده حاجيان بكعبه و به عرفات

چه چسبيدى تو بر زمين چون گل ترآخر حركات شد كليد بركات

1386*** 1438

احرام درش گيرد لافرمان كن واندر عرفات نيست جولان كن

خواهى كه ترا كعبه كند استقبال مائى و منى را بمنى قربان كن

1446*** 1443

تا روى تو قبله ام شد ايجان جهان نز كعبه خبر دارم و نز قبله نشان

با روى تو رو بقبله كردن نتوان كاين قبله قالبست و آن قبله جان

1665*** 1464

آنى تو كه در صومعه مستم دارى در كعبه نشسته بت پرستم دارى

بر نيك و بد تو مر مرا دستى نيست در دست توام تا بچه دستم دارى

*** 41

آتش ابراهيم را دندان نزدچون گزيده حق بُوَد چونش گزد

ز آتش شهوت نسوزد اهل دين باقيان را بُرده تا قعر زمين

*** 74

گفت پيغمبر كه اى مرد جِرى هان مكن با هيچ مطلوبى مِرى

در تو نمرودى است آتش در مَرورفت خواهى اول ابراهيم شو

ناليدن ستون حنانه

*** 95

استُنِ حنانه از هجر رسول ناله مى زد همچو ارباب عقول

گفت پيغمبر چه خواهى اى ستون گفت جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم از من تاختى بر سر منبر تو مسند ساختى

گفت خواهى كه ترا نخلى كنندشرقى و غربى ز تو ميوه چِنند

يا در آن عالم حقت سروى كندتا ترو تازه بمانى تا ابد

گفت آن خواهم كه دايم شد بقاش بشنو اى غافل كم از چوبى مباش

آن ستون را دفن كرد اندر زمين تا چو مردُم حشر گردد يوم دين

تا بدانى هر كه را يزدان بخوانداز همه كار جهان بيكار ماند

هر كه باشد ز يزدان كار و باريافت بار آنجا و بيرون شد زكار

آنكه او را نبود از اسرار دادكى كند تصديق او ناله جماد

گويد آرى نه ز دل بهر وفاق تا نگويندش كه هست اهل نفاق

گر نِيَندى واقفانِ امرِ كُن در جهان رَد گشته بودى اين سخن

ص: 138

ص: 139

ص: 140

صد هزاران ز اهل تقليد و نشان افگندشان نيم و همى در گمان

كه به ظن تقليد و استدلالشان قايم است و جمله پَرّ و بالشان

شبهه اى انگيزد آن شيطان دون درفتند اين جمله كوران سرنگون

پاى استدلاليان چو بين بودپاى چوبين سخت بى تمكين بود

غير آن قطب زمان ديده وركز ثباتش كوه گردد خيره سر

پاى نا بينا عصا باشد عصاتانيفتد سرنگون او بر حصا

آن سوارى كاو سپه را شد ظفراهل دين را كيست سلطان بصر

با عصا كوران اگر ره ديده انددر پناه خلق روشن ديده اند

گرنه بينايان بُدندى و شهان جمله كوران مرده اندى در جهان

نى ز كوران كِشت آيد نه درودنه عمارت نه تجارتها و سود

گر نكردى رحمت و افضالتان در شكستى چوب استدلالتان

اين عصا چه بود قياسات و دليل آن عصا كى دادشان بينا جليل

چون عصا شد آلت جنگ و نفيرآن عصا را خُرد بشكن اى ضرير

او عصاتان داد تا پيش آمديدآن عصا از خشم هم بر وى زديد

حلقه كوران به چه كار اندريدديدبان را در ميانه آوريد

دامن او گير كاو دادت عصادرنگر كآدم چها ديد از عصى

معجزه موسى و احمد رانگرچون عصا شد مار و استُن باخبر

از عصا مارى و از استن حنين پنج نوبت مى زنند از بهر دين

گر نه نا معقول بودى اين مَزَه كى بدى حاجت به چندين معجزه

هر چه معقول است عقلش مى خوردبى بيان معجزه بى جَرَ و مد

اين طريق بِكرِ نامعقول بين در دل هر مُقبلى مقبول بين

همچنان كز بيم آدم ديو و دددر جزاير در رميدند از حسد

هم ز بيم معجزات انبياسر كشيده منكران زير گيا

ص: 141

تا به ناموس مسلمانى زِينَددر تسلّس تا ندانى كه كِيَند

همچو قلّابان بر آن نقد تباه نقره مى مالند و نام پادشاه

ظاهر الفاظ شان توحيد و شرع باطن آن همچو در نان تخم صَرع

فَلسَفى را زَهره نِى تا دم زنددم زند دين حَقَش بر هم زند

دست و پاى او جماد و جان اوهر چه گويد آن دو در فرمانِ او

با زبان گر چه كه تهمت مى نهنددست و پاهاشان گواهى مى دهند

فتح مكه

*** 175

جهدِ پيغمبر به فتح مكه هم كى بود در حب دينا مُتَّهم

آنكه او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بربست روز امتحان

از پى نظاره او حور و جان پر شده آفاقِ هر هفت آسمان

خويشتن آراسته از بهر اوخود و را پرواى غير دوست كو

آنچنان پُر گشته از اجلال حق كه در او هم ره نيابد آل حق

لا يَسَع فينا نبىَّ مُرسَلَ وَالمَلَك والرُّوحُ ايضاً فَاعقِلوا

گفت ما زاغيم همچون زاغ نه مستِ صباغيم مست باغ نه

چونكه مخزنهاى افلاك و عقول چون خسى امد بر چشم رسول

پس چه شد مكه و شام و عراق كه نمايد او نَبَرد و اشتياق

آن گمان بر وى ضمير بد كندكه قياس از جهل و حرص خود كند

آبگينه زرد چون سازى نقاب زرد بينى جمله نور آفتاب

بشكن آن شيشه كبود و زرد راتاشناسى گَرد را و مَرد را

گِردِ فارس گَرد سر افراشته گَرد را تو مَرد حق پنداشته

ص: 142

گَرد ديد ابليس و گفت اين فرعِ طين چون فزايد بر من آتش جبين

تا تو مى بينى عزيزان را بشردان كه ميراث بليس است آن نظر

گر نه فرزند بليسى اى عنيدپس تو به ميراث آن سگ چون رسيد

من نِيَم سگ شير حقم حق پرست سير حق آن است كز صورت برست

شير دنيا جويد اشكارى و برگ شير مولى جويد آزادى و مرگ

چونكه اندر مرگ بيند صد وجودهمچو پروانه بسوزاند وجود

شد هواى مرگ طوق صادقان كه جهودان را بُد اين دم امتحان

در نُبى فرمود كاى قوم يهودصادقان را مرگ باشد گنج و سود

همچنانكه آرزوى سود هست آرزوى مرگ بردن ز آن بِه است

اى جهودان بهر ناموس كسان بگذرانيد اين تمنا بر زبان

يك جهودى اين قدر زَهره نداشت چون محمد اين عَلَم را برفراشت

گفت اگر رانيد اين را بر زبان يك يهودى خود نماند در جهان

پس يهودان مال بردند و خراج كه مكن رُسوا تو ما را اى سِراج

اين سخن را نيست پايانى پديددست با من ده چو چشمت دوست ديد

گفتن شيخى با يزيد را كه كعبه منم ...

*** 274

سوى مكه شيخ امت با يزيداز براى حج و عمره مى دويد

او به هر شهرى كه رفتى از نخست مر عزيزان را بكردى باز جست

گرد مى گشتى كه اندر شهر كيست كاو بر اركان بصيرت متّكى است

گفت حق اندر سفر هر جا روى بايد اول طالب مردى شوى

قصد گنجى كن كه اين سود و زيان در تبع آيد تو آنرا فرع دان

ص: 143

هر كه كارد قصد گندم باشدش كاه خود اندر تبع مى آيدش

كه بكارى بر نيآيد گندمى مردمى جو مردمى جو مردمى

قصد كعبه كن چو وقت حج بُودچونكه رفتى مكه هم ديده شود

قصد در معراج ديد دوست بوددر تبع عرش و ملايك هم نمود

حكايت

*** 274

خانه نو ساخت روزى نو مريدپير آمد خانه او را بديد

گفت شيخ آن نو مريد خويش راامتحان كرد آن نكو انديش را

روزن از بهر چه كردى اى رفيق گفت تا نور اندر آيد زين طريق

گفت آن فرع است اين بايد نيازتا از اين ره بشنوى بانگ نماز

با يزيد اندر سفر جستى بسى تا بيابد خضر وقت خود كسى

ديد پيرى با قدى همچون هلال ديد در وى فرّ و گفتار ر جال

ديده نابينا و دل چون آفتاب همچو پيلى ديده هندوستان به خواب

چشم بسته خفته بيند صد طرب چون گشايد آن نبيند اى عجب

بس عجب در خواب روشن مى شوددل درون خواب روزن مى شود

آنكه بيدار است و بيند خواب خوش عارف است او خاك او در ديده كَش

پيش او بنشست و مى پرسيد حال يافتش درويش و هم صاحب عيال

گفت عزم تو كجا اى با يزيدرخت غُربت را كجا خواهى كشيد

گفت قصد كعبه دارم از پگه گفت هين با خود چه دارى زاد زه

گفت دارم از درم نقره دويست نك ببسته سخت در گوشه ردى است

گفت طوفى كن به گردم هفت باروين نكوتر از طواف حج شمار

ص: 144

و آن دِرَمها پيش من نه اى جواددان كه حج كردى و حاصل شد مراد

عُمره كردى عمر باقى يافتى صاف گشتى بر صفا بشتافتى

حق آن حقى كه جانب ديده است كه مرا بر بيت خود بگزيده است

كعبه هر چندى كه خانه بِرّ اوست خِلقتِ من نيز خانه سِرّ اوست

تا بكرد آن كعبه را در وى نرفت واندر اين خانه بجز آن حى نرفت

چون مرا ديدى خدا را ديده اى گرد كعبه صدق بر گرديده اى

خدمتِ من طاعت و حمد خداست تا نپندارى كه حق از من جداست

چشم نيكو باز كن در من نگرتا ببينى نور حق اندر بشر

با يزيد آن نكته ها را هوش داشت همچو زرّين حلقه اش در گوش داشت

آمد از وى با يزيد اندر مزيدمنتهى در منتها آخر رسيد

قصّه منافقان و مسجد ضرار ساختن ايشان

*** 300

يك مثال ديگر اندر كژ رَوى شايد ار از نقل قرآن بشنوى

اين چنين كژ بازيى در جفت و طاق با نبى مى باختند اهل نفاق

كز براى عز دين احمدى مسجدى سازيم و بود آن مُرتَدى

اين چنين كژبازيى مى باختندمسجدى جز مسجد او ساختند

فرش و سقف و قبّه اش آراسته ليك تفريق جماعت خواسته

نزد پيغمبر به لابه آمدندهمچو اشتر پيش او زانو زدند

كاى رسول حق براى مُحسِنى سوى آن مسجد قدم رنجه كنى

تا مبارك گردد از اقدامِ توتا قيامت تازه باد ايام تو

مسجد روزِ گِل است و روز ابرمسجد روز ضرورت وقت فقر

ص: 145

تا غريبى يابد آنجا خير و جاتا فراوان گردد اين خدمت سرا

تا شعار دين شود بسيار و پُرزآنكه با ياران شود خوش كارِمُر

ساعتى آن جايگه تشريف ده تزكيه ما كن ز ما تعريف ده

مسجد و اصحاب مسجد را نوازتو مهى ما شب دمى با ما بساز

تا شود شب از جمالت همچو روزاى جمالت آفتاب جان فروز

اى دريغا كآن سخن از دل بُدى تا مراد آن نفر حاصل شدى

لطف كآيد بى دل و جان در زبان همچو سبزه تون بود اى دوستان

هم ز دورش بنگر و اندر گذرخوردن و بورا نشايد اى پسر

سوى لطف بى وفايان هين مروكآن پل ويران بُوَد نيكو شنو

گر قدم را جاهلى بر وى زندبشكند پل و آن قدم را بشكند

هر كجا لشكر شكسته مى شوداز دو سه سُسِت مخنَث مى بُوَد

در صف آيد با سلاح او مرد واردل بر او بنهند كاينك يار غار

رو بگرداند چو بيند زخمهارفتن او بشكند پشت ترا

اين دراز است و فراوان مى شودو آنچه مقصود است پنهان مى شود

فريفتن منافقان پيغامبر را تا به مسجد ضرارش برند

*** 301

بر رسول حق فسونها خواندندرخشِ دستان و حِيَل مى راندند

آن رسول مهربان رحم كيش جز تبسم جز بلى نآورد پيش

شكرهاى آن جماعت ياد كرددر اجابت قاصدان را شاد كرد

مى نمود آن مكر ايشان پيش اويك به يك زآن سان كه اندر شير مو

موى را ناديده مى كرد آن لطيف شير را شاباش مى گفت آن ظريف

ص: 146

صد هزاران موى مكر و دمدمه چشم خوابانيد آن دم زان همه

راست مى فرمود آن بحر كرم بر شما من از شما مشفق ترم

من نشسته بر كنار آتشى با فروغ و شعله بس ناخوشى

همچو پروانه شما آن سو دوان هر دو دست من شده پروانه ران

چون بر آن شد تا روان گردد رسول غيرت حق بانك زد مشنو زِغُول

كاين خبيثان مكر و حيلت كرده اندجمله مقلوب است آنچ آورده اند

قصد ايشان جز سيه رويى نبودخير دين كَى جست ترسا و جهود

مسجدى بر جسر دوزخ ساختندبا خدا نرد دغاها باختند

قصدشان تفريق اصحاب رسول فضل حق را كى شناسد هر فضول

تا جهودى را ز شام اينجا كَشندكه به وعظ او جهودان سَر خوشند

گفت پيغمبر كه آرى ليك مابر سر راهيم و بر عزم غزا

زين سفر چون بازگردم آنگهان سوى ان مسجد روان گردم روان

دفعشان كرد و بسوى غزو تاخت با دغايان از دغا نردى بباخت

چون بيآمد از غزا باز آمدندچنگ اندر وعده ماضى زدند

گفت حقش اى پيمبر فاش گوغدر را ور جنگ باشد باش گو

گفت اى قوم دغل خامُش كنيدتانگويم رازهاتان تن زنيد

چون نشانى چند از اسرارشان در بيان آورد بد شد كارشان

قاصدان زو بازگشتند آن زمان حاش للَّه حاش للَّه دم زنان

هر منافق مُصحَفى زير بغل سوى پيغمبر بيآورد از دغل

بهر سوگندان كه ايمان جُنتى است زآنكه سوگندان كژان را سُنتى است

چون ندارد مرد كژ در دين وفاهر زمانى بشكند سوگند را

راستان را حاجت سوگند نيست زآنكه ايشان را دو چشم روشنى است

نقضِ ميثاق و عهود از احمقى است حفظ ايمان و وفا كار تقى است

ص: 147

گفت پيغمبر كمه سوگند شماراست گيرم يا كه سوگند خدا

باز سوگند دگر خوردند قوم مصحف اندر دست و بر لب مُهر صَوم

كه به حق اين كلام پاك راست كآن بناى مسجد از بهر خداست

اندر آنجا هيچ مكر و حيله نيست اندر آنجا ذكر و صدق و ياربى است

گفت پيغمبر كه آواز خدامى رسد در گوش من همچون صدا

مهر در گوش شما بنهاد حق تا به آواز خدا نآرد سَبَق

نك صريح آواز حق مى آيدم همچو صاف از دُرد مى پالايدم

همچنانكه موسى از سوى درخت بانگ حق بشنيد كاى مسعود بخت

از درخت انّى انّااللَّه مى شنيدبا كلام انوار مى آمد پديد

چون ز نور وحى در مى ماندندباز نو سوگندها مى خواندند

چون خدا سوگند را خواند سپركى نهد اسپر ز كف پيكارگر

باز پيغمبر به تكذيب صريح قَد كَذبتُم گفت با ايشان فصيح

بيان آنكه در هر نفسى فتنه مسجد ضرار است

*** 308

چون پديد آمد كه آن مسجد نبودخانه حيلت بُد و دام جهود

پس نبى فرمود كآن را بر كنيدمُطرحه خاشاك و خاكستر كنيد

صاحب مسجد چو مسجد قلب بوددانه ها بر دام ريزى نيست جود

گوشت كاندر شست تو ماهى رُباست آن چنان لقمه نه بخشش نه سخاست

مسجد اهل قبا كآن بُد جَمادآنچه كفوِ او نبد راهش نداد

در جمادات اين چنين حيفى نرفت زد در آن ناكفوا امير داد تفت

پس حقايق را كه اصل اصلهاست دان كه آنجا فرقها و فصلهاست

ص: 148

نه حياتش چون حيات او بُودنه مماتش چون ممات او بُوَد

گور او هرگز چو گور او مدان خود چه گويم حال فرق آن جهان

بر محك زن كار خود اى مرد كارتا نسازى مسجد اهل ضرار

بس بر آن مسجد كنان تسخر زدى چون نظر كردى تو خود زيشان بدى

حيران شد حاجيان در كرامات آن زاهد كه در باديه تنهاش يافتند

*** 340

زاهدى بد در ميان باديه در عبادت غرق چون عَبّاديه

حاجيان آنجا رسيدند از بلادديده شان بر زاهد خشك اوفتاد

جاى زاهد خشك بود او تَر مزاج از سموم باديه بودش علاج

حاجيان حيران شدند از وحدتش و آن سلامت در ميان آفتش

در نماز استاده بد بر روى ريگ ريگ كز تفّش بجوشد آب ديگ

گفتيى سرمست در سبزه و گُل است يا سواره بر براق و دُلُدل است

يا كه پايش بر حرير و حُلّه هاست يا سموم او را به از باد صباست

پس بماندند آن جماعت بانيازتا شود درويش فارغ از نماز

چون ز استغراق باز آمد فقيرزآن جماعت زنده اى روشن ضمير

ديد كآبش مى چكيد از دست و روجامه اش تر بود ز آثار وضو

پس بپرسيدش كه آبت از كجاست دست را برداشت كز سوى سماست

گفت هر گاهى كه خواهى مى رسدبى زجاه و بى ز حبلِ مِن مسَد

مشكل ما حل كن اى سلطان دين تا ببخشد حال تو ما را يقين

وا نما سرى ز اسرارت به ماتا ببرّيم از ميان زنّارها

چشم را بگشود سوى آسمان كه اجابت كن دعاى حاجيان

ص: 149

رزق جويى را ز بالا خو گرم تو ز بالا برگشودستى دَرَم

اى نموده تو مكان از لامكان فى السَّماء رِزقُكُم كرده عيان

در ميان اين مناجات ابر خوش زود پيدا شد چو پيل آب كَش

همچو آب از مشك باريدن گرفت در گَو و در غارها مسكن گرفت

ابر مى باريد چون مَشك اشكهاحاجيان جمله گشاده مَشكها

يك جماعت زآن عجايب كارهامى بريدند از ميان زنّارها

قوم ديگر را يقين در ازديادزين عجب و اللَّه أَعلَم بالرِّشاد

قوم ديگر ناپذيرا تُرش و خام ناقصان سرمدى تَمَّ الكلام

*** 561

خوش بكَش اين كاروان را تا به حج اى امير صبر مِفتاحُ الفرَج

حج زيارت كردن خانه بُودحجّ ربّ البَيت مردانه بُوَد

خبر يافتن جد مصطفى عبدلمطلّب از گم كردن حليمه محمد را

*** 604

چون خبر يابيد جد مصطفى از حليمه وز فغانش بر ملا

وز چنان بانگ بلند و نعره هاكه به ميلى مى رسيد از وى صدا

زود عبدالمطلب دانست چيست دست بر سينه همى زد مى گريست

آمد از غم بر در كعبه به سوزكاى خبر از سِرّ شب وز راز روز

خويشتن را من نمى بينم فَنى تابُود هم راز تو همچون مَنى

خويشتن را من نمى بينم هنرتا شوم مقبول اين مسعود در

يا سر و سجده مرا قدرى بُوديا به اشكم دولتى خندان شود

ص: 150

ليك در سيماى آن دُرّ يتيم ديده ام آثار لطفت اى كريم

كه نمى ماند ز ما گرچه زماست ما همه مِسّيم و احمد كيمياست

آن عجايبها كه من ديدم بر اومن نديدم بر ولى و بر عدو

آنكه فضل تو در اين طفليش دادكس نشان ندهد به صد ساله جهاد

چون يقين ديدم عنايتهاى توبر وى او دُرّيست از درياى تو

من هم او را مى شفيع آرم به توحال او اى حال دان با من بگو

از درون كعبه آمد بانگ زودكه هم اكنون رخ به تو خواهم نمود

با دو صد اقبال او محفوظ ماست با دو صد طُلبِ ملك محفوظ ماست

ظاهرش را شُهره كيهان كنيم باطنش را از همه پنهان كنيم

زَرّ كان بود آب و گِل ما زرّ گريم كه گَهَش خلخال و گه خاتم بُريم

گه حمايلهاى شمشيرش كنيم گاه بند گردن شيرش كنيم

گه ترنج تخت بر سازيم از اوگاه تاج فرقهاى مُلك جو

عشقها داريم با اين خاك مازآنكه افتاده ست در قَعده رضا

گه چنين شاهى از او پيدا كنيم گه هم او را پيش شه شيدا كنيم

صد هزاران عاشق و معشوق از اودر فغان و در نفير و جست و جو

كار ما اين است بر كورىّ آن كه به كار ما ندارد ميل جان

اين فضيلت خاك را زآن رو دهيم كه نواله پيش بى برگان نهيم

زآنكه دارد خاك شكل اغبَرى وز درون دارد صفات انورى

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

ظاهرش گويد كه ما اينيم و بس باطنش گويد نگو بين پيش و پس

ظاهرش منكر كه باطن هيچ نيست باطنش گويد كه بنماييم بيست

ظاهرش با باطنش در چالش اندلاجرم زين صبر نصرت مى كشن

زين تُرش رو خاك صورتها كنيم خنده پنهانش را پيدا كنيم

ص: 151

ز آنكه ظاهر خاك اندوه و بُكاست در درونش صد هزاران خنده هاست

كاشِفُ السِّريم و كار ما همين كاين نهانها را برآريم ازكمين

گر چه دزد از مُنكرى تن مى زندشحنه آن از عصر پيدا مى كند

فضلها دزديده اند اين خاكهاتا مُقِرَ آريمشان از ابتلا

بس عجب فرزند كاو را بوده است ليك احمد بر همه افزوده است

شد زمين و آسمان خندان و شادكاين چنين شاهى ز ما دو جفت زاد

مى شكافد آسمان از شادى اش خاك چون سوسن شده ز آزادى اش

ظاهرت با باطنت اى خاك خوش چونكه در جنگند و اندر كَش مَكَش

هركه با خود بهر حق باشد به جنگ تا شود معنيش خصم بو و رنگ

ظلمتش با نور او شد در قتال آفتاب جانش را نبود زوال

هر كه كو شد بهر ما در امتحان پشت زير پايش آرد آسمان

ظاهرت از تيرگى افغان كنان باطن تو گلستان در گلستان

قاصد او چون صوفيان رو تُرُش تا نيآميزند با هر نور كُش

عارفان رو تُرش چون خارپشت عيش پنهان كرده در خار دُرشت

باغ پنهان گِردِ باغ آن خار فاش كاى عَدوُى دزد زين در درو باش

خارپشتا خار حارس كرده اى سر چو صوفى در گريبان برده اى

تا كسى در چاردانگ عيش توگم شود زين گلرخان خارخو

طفل تو گر چه كه كودك خو بُده ست هر دو عالم خود طُفيل او بُدست

ما جهانى را بدو زنده كنيم چرخ را در خدمتش بنده كنيم

گفت عبدالمطلب كاين دم كجاست اى عَليمُ السِّر نشان ده راه راست

نشان خواستن عبدلمطلّب از موضع محمد عليه الصلوة والسلام

*** 606

از درون كعبه آوازش رسيدگفت اى جوينده آن طفل رشيد

در فلان وادى است زير آن درخت پس روان شد زود پير نيكبخت

در ركاب او اميران قريش زآنكه جدش بود ز اعيان قريش

تا به پشت آدم آسلافش همه مهتران بزم و رزم و مَلحَمه

اين نسَب خود پوست او را بوده است كز شهنشاهان مِه پالوده است

مغز او خود از نسب دور است و پاك نيست جنسش از سَمك كس تا سِماك

نور حق را كس نجويد زاد وبودخلعت حق را چه حاجت تار و پود

كمترين خلعت كه بدهد در ثواب بر فزايد بر طراز آفتاب

لطف حق و قهر را همه كس داند و همه از قهر

حق گريزانند و به لطف حق در آويزان ...

*** 751

گفت درويشى به درويشى كه توچون بديدى حضرت حق را بگو

گفت بى چون ديدم اما بهر قال باز گويم مختصر آن را مثال

ديدمش سوى چپ او آذرى سوى دست راست جوى كوثَرى

سوى چپش بس جهان سوز آتشى سوى دست راستش جوىِ خوشى

سوى آن آتش گروهى برده دست بهر آن كوثر گروهى شاد و مست

ليك لِعبِ باژگونه بود سخت پيش پاى هر شَقى و نيكبخت

هر كه در آتش همى رفت و شرراز ميان آب بر مى كرد سر

ص: 152

ص: 153

هر كه سوى آب مى رفت از ميان او در آتش يافت مى شد در زمان

هر كه سوى راست شد و آب زلال سر ز آتش بر زد از سوى شمال

وآنكه شد سوى شمال آتشين سر برون مى كرد از سوى يمين

كم كسى بر سِرّ اين مُضمَر زدى لاجرم كم كس در آن آتش شدى

جز كسى كه بر سرش اقبال ريخت كاو رها كرد آب و در آتش گريخت

كرده ذوق نقد را معبود خلق لاجرم زين لِعب مغبون بود خلق

جَوق جَوق وصف وصف ازحرص وشتاب مُحتَرِز ز آتش گريزان سوى آب

لاجرم ز آتش برآوردند سراعتبار الاعتبار اى بى خبر

بانگ مى زد آتش اى گيجان گول من نى ام آتش منم چشمه قبول

چشم بندى كرده اند اى بى نظردر من آى و هيچ مگريز از شرر

اى خليل اينجا شرار و دود نيست جز كه سِحر و خُدعه نمرود نيست

چون خليل حق اگر فرزنه اى آتش آب تُست و تو پروانه اى

جان پروانه همى دارد نِدى كاى دريغا صد هزارم پَر بُدى

تا همى سوزيد ز آتش بى امان كورى چشم و دل نامحرمان

بر من آرد رحم جاهل از خرى من بر او رحم آرم از بينش وَرى

خاصّه اين آتش كه جان آبهاست كار پروانه بعكسِ كارِ ماست

او ببيند نور و در نارى روددل ببيند نار و در نورى شود

اين چنين لِعب آمد از ربّ جليل تا ببينى كيست از آل خليل

آتشى از شكل آبى داده اندواندر آتش چشمه اى بگشاده اند

ساحرى صَحنِ بِرِنجى را به فَن صحن پُر كِر مى كند در انجمن

خانه را او پر ز كژدمها نموداز دم سِحر و خود آن كژدم نبود

چونكه جادو مى نمايد صد چنين چون بُوَد دستان جادو آفرين

لاجرم از سِحر يزدان قَرن قَرن اندر افتادند چون زن زير پَهن

ص: 154

ساحرانشان بنده بودند و غلام اندر افتادند چون صَعوه به دام

هين بخوان قرآن ببين سحرِ حلال سرنگونى مكرهاى كَالجِبال

من نى ام فرعون كآيم سوى نيل سوى آتش مى روم من چون خليل

نيست آتش هست آن مآء مَعين و آن دگر از مَكر آب آتشين

بس نكو گفت آن رسول خوش جِوازذرّه اى عقلت به از صوم و نماز

زآنكه عقلت جوهر است اين دو عرض اين دو در تكميل آن شد مَفتَرض

تا جلا باشد مر آن آيينه راكه صفا آيد ز طاعت سينه را

ليك گر آيينه از بُن فاسد است صيقل او را دير باز آرد به دست

وآن گُزين آيينه كه خوش مَغرِس است اندكى صيقل گرى آن را بس است

رفتن با يزيد به طرف كعبه و ملاقات پيرمردى

و گفتن او كه گرد من طواف كن

*** 117

چون شوى دور از حضور اولياءدر حقيقت گشته اى دور از خدا

تا توانى زاوليا رو بر متاب جهد كن واللَّه اعلم بالصواب

سوى كعبه شيخ امت با يزيداز براى حج و عمره مى دويد

او به هر شهرى كه رفتى از نخست مر عزيزان را بكردى باز جست

گرد مى گشتى كه اندر شهر كيست كو، بر اركان بصيرت متّكيس

گفت حق اندر سفر هر جا روى بايد اول طالب مردى شوى

با يزيد اندر سفر جستى بسى تا بيابد خضر وقت خود كسى

ديد پيرى، با قدى همچون هلال ديد در وى فرّ و گفتار رجال

ديده نابينا و دل چون آفتاب همچو پيلى، ديده هندستان بخواب

با يزيد او را چو از اقطاب يافت مسكنت بنمود و در خدمت شتافت

پيش او بنشست و مى پرسيد حال يافتش درويش و هم صاحب عيال

گفت، عزم تو كجا اى با يزيدرخت غربت را كجا خواهى كشيد

گفت، قصد كعبه دارم از وله گفت، هين با خود چه دارى زاد ره

گفت، دارم از درم نقره، دويست نك به بستن، سخت بر گوشه رويست

گفت، طوفى كن بگردم هفت باروين نكوتر از طواف حج شمار

وان درمها پيش من نه، اى جوادوانكه حج كردى و حاصل شد مراد

عمره كردى، عمر باقى يافتى صاف گشتى، بر صفا بشتافتى

حق آن حقى كه جانت ديده است كه مرا بيت خود بگزيده است

كعبه را يك بار بيتى گفت يارگفت، يا عبدى، مرا هفتاد بار

ص: 155

ص: 156

با يزيد آن نكته ها را هوش داشت همچو زرين حلقه اش در گوش داشت

آمد از وى با يزيد اندر مزيدمنتهى در منتهى آخر رسيد

مسجد ضرار ساختن منافقان

*** 129

يك مثال ديگر اندر كژ روى شايد ار از نقل قرآن بشنوى

اين چنين كژ بازى در جفت و طاق با نبى مى باختند اهل نفاق

كز براى عز دين احمدى مسجدى سازيم و بود آن مرتدى

فرش و سقف و قبله اش آراستندليك تفريق جماعت خواستند

نزد پيغمبر به لابه آمدندهمچو اشتر پيش او زانو زدند

كاى رسول حق براى محسنى سوى آن مسجد قدم رنجه كنى

تا مبارك گردد از اقدام توتا قيامت تازه بادا نام تو

مسجد روز گل است و روز ابرمسجد روز ضرورت، وقت فقر

تا غريبى يابد آنجا خير وجاتا فراوان گردد اين خدمت سرا

اى دريغا كان سخن از دل بدى تا مراد آن نفر حاصل شدى

بر رسول حق، فسونها خواندندرخش دستان و جهل مى راندند

چاپلوسى و فسونها خواندندنزل خدمت سوى حضرت راندند

آن رسول مهربان رحم كيش جز تبسم، جز بلى، ناآورد پيش

شكرهاى آن جماعت ياد كرددر اجابت قاصدان را شاد كرد

مى نمود آن مكر ايشان پيش اويك به يك زانسان كه اندر شير، مو

موى را ناديده مى كرد آن لطيف شير را شاباش مى گفت آن ظريف

چون بران شد تا روان گردد رسول غيرت حق بانگ زد مشنو ز غول

كاين خبيثان مكر و حيلت كرده اندجمله مقلوب است آنچه آورده اند

ص: 157

قصد ايشان جز سيه روى نبودخير دين كى جست ترسا و يهود

مسجدى بر جسر دوزخ ساختندبا خدا نرد دغل مى باختند

قصدشان، تفريق اصحاب رسوفضل حق را كى شناسد هر فضول

تا جهودى را ز شام اينجا كشندكه به وعظ او جهودان سرخوشند

گفت پيغمبر كه آرى ليك مابر سر راهيم و بر عزم غزا

زين سفر چون بازگردم، ناگهان سوى آن مسجد روان گردم، روان

دفع شان كرد و به سوى غزو تاخت با دغايان از دغا نردى بباخت

چون بيامد از غزا، باز آمدندطالب آن وعده ماضى شدند

گفت حقش كاى پيمبر فاش گوغدر را، ور جنگ باشد، باش، بگو

گفت، اى قوم دغل خاموش كنيدتا نگويم رازهاتان، تن زيند

گفتتان بس بد درون و دشمنيدمن نخواهم آمد، از من بگذريد

چون نشانى چند از اسرارشان در بيان آورد، بد شد كارشان

قاصدان زو بازگشتند آن زمان حاش للَّه، حاش للَّه دم زنان

هر منافق، مصحفى زير بغل سوى پيغمبر بياورد از دغل

بهر سوگندان كه ايمان جنتيست زانكه سوگندان كژان را سنتيست

چون ندارد مرد كژ، در دين وفاهر زمانى، بشكند سوگند را

گفت پيغمبر كه، سوگند شماراست گيرم يا كه سوگند خدا

باز سوگند دگر، خوردند قوم مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم

كه به حق اين كلام پاك و راست كين بناى مسجد از بهر خداست

اندرينجا، هيچ مكر و حيله نيست قصد ما زان صدق و ذكر يارب است

گفت پيغمبر كه آواز خدامى رسد در گوش من همچون صدا

مهر بر گوش شما بنهاد حق تا به آواز خدا نار و سب

نك صريح آواز حق مى آيدم همچو صاف از درد مى پالايدم

ص: 158

چو ز نور وحى در مى ماندندباز نو سوگندها مى خواندند

چون خدا سوگند را خوانده سپركهى نهد اسپر ز كف پيكارگر

باز پيغمبر، به تكذيب صريح قد كذبتم گفت يا ايشان فصيح

چون پديد آمد كه آن مسجد نبودخانه حيلت بُد و دام جهود

پس نبى فرمود كان را بركنيدمطرحه خاشاك و خاكستر كنيد

صاحب مسجد، چو مسجد قلب بوددآنها بر دام ريزى، نيست جود

گوشت كاندر شست تو ماهى رياست آن چنان لقمه، نه بخشش، نه سخاست

مسجد اهل قبا كان بد جمادآنچه كفو او بند، راهش نداد

پس حقايق را كه اصل اصلهاست وآنكه آنجا فرقها و فصلهاست

نه حياتش چون حيات او بودنه مماتش چون ممات او بود

برمحك زن كار خود، اى مرد كارتا نسازى مسجد اهل ضرار

بس، بران مسجد كنان تسخر زوى چون نظر كردى، تو خود زايشان بدى

اللَّه گفتن نيازمند عين لبّيك خداست

*** 159

آن يكى، اللَّه مى گفتى شبى تا كه شيرين گردد از ذكرش لبى

گفت شيطانش، خموش اى سخت روچند گوى آخر، اى بسيار گو

اين همه اللَّه گوى از عتوخود يكى اللَّه را لبّيك گو

مى نيايد يك جواب از پيش تخت چند اللَّه مى زنى با روى سخت

او شكسته دل شد و بنهاد سرديد در خواب او خضر را در حَضَر

گفت، همين از ذكر چون وامانده چون پشيمانى ازان كش خوانده

گفت، لبّيكم نمى آيد جواب زان همى ترسم كه باشم ردّ باب

ص: 159

گفت خضرش كه خدا گفت اين بمن كه برو با او بگو، اى ممتحن

گفت آن اللَّه تو لبيك ماست وان نياز و سوز و دردت پيك ماست

نى تو را در كار من آورده ام نى كه من مشغول ذكرت كرده ام

حيلها و چاره جوئيهاى توجذب ما بود و كشاد اين پاى تو

ترس و عشق تو كمند لطف ماست زير هر يارب تو لبّيكهاست

جان جاهل، زين دعا جز دور نيست زانكه يارب گفتنش دستور نيست

بر دهان و بر دلش قفل است و بندتا ننالد با خدا وقت گزند

*** 362

زانكه ترك تن بود اصل نمازترك خويش و ترك فرزند از نياز

از خليل آموز، قربان كن ولدتن بنه بر آتش نمرود رد

كعبه

*** 742

هر كه را خواهى تو در كعبه بجوتا برآيد در زمان پيش تو او

صورتى كو فاخر و عالى بوداو ز بيت اللَّه كى خالى بود

او بود حاضرمنزّه از رتاج باقى مردم براى احتياج

فضيلت اهل اللَّه

*** 743

كعبه هر چندان كه خانه برّ اوست خلقت من نيز خانه سِرّ اوست

ص: 160

كعبه را يكبار بيتى گفت يارگفت يا عبدى مرا هفتاد بار

كعبه هر شخص جداگانه

*** 743

كعبه جبرئيل و جانها سدره كعبه عبدالبطن شد سفره

قبله عارف بود نور وصال قبله عقل مفلسف شد خيال

قبله زاهد بود فيض نظرقبله طامع بود هميان زر

قبله عاشق حق آمد، اى پسرقبله باطل بليس است اى پدر

قبله فرعون دنيا سر به سرقبله خربنده چه بود، كون خر

قبله ظاهر پرستان روى زن قبله باطن نشينان ذوالمنن

موجب اغراز كعبه

*** 743

كعبه را كش هر زمان عزى فزودآن زاخلاصات ابراهيم بود

سلطان ولد

سلطان ولد (623 ه. ق.- 712 ه. ق.) بهاءالدين احمد سلطان ولد فرزند بزرگ مولانا جلال الدين رومى عارف بزرگ و سراينده مثنوى معنوى است كه در شهرلارنده در آسياى صغير متولد شد و علوم طريقت و عرفان را نزد پدر و شمس الدين تبريزى و شيخ صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلپى آموخت و در اين راه به مقام عالى رسيد و جاى پدر را در ارشاد گرفت. سلطان ولد شعر نيز مى سرود و به زبان تركى نيز آشنايى داشت. مثنوى ولدنامه از اوست.

*** 41

هيچ غير حق نبيند در وجودبى سر و بى پا كند جانش سجود

سوى آن كعبه رَوَد كِش نيست جاقبله گاهش حق بود در التجا

در جهان محو، سَيرانش شودچون دهد يك جان دو صد جانش شود

*** 239

سير خشكى را بُود پايان وحَدّسَيرِ دريا را نه حَدّست و نه عَدّ

راه را تا حق بود حَدّ بى گمان راه را در حق نه حدّ دان نه كران

ره تويى و مر ترا آخر بُودچون رسى در حقّ، خودى آنگه رَود

خود حجاب حق تويى، بگذر ز خودتا رسى بعد از گذشتن در احد

ليك راه وصل را نَبود كران دايماً باشى در آن بى خود روان

راه بعد از وصل آمد معتبرغير آن راه ره نگويد باخبر

ور بگويد باشد از روى مَجاززآنكه نتوان طوف كردن بى حِجاز

هر كه بى كعبه كند جايى طواف بهر لاغى باشد آن يا از گَزاف

پس يقين دان راه بَعدِ وصلِ هوست اوليا را راه اندر عَين اوست

«سَير الى اللَّه» را بُود پايان و حدّ«سَير فى اللَّه» را نه حدّ باشد نه عَدّ

اينچنين سَيرى فَن آن بنده است كاو ز خود مرده ست و از حق زنده است

*** 264

جمله بى سويست آنجا سوى نيست شهر جان را خانه ها و كوى نيست

نقش اندر آب غير آب نيست خوابشان را يَقظَه دان كآن خواب نيست

بلكه هست از يَقظَه بهتر خوابشان مى رسد مقصود بى اسبانشان

صيدها گيرند بى اين دست و پاصيدهاى دلرباى جان فزا

ص: 161

ص: 162

ص: 163

بى دهان نوشند شربتهاى زجان بى قدم سوى قِدَم دايم روان

بى سِلاحى گردن خصمان زنندبى لَهَب صد نار در هر جان زنند

بى فَرس بر فارسان تازند سخت اشقيا را بى غرض بخشند بخت

بى پَر و بالند پرّان سوى قاف بى سر و بى پا همه اندر طواف

از خدا دارند نَهَ از خود طَوف رادر چنان امنى نيابى خَوف را

*** 292

چون خليلند آن نَفر، شد دود و ناربر همه ريحان و باغ و سبزه زار

عين آتش گلشن و ريحانشان قعر دوزخ حورى و رضوانشان

رَو خليلى شَو كه تا نار بلاسوى اين خوانت زَند دايم صَلا

انبيا را ز آن فزونست اين عَناكاين عَنا بختست و شاهى و كيا

*** 340

تا به سوى كعبه جانها خَفيرگردد اين نظم لطيف دل پذير

كعبه جانها ملاقات خداست آنچنان كعبه درون اولياست

پس ترا در جان سفر بايد كه تارو نمايد آنچنان كعبه ترا

بس درازست اين سفر كوتَه كُنم سوى منزل بى حجابى ره كُنم

حاجيان عشق را كعبه خداست آنكه اين ره را گشايد پيشواست

پيشوايى اين بود كز تو روان گردد از گرداب تن چون جو روان

نقدِ خود كُلّى بيابد زين طلب گرددش حاصل در آن ره وصل ربّ

هر كه گردد واسطه اين خير راسهل گرداند سوى حج سَير را

پس ثواب اين شود عايد بدوفهم اين سِرّ كُن ز جان و دل نكو

اين چنين خيرى نيامد در جهان از كسى اندر زمين و آسمان

ص: 164

چون جزا بر قَدر خيرست، اى پسرهر كه خَيّرتر جزايش بيشتر

چون زنانى مَى برد طالب ثواب بين زجانى چى بَرَد، آن را بياب

آنكه نانى مى دهد چون در جزامى رسد وى را ز يزدان خيرها

وآنكه او قوتى دهد از خوان جان تا شوند ارواحِ فانى جاودان

كُن قياس و نيك بنگر كه خداتا چها بخشد ورا اندر جزا

نان كجا و جان كجا، هين فرق كُن جان بود چون بحر و تن همچون سُفُن

زين عطا تا آن عطا فرقيست ژرف اجر جان نسبت به نان باشد شگرف

*** 464

از عَدَم جو، هين، مراد خويش راكاو توانگر مى كند درويش را

رو، عدم را قبله ساز، اى كعبه جوتا نمايد بى حجابى كعبه رو

خود عدم كعبه ست و قبله سوى اوست در چنان كعبه كسى كى قبله جوست

نى كه در كعبه نماز آسان بُودزآنكه در وى قبله ات يكسان بُود

خدّ و پيشانى و لبها و ذَقَن جمله جاى بوسه دان در مرد و زن

جان كعبه مرد حق باشد يقين كعبه جان را به چشم جان ببين

گر چه تن با قامت و قيمت شودكى روا خوبى و لطف جان بُود

بلكه از جانست تن را آن جمال وَرنه بى جان تن بُوَد كم از سُفال

از سفالى نَبوَدَت نفرت چنان كه زمُرده آيدت اندر جهان

پس بود آن حُسن از جانى نى ز تن مى رسد از جان نهان در مرد و زن

پس برو جان را بجو، جان را پرست زآنكه جان بر قصر آن منزل درست

چونكه از جان بگذرى، جانان بوددَردِ دل را بعد از آن درمان بُود

جان كعبه چون يقين مرد خداست كژ نيايد از وى الّا جمله راست

فعل و قول اوست از حق نى ازوآلت محضست اندر دست هو

ص: 165

سر بسر قبله ست و كعبه ذات اوبد مبين او را چو حق كردش نكو

كعبه از آن رو شد عزيز اندر جهان كه بنايش كرد مرد راه دان

ساخت ابراهيم آن را با صفااز براى امتان مصطفا

تا كه گردد مؤمنان را قبله آن سوى آن باشد نماز و سجده شان

چون از او شد كعبه در عالم عزيزهمچو جان اندر بنى آدم عزيز

او چسان باشد، عجب، ياربّ، چسان چون ازو شد كعبه قبله مومنان

باشد او باقى چو جان و كعبه جسم باشد او همچون مُسَمّى كعبه اسم

شرح حال او نگنجد در زبان غير حق نشناسد او را كس عيان

هر كس او را كى تواند قبله كرداين نصيب او بود كِش هست درد

درد عشق حق نه درد آب و نان كاو نخواهد غير حقّ را در جهان

پرده سوز راه حق دردست و بس اندرين ره درد در خوردست و بس

هر كه بى دردست او افسرده است گر چه زنده مى نمايد، مرده است

همچو دنيا پرده خالق بودپرده كى از حُسن حق آگه شود

آنكه او طالب بود ديدار اومى نخواهد غير آن دلدار را

جمله «لا» باشند و «الا» حق دروزو نمايد در جهان بى پرده رو

جز خدا در وى نباشد هيچ چيزاز بد و نيك و از خوار و عزيز

ما سِوَى اللَّه چون نماند، اللَّه بُودبنده چون از خود فنا شد، شه شود

چون مقام اينجا رسد جوينده رابيند اندر گفت او گوينده را

جمله اسما از مُسمّاها جداست گرچه در روى زمين و بر سماست

اسم هر چيزى نباشد عين آن نام نان باشد جدا از عين نان

كل اشيا همچنين از نيك و بددو بُوَند اسم و مسمّى در عدد

كيك اسمايى خدا نبود چنان يك بود اسم و مسمّى بى گمان

حق تعالى نيست از اسما جداهست اندر اسم پيدا، اى فتى

ص: 166

آنچنانكه مغز معنى در سخن پُر بود مانند كالا در سُفُن

معنى هر آيتى در لفظ آن هست پُر همچون كه اندر جسم، جان

پيش آنكس كاو در آن حاذق بودكى زآيت معنيش پنهان شود

خواند آيت را به معنى بى ملال چون بر او كشفست معنى با كمال

آنكه معنى را نداند او زحرف ماند از مظروف غافل حبس ظرف

شيخ محمود شبسترى

شبسترى (687 ه. ق.- 720 يا 74 ه. ق.) سعدالدين محمود بن عبدالكريم شبسترى از عارفان بزرگ قرن هفتم و اوايل قرن هشتم. وى در قريه شبستر نزديك تبريز متولد گشته و ظاهراً همه عمر را با آرامش در همان شهر يا نزديك آن به سر برده و همانجا وفات يافته است:

شهرتش در عهد الجايتو ابو سعيد بود و از جمله فاضلان و بزرگان متصوفه به شمار مى آمد. چنانكه از هر جا براى پرسيدن مسائل فلسفى و عرفانى به حضورش مى رسيدند. از آثار معروف او مثنوى «گلشن راز» است در تصوف.

ديگر رساله «حق اليقين» و رساله «شاهد» است. رساله «سعادتنامه» و «مرآة المحققين» در تصوف نيز به او منسوب است. رساله حق اليقين و مرآت المحققين در مجموعه عوارف المعارف در شيراز چاپ شده است.

*** 3

در سفرها به مصر و شام و حجازكردم اى دوست روز و شب تك و تاز

سال و مه همچو دهر مى گشتم دِه دِه و شهر شهر مى گشتم

*** 79

همه حكم شريعت از من تست كه اين برجسته جان و تن تست

من تو چون نماند در ميانه چه كعبه، چه كنشت، چه ديرخانه

*** 171

لفظ روح اللَّه است عين مجازهمچو بيت اللَّه است در اعزاز

حق تعالى كه مبدأ اشياست پيش هر كس ز نور او جانهاست

*** 212

وز سلام او شود مسلمان بازبه زكوة و به صوم و حج و نماز

به زبان و به دست و قلب سليم هيچكس را از او نه خوف و نه بيم

*** 225

همچو گوئى بُد آن زمين و بر اوبيت معمور و جاى كعبه در او

پس بگسترد باز جمله زمين از بر گوى تا كه گشت چنين

جامى

نورالدين عبدالرحمان بن نظام الدين احمدبن محمد، بزرگترين شاعر و اديب قرن نهم هجرى است كه به سبب مولد خويش- جام- و ارادت به «شيخ احمد جام» جامى تخلص مى كرده است. وى مدتى در هرات و سمرقند به كسب علم پرداخت و سپس راه سير و سلوك در پيش گرفت و در سلك بزرگان طريقه نقشبندى در آمد. بيش از 50 اثر از جامى برشمرده اند و از آن جمله است: ديوان، هفت اورنگ (شامل مثنوى است كه به تقليد از خمسه نظامى نوشته شده)، نَفَحات الانس، لوايح، اشعة اللمعات، بهارستان. جامى در سال 817 به دنيا آمده و در سال 898 ه. ق. دار فانى را وداع گفته است.

*** 32

بيابانيست هائل كعبه مقصود را در ره كه بى قطع اميد از خود بريدن نيست امكانش

گر آرى رو دران كعبه چو ريگ گرم زير پاسپردن بايدت صد گونه آتش و بيابانش

شود هر خار قلابى به قصد جذب جان در تن اگر دلخسته بالين نهد زير مغيلانش

نشايد بارگى اين راه را جز ناقه شوقى كه باشد باد حسرت پاى و كوه درد كوهانش

رسى از شير اين ناقه سوى مقصد ولى وقتى كه يابى ز اختصاص ناقة اللَّه داغ بررانش

خدنگ محنتى كز سست فقر آيد نهال آسامكن سينه به زخم ناخن اندوه و بنشانش

كه دانم عاقبت گردد درختى بارور زينسان كه پيرامون خود جاويد يابى ميوه افشانش

چو صوفى دامن همت كشد در طارم وحدت گريبانى كند دوش فلك از عطف دامانش

وگر در جستجوى قربت آرد در گريبان سرفتد زه بر كمان قاب قوسين از گريبانش

تنى كس نيست در جان جنبش دردى جمادى دان كه داده نقش پرواز طبيعت شكل انسانش

*** 67

به جان شو ساكن كعبه بيابان چند پيمايى چو نبرد قرب روحانى چه سود از قطع منزلها

ص: 167

ص: 168

ص: 169

ص: 170

ص: 171

بر آر اى بحر بى پايان ز جود بيكران موجى كه خلقى تشنه لب مردند بر اطراف ساحلها

*** 72

شرف كعبه بود كوى تو رازادها اللَّه تعالى شرفا

زائر كوى تو از كعبه گذشت سر كوى تو كجا كعبه كجا

ساخت همچون مه نو تا شده پيرميل ابروى توام پشت دوتا

سر من غرقه به خون افتادست تا فتادست ز تيغ تو جدا

بى تو با جان دگرم باقى نيست جان اگر رفت تو را باد بقا

هر كجا درد دوا نيز بودچو تو بى درد فتادى چه دوا

*** 83

ساقى به جدل حل نشود مسئله مامى ده كه ز حد مى گذرد مشغله ما

در راه طلب باديه كعبه چه باشدصد باديه كعبه و يك مرحله ما

در راه درآيند همه هرزه درايان گر بانگ ورائى رسد از قافله ما

پشمينه سياه از سبب زلف تو كرديم در خرقه به زلف تو رسد سلسله ما

زد از دل ما شعله بر اوج فلك آتش شد نورده شمع فلك مشعله ما

ما را گله از خوى تو اين است كه هر چندكرديم گله گوش نكردى گله ما

جامى مطلب دولت وصلش كه برونست تحصيل چنين منزلت از حوصله ما

*** 94

به كعبه گرانماى جمال خود ما راز خون ديده كنم لعل ريگ بطحا را

به دور حسن تو از مهرء وفا پرداخت شعبد فلك اين حقهاى مينا را

ص: 172

اى در هواى مهر تو ذرات كائنات واقف نه از كماهى ذات تو هيچ ذات

شد چشم عقل خيره چو در مبداء ازل حسنت نمود جلوه در آئينه صفات

هر خشتى از كنشت شود كعبه دگرگر پرتو جمال تو افتد بسومنات

هر جا كه تافت پرتو انوار عزتت عزّى نديد عزّى و قدرى نديد لات

در بحر كبرياى تو آن كس كه شد فناچون خضر برده راه به سرچشمه حيات

هر كس به كعبه طلبت رو هد نخست ازكل كائنات كند قطع التغات

جامى ببخش جامى لب تشنه را به لطف زان باده كز كدورت حبلش دهد نجات

*** 105

اى صفات تو نهان در تتق وحدت ذات جلوه گر ذات تو از پرده اسماء و صفات

ما گرفتار جهت از تو نشان چون يابيم اى سراپرده اجلال تو بيرون ز جهات

از نداى تو در افتاد صداى بحرم خواست صد نعره لبيك ز اهل عرفات

ما نداريم مشامى كه توانيم شنيدور نه هر دم وزد از گلشن وصلت نفحات

مذهب عشق كجا چاشنى عشق كجاآن يكى ملح اجاج آمد و اين عذب فرات

با وفائى تو درآميخت چنان آب و گلم كه دمد بعد وفات از گل من بوى وفات

مرد جامى به سر تربت او بنويسيدهذه روضة من حلّ به العشق فمات

*** 112

بهر كس دارد آن چشم التفاتى به حال ما چرا بى التفاتست

به راه كعبه وصلت دو چشمم يكى چون دجله و ديگر فُراتست

*** 120

تير تو آمد فرو سينه بسى تنگ بوددل بعدم رو نهاد جاى به پيكان گذاشت

كعبه رو را كشيد جذبه خاك درت راحله وز او را زير مغيلان گذاشت

*** 149

اى درت كعبه ارباب نجات قبلتى وجهك فى كل صلات

بر سر كوئى تو ناكرده وقوف حاجيان را چه وقوف از عرفات

رفته آوازه قند تو به مصركوزه خود زده بر سنگ نبات

غم عشاق تو آخر نشودانزل اللَّه عليهم بركات

گر عبارت كند از ميم دهانت آيد از چشمه ميم آب حيات

مى كشى هر طرف آن حلقه زلف بس كن اى باد صبا زين حركات

جامى از درد تو جان داد و نگفت فهو ممّن كتم العشق فمات

*** 154

مرا چو قبله نگردد بعيد گه رويت ز عيد گه كنم آهنگ كعبه كويت

تو عيد خلقى و قربانت آنكه مردم راكشد به غمزه خونريز چشم جادويت

اگر چه نيست درين عيد رسم مه ديدن نمى رود ز ضميرم خيال ابرويت

گذشتم از هوس كعبه و طواف حرم همين بسست مرا حج كه بگذرم سويت

ز تاب هجر تو مى سوختم بحمداللَّه كه سايه بر سرم انداخت سرو دلجويت

به ضبط مملكت دلبرى گشادى دست دعاى خسته دلان باد حرز بازويت

بردن خرام و مترس از گزند كنه هر سوهزار بنده چو جامى بود دعا گويت

*** 159

عشقت كه بود كعبه ارباب سلامت ريگ حرمش نيست به جز سنگ ملامت

شهرى كه نه جاى تو درو خانه نگيرم در باديه كس را نبود جاى اقامت

*** 159

از آتش دل سر به فلك بُرده علم بين بر خاك شهيد غمت اينست علامت

ذوقى رسد از نامه او روز فراقم گر نامه طاعت نرسد روز قيامت

ناجسته دهد پير مغان باده برندان با معتقدان مى كند اظهار كرامت

گر وقت نمازى گذرى سوى مؤذن قد قامت او پست شود زان قد و قامت

هر نقش كه جامى نه بسوداى خطت بست شست آنهمه چشم ترش از اشك ندامت

نقاش ازل كان خط مشكين رقم اوست يارب چه رقمهاى عجب در قلم اوست

خاك قدم دوست شدم نيست كسى رااين عيش كه امروز مرا در قدم اوست

بيرون بود از سلسله اهل ارادت هر دل كه نه در طُرّه پرپيچ و خم اوست

تن گر چه به صد مرحله دورست ز كعبه جان طوف كنان گرد حريم حرم اوست

آن از كرمش بود كه ميخانه بنا كردميخوارى ما نيز بنا كردم اوست

جامى دم توحيد زنى نى همه وقتى خوشوقت حريفى كه شناساى دم اوست

آواز خوشش بر صفت وحدت خويش است با كثرت اطوار كه در زير و بم اوست

*** 160

نيست مشتاق كعبه صوفى شهرسخن كعبه گر نه در ره گفت

دوش جامى حديث زلف درخت ز اول شام تا سحرگه گفت

*** 160

خضر سرچشمه او مى طلبى خير بجوى آن خط سبز و لب لعل كه گر مست آنست

جامى از خاك خراسان چه كنى قصد حجازچون تو را كعبه مقصود به تركستانست

*** 179

لبم از خاكپات مى گويدتشنه ز آب يات مى گويد

هر كه محراب ابروان تو ديدعجلوا با لصلات مى گويد

عقده زلف پيچ پيچ تو راخرد از مشكلات مى گويد

زائر كعبه را مقيم درت كافر سومنات مى گويد

زاهد از درد خويش مى نازدصوفى از واردات مى گويد

مست عشق تو درد و دارو راحيله و ترهات مى گويد

جامى از ترهات بسته دهان سخن از طرّه هات مى گويد

*** 230

خاك كه زير پاى خود ان سر بسپردصد جان بها ستاند اگر پاى بفشرد

مشتاق كعبه را ز بساط حرير به ريگ حرم كه در ته پهلو بگسترد

*** 235

گر چه پيش تو مرا هيچ ره و روى نماندروى من جز پى اقبال تو هر سوى نماند

خانه بود بكوى طرب از وصل توام شد خراب از غمت آن خانه و آن كوى نماند

بسكه از موى ميان تو جدا موئيدم تنم از مويه چو موئى شد و آن روى نماند

چونكه چشمم ز خيال رخت آبادان بودتا تو رفتى ز نظر آب در اين جوى نماند

به نماز در تو اى كعبه مقصود جمال كه درين ره دگرم تاب تك و پوى نماند

ص: 173

ص: 174

ص: 175

ص: 176

پير گشتم من بد روز و ولى در دل من جز تمناى جوانان نكو روى نماند

*** 242

آن مه به جانب سفر آهنگ مى كندصحرا و شهر بر دل ما تنگ مى كند

اى نامه بر به مجلس او نام من مبركز گفت و گوى نام منش ننگ مى كند

شرح كمال شوق همين بس كه چشممن عنوان اين صحيفه به خون رنگ مى كند

عاشق فشاند جان به ره كعبه مرادزاهد نشسته پرسش فرسنگ مى كند

صد جنگ مى كشيم باميد يك صفاچون مى بريم نام صفا جنگ مى كند

نشنيده به سمع قبول ارچه محتسب منع سماع و بانگ دف و چنگ مى كند

جامى كند به سخت دلى يار را عتاب جام تنگ مجادله با سنگ مى كند

*** 323

ناديده رخت عمرى سوداى تو ورزيدم فارغ ز تو چون باشم اكنون كه رخت ديدم

تا ساخت مرا در دل مهر رخ تو منزل دل از همه بركندم مهر از همه ببريدم

هر جا كه به بزم مى برخاست نواى نى دمساز شدم بادى از شوق تو ناليدم

هر خار غمى كز دل خواهم كشم اى گلرخ زان خار كنم سوزن كز خاك ورت چيدم

از ضعف شدم موى نگذشت دمى بر من كز آتش عشق تو بر خويش نپيچيدم

تو كعبه مقصودى عيبى نبود بر من گر رو به تو آوردم يا گرد تو گرديدم

ذوقى دگرست انبار اشعار تو را جامى هرگز ز نى كلكت اين زمزمه نشنيدم

*** 350

ريز خون ما به گرد كعبه كويت كه نيست جز به خون دردمندان تشنه ريگ اين حرم

ص: 177

روى اگر نپسنديم سودن به پشت پاى خويش فرش كن چشم مرا بهر خدا زير قدم

*** 365

كى بود يارب كه رو در يثرب و بطحا كنم گه به مكه منزل و گه در مدينه جا كنم

بر كنار زمزم از دل بركشم يك زمزمه گز دو چشم خونفشان آن چشمه را دريا كنم

صد هزاران وى درين سو دلبرا امروز شدنيست صبرم بعد ازين كامروز را فردا كنم

يا رسول اللَّه به سوى خود مرا راهى نماى تا زفرق سر قدم سازم ز ديده پا كنم

آرزوى جنت الماوا برون كردم ز دل جنتم اين بس كه بر خاك درت ماوا كنم

خواهم از سوداى پابوست نهم سر در جهان يا به پايت سر نهم يا سر درين سودا كنم

هر دم از شوق تو معذورم اگر هر لحظه جامى آسا نامه شوقى دگر انشا كنم

*** 414

اى پير گشته بهر جوانان ز ره مردموى سفيد در پى زلف سيه مرو

بنگر مه شباب خود اندر محاق شيب زين پيش در نظاره روى چو مه مرو

دنبال قد فراخته طفلان بى گناه با قامت خميده زبار گنه مرو

فكر حساب هر كجى و راستى بكن پيش بتان راست قد كج كله مرو

دل پر هوس مزاحمت اهل دل مكن بتخانه زير خرقه سوى خانقه مرو

خواهى به صورت كعبه تحقيق ره برى پى بر پى مقلد گم كرده ره مرو

دام حيات جز پى صيد كمال نيست صيدى نكرده جامى ازين دامگه مرو

*** 12

حبذا قصرى كه ايوانش ز كيوان برتر است قبه والاى او بالاى چرخ اخضر است

كعبه از سنگست و هر سنگى كه در بنياد اوست كعبه آسا مقبلان را قبله گاه ديگر است

*** 85

يارب مدينه است اين حرم كز خاكش آيد بوى جان يا ساحت باغ ارم يا عرصه روض الجنان

كعبه

*** 239

به كعبه رفتم وز آنجا هواى كوى تو كردم جمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردم

شعار كعبه چو ديدم سياه دست تمنى دراز جانب شعر سياه موى تو كردم

چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم دعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردم

نهاده خلق حرم سوى كعبه روى عبادت من از ميان همه روى دل به سوى تو كردم

مرا به هيچ مقامى نبود غير تو كامى طواف و سعى كه كردم به جستجوى تو كردم

به مواقف عرفات ايستاده خلق دعاخوان من از دعا خود بسته گفتگوى تو كردم

فتاده اهل منى در پى منى و مقاصدچو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم

مولانا ملاحسين كاشفى

مولانا ملاحسين كاشفى (سده نهم ف: 910 ه. ق.) مولانا كمال الدين حسين واعظ كاشفى از فاضلان نامى دوره آخر تيمورى و معاصر سلطان حسين بايقرا. كاشفى اهل سبزوار است كه در هرات به وعظ مى پرداخته و در علم كلام و حديث و تفسير و ساير فنون ادب استادى داشته و در نثر فارسى هنرمنده بوده است. از آثار معروف او كتاب انوار سهيلى، صحيفه شاهى يا مخزن الانشاء، لب لباب مثنوى مولوى، روضة الشهداء، تفسير مواهب عليه، اخلاق محسنى و اسرار قاسمى در سحر و طلسم است.

*** 51

مال در ايثار اگر گردد تلف در درون صد زندگى آيد خلف

خود كه يابد اين چنين بازار راكه به يك گل مى خرى گلزار را

*** 52

حج زيارت كردن خانه بودحج رب البيت مردانه بود

كعبه را گر هر دمى عزى فزودآن ز اخلاصات ابراهيم بود

فضل آن مسجد ز خاك و سنگ نيست ليك در بناش حرص و جنگ نيست

بر در اين خانه گستاخى ز چيست گر همى دانيد كاندر خانه كيست

جاهلان تعظيم مسجد مى كننددر جفاى اهل دل جد مى كنند

آن مجاز است اين حقيقت اى خران نيست مسجد جز درون سروران

مسجدى كان در درون اولياست سجده گاه جمله است آنجا خداست

كعبه مردان نه از آب و گل است طالب دل شو كه بيت اللَّه دلست

صورتى كان فاضل و عالى بوداو ز بيت اللَّه كى خالى بود

كعبه بنياد خليل آذر است دل نظرگاه خليل اكبر است

*** 52

سوى مكه شيخ امت با يزيداز براى حج و عمره مى دويد

او بهر شهرى كه رفتى از نخست مر عزيزى را بكردى باز جست

با يزيد اندر سفر جستى بسى تا بيابد خضر وقت خود كسى

ديد پيرى با قدى همچون هلال كه در او بدفر و گفتار رجال

پيش او بنشست و مى پرسيد حال يافتش درويش و هم صاحب عيال

گفت عزم تو كجا اى با يزيدرخت غربت را كجا خواهى كشيد

ص: 178

ص: 179

ص: 180

ص: 181

گفت قصد كعبه دارم از پكه گفت هين با خود چه دارى زادره

گفت دارم از درم نقره دويست تنگ بسته سخت بر گوشه رديست

گفت طوفى كن بگردم هفت باروان نكوتر از طواف حج شمار

وان درمها پيش من نه اى جواددانكه حج كردى و حاصل شد مراد

عمره كردى عمر باقى يافتى صاف گشتى بر صفا بشتافتى

حق آن جانى كه جانت ديده است كه مرا بر بيت خود بگزيده است

كعبه هر چندى كه خانه بر اوست اين دل من نيز خانه سر اوست

تا بكرد آن خانه را دروى نرفت اندر اين خانه بجز آن حى نرفت

چون مرا ديدى خدا را ديده اى گرد كعبه صدق برگرديده اى

خدمت من طاعت و حمد خداست تا نپندارى كه حق از من جداست

چشم نيكو باز كن بر من نگرتا ببينى نور حق اندر بشر

*** 53

كعبه جبريل جانها سدره اى كعبه عبدالبطون شد سفره اى

قبله عارف بود نور وصال قبله عقل مفلسف شد خيال

كعبه مردان حق اعمال نيك قبله نا اهل جهل مرده ريگ

قبله طالب بود حس و خيال قبله اهل هوا كفر و ضلال

قبله زاهد بود فيض نظرقبله طامع بود هميان زر

قبله صورت پرستان چوب و سنگ قبله معنى وران صبر و درنگ

قبله ظاهرپرستان روى زن قبله باطن نشينان ذوامنن

*** 219

استن حنانه از هجر رسول ناله مى زد همچو ارباب عقول

ص: 182

در ميان مجلس وعظ آن چنان كز وى آگه شد همه پير و جوان

ناله و فرياد مى زد آن ستون چون كسى كه دور ماند از رهنمون

در تحير مانده اصحاب رسول كز چه مى نالد ستون باعرض وطول

گفت پيغمبر چه نالى اى ستون؟گفت جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم از من تاختى بر سر منبر تو مسند ساختى

گفت مى خواهى ز تو نخلى كنندشرقى و غربى ز تو ميوه چينند؟

يا در آن عالم حقت سروى كندتاتر و تازه بمانى تا ابد؟

گفت آن خواهم كه دايم شد بقاش بشنو اى غافل كم از چوبى مباش

تا بدانى هر كه را يزدان بخوانداز همه كار جهان بيكار ماند

هر كه را باشد ز يزدان كار و باريافت آنجا بار و بيرون شد ز كار

ملك دنيا تن پرستان را حلال ما غلام ملك عشق بيزوال

عامل عشق است معزولش مكن جز به عشق خويش مشغولش مكن

منصبى كانم ز رؤيت محجب است عين معزوليست نامش منصب است

بدرى كشميرى

بدرى كشميرى (991 ه. ق.- 1006 ه. ق.) بدرالدين بن عبدالسلام بن ابراهيم حسينى كشميرى از شاعران پركاريست كه در نيمه دوم سده دهم هجرى مى زيسته است. تخلص او بدرى است و پيشه او در شاعرى بيشتر قصيده سرايى بود چنانكه غزلش را نيز لحن قصيده است و معاصر بود با پادشاه مشهور ازبك عبداله بهادرخان ثانى (991- 1006 ه) از اعقاب محمد شيبانى خان ازبك.

بدرى بر طريقت نقشبندى بود و از «خواجگان» آن طريقت به خواجه محمد اسلام و پسرش خواجه سعيد الدين سعد ارادت مى ورزيد و آنان را در قصيده هايى مى ستود و در مقدمه قصه ذوالقرنين گويد كه همين خواجه محمد اسلام گاه او را به سرودن قصيده يا غزلى تشويق مى كرد و او اطاعت مى نمود و از اين راه شاعر آغاز كرده و به فراهم آوردن مثنويهاى متعددى توفيق يافته كه برخى از آنها عبارتند از:

مثنوى شمع دل افروز- معراج الكاملين- روضة الجمال- سراج الصالحين و بحرالاوزان و ...

*** 63

چون عيان سلطان حسنت برقع از رخ برگرفت آب و رنگ از عكس آن بتخانه آذر گرفت

شد برون از راه معنى سامرى بر ياد تواز غلط صورت پرستى در ره ديگر گرفت

قصد كويت كرد زاهد بهر طوف كعبه رفت در خيال زلف تو حلقه به دست از در گرفت

در حقيقت كافر و مؤمن كه جويان تواندآن يكى بتخانه ديگر مسجد و منبر گرفت

عاشق از بتخانه و از راه كعبه روى تافت درگذشت از كفر و از ايمان و ترك سر گرفت

يك تبسم كرد لعلت آتش عشق خليل آب شد گل خنده زد باز آب آتش در گرفت

بس كه بدرى چون هزاران بى گل روى تو سوخت عين آتش گشت و منزل زير خاكستر گرفت

*** 65

دل به دست آور كه حج اكبر است از هزاران كعبه يك دل بهتر است

قلب مؤمن هست عرش اللَّه در و (1) 17

گم هزاران آفتاب خاور است

جهد كن تا بر مقام دل رسى كان نظرگاه خداى اكبر است

دل كه از يك قطره خون بيش نيست گوى اعظم ز آسمان اخضر است


1- . اشاره است به حديث- قَلبِ مومن عرشِ اللَّه.

ص: 183

ص: 184

ص: 185

يعنى از فرش ترى تا فرق عرش شد محيط و آدمى را در برست

دل مگو كايينه عالم نماست حسن وَجهُ اللَّه در و جلوه گرست

كرد بدرى گم دل و از بيدلى خاك راه نايب پيغمبر است

427*** 146

دل عرش اعظم (1) 18 است و مقام خدا در اوست كنزالكمال معرفت كبريا در اوست

تو دل مخوان كه آيينه عارض حق است قلبش مگو كه سكه مهر و وفا در اوست

دل را به دست آر كه خود حج اكبرست از آفتاب لم يزلى جلوه ها در اوست

از بهر طوف كعبه چه پويى ره درازدرياب دل كه حاصل هر دو سرا در اوست

يك قطره بيش نيست دل آدمى چه سان طوبى و خلد و سدره و ارض و سما در اوست

گم كرد جام خود جم و اسكندر آينه دل جو كه جام و آيينه حق نما در اوست

بدرى كه كرد خانه دل را زغم خراب هر دم فروغ مشعل فقر و فنا در اوست


1- . مأخوذ از حديث شريفه قلبِ المُومِن عَرش اللَّه (تمهيدات، ص 24- 147).

ص: 186

فياض لاهيجى

فياض لاهيجى (؟- م 1072 ه. ق.) ملاعبدالرزاق بن على لاهيجى قمى متخلص به فياض از حكيمان و متعلمان مشهور در سده يازدهم هجرى و از شاگردان معروف و مقرب ملاصدراى شيرازيست كه سمت دامادى آن حكيم را داشته است.

ديوانش را آذر بيگدلى «سه چهار هزار بيت» نوشته است.

ديوان وى از قصيده ها و تركيب ها و ترجيعهاى طولانى او پيرامون 2750 بيت در ستايش خالق و منقبت پيامبر و امامان خاصه على بن ابيطالب به تكرار و تركيب بندى در مرثيه شهيدان كربلا به شيوه محتشم. مجموعه دوم غزلهاى اوست در حدود 2200 بيت كه معمولا لحن عرفانى اشراقى دارند و بعضى از آنها م متضمن مدح امامان شيعه است.

*** 24

چرخ اگر كوى تو با كعبه شود مشتبهش بى تميزيست كه نشناخته دست چپ و راست

بر در كعبه كوى تو همان قبله خلق كه در و حلقه چشم بيناست

*** 107

در راه كعبه حكم قضايت بسر رسيدهجرت چو بوده سوى خدا، اجر بر خداست

در راه كعبه رفتنت اى من فداى تودل را به سوى نكته باريك رهنماست

اين خود مقررست كه ارباب هوش راقطع طريق كعبه نه تنها همين به پاست

تن چون به سوى كعبه تن ها شود روان جان را به سوى كعبه جانها شتابهاست

دانى كه چيست كعبه جان، جان كعبه اوست قطع طريق وادى او قطع ما سواست

تكليف تن به كعبه بنزديك هوشمندجان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست

تا آنكه وصل كعبه شود جسم را نصيب جان را به ربّ كعبه همه كامها رواست

شهباز جان پاك تو همراز جبرئيل كش دست و لب به مايده قرب آشناست

زان پيشتر كه جسم ره كعبه طى كندشوقش به وصل كعبه جانها رساند راست

در راه كعبه مرده و آسوده در نجف اى من فداى خاك تو اين مرتبت كراست

از راه كعبه ات نجف آورد سوى خويش اين جذبه كار قوت بازوى مرتضاست

اين هم اشاره اى است مبرّا ز شك و ريب آن را كه دل به كعبه تحقيق آشناست

يعنى ميانه نجف و كعبه فرق نيست آسوده باش ما ز خدا و خدا زماست

10*** 136

رموز عشق دانى شد مسلم بر ادا فهمى كز ابروى معما گوى او دريابد ايما را

نشان كعبه مقصود در دل بود و ما هرزه بگام سعى پيموديم چندين دشت و صحرا را

ص: 187

ص: 188

مسلسل شد حديث زلف خوبان كاش يكچندى ز سر بيرون كنم از پختگى اين خام سودا را

بناكامى نهادم دل ز صد مقصود چون فياض در آب ديده شستم دفتر عرض تمنا را

16*** 138

اندر آن وادى كه مجنونست اين آوازه نيست مى فزايى اى جرس بار دل محمل چرا

كعبه مى خواهى در اين وادى بيابان مرگ شوتا توان فياض در ره مرد در منزل چرا

213*** 195

مستطيع كعبه اخلاص گشتن مشكل است مشكل است اين راه مى بايد تأمل كرد و رفت

همت آزادگان صيد كمند و دام نيست دل درين ره تكيه بر زاد توكل كرد و رفت

247*** 204

براى گريه از دل مشت خون جستم چه دانستم كه زير هر بن مو ديده دريا بارها دارد

ز طوف كعبه مى آيد دل كافر نهاد من نشان كعبه اينك بر ميان زنارها دارد

390*** 246

در قافله پيشرويها خطرى هست طى شد رهم از دولت پايى كه به پس بود

در وادى گمگشتگى كعبه مقصودبيم همه از رهزنى بانگ جرس بود

396*** 247

خرابى يافت راهى در دلم چون ملك بيصاحب خوشا عهدى كه در ملك دلم غم پادشاهى بود

چو از بتخانه سوى كعبه برگشتم يقينم شدكه تا سر منزل جانان از آنجا نيز راهى بود

540*** 292

گر چه سر بر نكرده ام ز زمين جلوه بالاى آسمان دارم

نرسيدم به وصل كعبه ولى تحفه گرد كاروان دارم

577*** 303

كى به فريب سبزه دل مايل گشت مى كنم در چمن خط تو من سير بهشت مى كنم

با سر كويت ار كنم ياد بهشت جاودان بر در كعبه مى روم سير كنشت مى كنم

آينه ام چه مى كنم ديدن زاهد آرزوصورت خوب خويش را بهر چه زشت مى كنم

ميل رخ نكو بود لازمه سرشت من كى به نصيحت تو من ترك سرشت مى كنم

چند چو فياض نهم دل به وفاى اين جهان ترك علاقه بعد ازين زين دو سه خشت مى كنم

591*** 307

ما فيض كعبه از در بتخانه برده ايم سرخط مشرب از خط پيمانه برده ايم

تا يك به كام سوختنى شد نصيب مابس شمعها به تربت پروانه برده ايم

595*** 308

راه بيرون شد درين دشت الم گم كرده ايم آهوييم و پيش اين صياد ره گم كرده ايم

غيرتش نگذاشت كآيم از در هستى درون خويشتن را در بيابان عدم گم كرده ايم

بعد وصل كعبه دورى باب مشتاقان نبودبسته ايم احرام و خود را در حرم گم كرده ايم

موسى وقتيم و افتاده ز چشم كوه طورعيسى عهديم و نقد فيض دم گم كرده ايم

زاده درديم اسباب طرب از ما مجووجه شادى در ره تحصيل غم گم كرده ايم

پادشاهانيم و گردون پايتخت ما ولى بى مبالاتى نگر طبل و علم گم كرده ايم

خدمت بتخانه گر كرديم عيب ما مگيرما كليد كعبه در بيت الصنم گم كرده ايم

در ره دل عقل و هوش اول قدم در باختيم بهر يك آيينه چندين جام جم گم كرده ايم

راه اگر پيدا شود معلوم خواهد شد كه مااندرين وادى رهى در هر قدم گم كرده ايم

آشيان بر بوته خارى نهاديم و خوشيم ما كه پرواز گلستان ارم گم كرده ايم

ره بسى گم شد درين وادى ز ما فياض ليك راه نزديكى چنين هموار كم گم كرده ايم

596*** 309

در شمار كوى جانان كعبه را كم ديده ايم خاك راهش را به چشم آب زمزم ديده ايم

ما سيه بختان غم آيينه آب حيات در سواد تيره روزيهاى ماتم ديده ايم

مشت اجزاى غبار ما بود ايمن ز باددر هواى چشم تر شيرازه نم ديده ايم

614*** 315

اى شمع ياد سوختگان حج اكبرست يك شب بيا به تربت پروانه بگذريم

ص: 189

ص: 190

ص: 191

از خانه بگذريم كه آيد چو سيل مرگ چندان امان كجاست كه از خانه بگذريم

غزليات ناقص

1*** 339

چه حاجتست به شمع و چراغ مستان راپياله چشم و چراغست مى پرستان را

نظر به روى بتان عذر بت پرستيهاست خبر كنيد ازان رو خداپرستان را

هزار حج كند ار باغبان به آن نرسدكه وقف مشهد بلبل كند گلستان را

چراغ بخت اگر تيرگى كند فياض توان به ناله برافروخت بزم مستان را

*** 348

كعبه را گر با نجف افتد تمثل نزد عقل عقل نشناسد كه آخر اين كدام و آن كدام

من زيارت كرده از كوى تو برگشتم ولى روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام

*** 375

حبذا هند كعبه حاجات خاصه ياران عافيت جو را

هر كه شد مستطيع فضل و هنررفتن هند واجبست او را

*** 403

يكى از دوستان راست مزه (1) 19

كه ازو گرد فقر راست مزه


1- . راست مزه: با ذوق

ص: 192

چاك دل دوخته به رشته فقرهمچو دلسوخته برشته فقر

دست در دامن فنا زده اى بر ره و رسم پشت پا زده اى

يافته خرقه رسم و راه ازوفقر را پشم در كلاه ازو

ترك و تجريد مايه عملش پوست پوشى (1) 20 سفينه غزلش

سالها بوده خاك راه نجف از فلك جسته در پناه نجف

اندران بارگاه عزّ و سرى زده بازار خاك (2) 21 گرم درى

آگهى ترجمان اوصافش همچو دُرّ نجف دل صافش

روزى از روزهاى روزبهى دل ز شادى پر و ز غصه تهى

پيش جمعى ز دوستان سره همه نخل حيات را ثمره

كرد نقل حكايتى رنگين كه ازو تلخ عمر شد شيرين

گفت كاين هوش بخش گوش طلب (3) 22 هست مشهور در عراق عرب

طبعها زين بهار چون بشكفت خرمى دستها به هم زد و گفت

حيف كاين كهنه پوش ديرينى در خورستش لباس رنگينى

هر كسى در جواب چون تن زدهوس انگشت بر لب من زد

نيست طبع هوس چو عذر پذيريك زمان گوش شو بدين تقرير

نيكمردى ز تاجران عرب دامن او گرفته دست طلب

نام او در زمانه حاجى نجم كرده شيطان هر هوس را رجم

بست احرام طوف ركن و مقام از نجف كرد سوى كعبه خرام

من ندانم چرا به ديده ديدكعبه را در نجف به طوف نديد

كرد از راه مصر عزم حجازكه حقيقت طلب كند ز مجاز


1- . پوست پوشى، عاشقى، گدايى.
2- . بازار زدن، بازار آاستن. بازار خاك، كنايه از قالب آدمى، كنايه از رونق امور دنيوى و اخروى
3- . مراد اين داستان است.

ص: 193

گشت با كاروان حج همراه گه به پاره بريد و گه به نگاه

سفر پا به كار دل نايدنظر هوش در سفر بايد

شتران كف زنان در آن وادهمه را هوش رفته از شادى

از پى ناقه رهروان عرب گه حُدى گوى و گه خداى طلب

نظر افتاد نجم را ناگاه محملى ديد سركشيده به ماه

دامن پرده باد را در كف ديده را در نظاره حق الطَّرف (1) 23

دخترى ديد اندر آن خرگاه محمل از حسن وى چو خرگه ماه

در كمال و جمال و فيروزى همه چيزش ز نيكويى روزى

پاى تا سر همه به كام نگاه ليك مويش سفيد چون شب ماه

بردميده سفيده از شب موآفتابى مه نوَش ابرو

گشت انديشه زين عجب درهم حيرتش مى فزود بر سر هم

ديد مه چون نظر فكند به نجم نسخه اى پر زمعنى كم حجم

گفت كاى ناشناس حرمت حج رفته در راه دين به ديده كج

محرمان حريم اين درگاه كى به نامحرمان كنند نگاه

ديده بر بنده از سياه و سفيدچشم معنى گشا و ديده ديد

مرد شد منفعل ز گفته زن گفت خامش كه انَّ بعض الظّن (2) 24

حيرتم كرد مضطرب احوال كه به هم ديدم آفتاب و هلال

موى ديدم سفيد بر سر ماه چشم كردم بر اين سفيد وسياه

مه چو دريافت بى دروغ و فنش بوى صدق نهفته در سخنش

گفت اين قصه هست دور و درازبا تو گويم چو مى رسى به حجاز

قصه من دراز و ره كوتاه تار اين نغمه نيست رشته راه


1- . طَرف، نگاه از گوشه چشم، نگريستن.
2- . اشاره است به: انّ الظنّ اثم (حجرات 49/ 12).

ص: 194

چون رسيدند كاروان به طواف چهره پر گرد راه و آينه صاف

بعد سعى و طواف ركن و مقام شد حلال آنچه گشته بود حرام

نجم مشتاق ديدن مه بوددل به پاى نگاه در ره بود

تا كه روزى دچار هم گشتندقصه كوتاه يار هم گشتند

نجم را برد مه به خانه خويش سفره گسترده و نان نهاد به پيش

ديد آنجا نشسته پيرزنى جسته از دست صد خزان چمنى

دست شستند از طعام و شراب يافت ره در ميان سؤال و جواب

قصه سر كرد ماه نوش لبان چهره همچو مه به نيمشبان

كاين سفيدى مو ز پيرى نيست كه هنوزم ز عمر باشد بيست

عجبم من حكايتم عجبست بوالعجب حال من ازين سببست

پدرم هست مهترى ز عرب در قبيله سرآمدى بنسب

پدر و مادرم ابا عن جدعمّ و خال و برادران بيحد

همه ممتاز در ميان عرب همه را مال و جاه و عزّ و نسبت

ليك در دين و مذهب و ملت همه اهل جماعت و سنت

دين سنّى ميانشان شايع مذهب بوحنيفه را تابع

بود ما را برادرى زين پيش در جوانى ز هر چه گويى بيش

مهر او در دلم چو نقش نگين روز و شب خدمت ويم آيين

نه ز هم يك نفس جدا بوديم نه بغير هم آشنا بوديم

جست ناگاه تند باد اجل كرد سروش به سايه جاى بدل

چون سپردند قامتش در خاك گشت يكباره جيب صبرم چاك

تن چون برف را لحد شد ظرف رفت چون حرف مدغم اندر حرف

من كه بى او نبود آرمم گشت لبريز بيخودى جامم

گفتم آن نازنين برادر من كه چو جان بود در برابر من

ص: 195

نازنين و عزيز و پرورده خو به ناز و به نازكى كرده

حجره گور تنگ و تيره و تارهمنيشنى نه خفته و نه بيدار

كه كند تا زخواب بيدارش كه گشايد قبا و دستارش

كرده خوابى كه نيست بس شدنش رفته راهى كه نيست آمدنش

سخن اينجا رسيد و شد باريك سفرى دور و ره بسى نزديك

من همان به كه همرهش باشم غمخور گاه و بيگهش باشم

همرهش با رخ چو باغ شدم خلوت گور را چراغ شدم

كردم اين عزم و دل زجان كندم تن به سردابه اش در افكندم

همه قوم و قبيله بر سر من خون دل ريختند در بر من

نه ملامت سرشت مشت گلم نه نصيحت شنيد گوش دلم

همه بگذاشتندم و رفتندمرده انگاشتندم و رفتند

من دران گور تنگ و تيره و تاردل زجان برگرفته دست از كار

داده با خود قرار مردن خويش خون خودكرده خود به گردن خويش

ناگهان گوشه اى شكافته شدپرتوى همچو مهر تافته شد

شخص نورانيى درون آمدكه ز وحشت دلم برون آمد

از فروغ جمال آن خورشيدشد شب تيره همچو روز سپيد

بر سر مرده ام بصد تمكين رفت و بنشست بر سر بالين

بعد يك دم زجانب ديگردو كس ديگر آمدند بدر

اين يكى سخت هولناك و مهيب وان يكى را ز اعتدال نصيب

آن يكى دست راست كرد طلب وين يكى راست رفت جانب چپ

در كف اين عمودى از آتش همه خوشها ز ديدنش ناخوش

پيش تابوت مرده مسكين زد عمودى چو آسمان به زمين

از نهيب صدا در آن شب تارمرده از خواب مرگ شد بيدار

ص: 196

من ز دهشت ز خويشتن رفتم ماند قالب به جاه و من رفتم

گشت از صوت آن نوازنده زنده ام مرده مرده ام زنده

چون ز بيهوشى آمدم باهوش موى ديدم سفيد بر سر دوش

تيره شد روز بر دل تنگم شد سفيد اين شب سيه رنگم

چون نظر بر برادر افكندم خبر از خود نماند يكچندم

ديدم از خواب مرگ برجسته به تنش جان رفته پيوسته

ديد خود را به حالت منكرنه پدر پيش چشم و نه مادر

كفنش جامه گشته حسرت قوت چار ديوار تخته تابوت

بسترش خاك و خشت بالينش بيكسى همنشين ديرينش

راه آمد شدن نه پيش و نه پس نفس بسته همزبانش و بس

سرزد از ديده اشك و از دل آه بانگ زد هر طرف كه وا ابَتاه

از پدر چون نديد روى جواب سوى مادر دواند پيك خطاب

يأس مادر چو حلقه بر در زدقرعه بانگ بر برادر زد

از برادر چو نيز اميد بريدبر زبان نام عمّ و خال دويد

چون دل از عمّ و خال هم شد سردبر زبان گرم نام من آورد

خواستم دم برآورم به جواب نفسم بر گلو فكند نقاب

چون نيامد جوابى از كس بازدست بر سر زدن گرفت آغاز

كرد بنياد گريه و شيون پود صد ناله تار تار كفن

دستگيرى نه در حضور و نه غيب گاه دامن دريد و گاهى جيب

سر ديوانگى زدل برزدچوب تابوت كند و بر سر زد

يافت آن دم كه اين شب گورست دامن زندگى ز كف دورست

چشمش آن دم ز خواب شد بيداركه فرو بسته ديد چاره كار

وه كه بيدارى ابد را سودنيست چون دست و پاى چاره غنود

ص: 197

داد مى كرد و دادرس كس نه راه را پيش و پاى را پس نه

نفس از ناله سينه گير افتادچشم بر منكر و نكير افتاد

رفت يكباره دست و دل از كارديدنى كم نديدنى بسيار

منكر آمد به پيش بهر سؤال كردش اول زبان ز دهشت لال

باز پرسيدنش از خداى نخست كس ندانسته را ازو مى جست

محو دهشت زبان خاموشش آنچه دانسته هم فراموشش

گفت تا مرده را كند آگاه خود بخود لااله الااللَّه

بعد از آن از نبى سوالش كردامتحان زبان لالش كرد

در جوابش زبان به بند افتادباز حلال مشكلات گشاد

گفت آنگه بگو امام تو كيست مايه فخر و احترام تو كيست

آنكه بى او نماز نيست درست عاشقان را نياز نيست درست

چون نبود از امامت آگاهيش كندتر شد زبان به همراهيش

چون امامت نبود در دينش زان مُلقِّن نكرد تلقينش

چون نبود از امام دين خبرش زد همان گرز آتشين به سرش

زد عمودى كه آتش از وى جست مو بمويش به شعله در پيوست

كفنش پنبه و عمود آتش شعله از تار تار آن سركش

گفتى از بس كه شعله گرم دويدكفنش بر تنست نفت سفيد

بار ديگر ز هوش رفتم بازنه به سر هوش و نه به لب آواز

چون به هوش آمدم ز بيهوشى گوشزد شد نواى خاموشى

ديدم از سينه خوف را رانده آن دو كس رفته اين يكى مانده

آن مجرد سرشت نورانى تن مجسم وليك روحانى

دست آويختم به دامن اومور گشتم به گرد خرمن او

آب شرم از دو ديده بگشادم خاك گشتم به پايش افتادم

ص: 198

گفتم اى عين نور و نور العين بر سرىّ و بزرگوارى و زَين

به حق آن بزرگوار اله كه ترا داد اين بزرگى و جاه

كه به من بازگو كيى چه كسى كه كس بيكسى و دادرسى

ملكى بس مقربى بعمل يا كه هستى پيمبر مرسل

من ندانم كيى به عزت و جاه كه به فرمان تست ماهى و ماه

چون شكرخند با لبش شد جفت نفس عنبرين گشاد و چه گفت

منم آن عارف خداى به حق خازن مخزن خدا مطلب

وارث شرع احمد مرسل عالم علم آخر و اول

منم آن كس كه بى محبت من نه قرايض قبول شد نه سنن

هر كه را با منش شناخت نبوداز شناسايى خداش چه سود

هست دانستنم خدا دانى مهر من مايه مسلمانى

بغض من موجب نكوهش زشت در كف مهر من كليد بهشت

بى شناساييم برادر توشد چنين خوار در برابر تو

داشتى گر ز مهر من مايه برگذشتى از انجمش پايه

سر عزت به آسمان سودى در نعيم ابد بياسودى

نام من چون نداشت ورد زبان آنچه هم داشت نامدش به زبان

مهر من چون نبود دربارش زان كسادى گرفت بازارش

گفتم اى نور پاك يزدانى وى ز تو عالمى بنادانى

نام خود بازگو به من كه كيى وز چه جنسى چه عالمى و چيى

كه ندانم كسى بدين اوصاف نشنيدم چنين كس از اسلاف

گفت نامم على ابى طالب در همه چيز بر همه غالب

منم آن آفتاب عالمتاب كه نديدست روى پوش سحاب

پرده سوزست پرتو چهرم نيست يك ذره خالى از مهرم

ص: 199

چون به گوشم رسيد نام على مهر او گشت در دلم ازلى

گفتم اى من فداى نام خوشت دين و دل عقل وهوش پيشكشت

گر چه هست اين سؤال ترك ادب حيرتم كرد پايمال عجب

كز چه وقت سؤال ازان مسكين نام خود داشتى دريغ چنين

از تو ديدش دو عقده روى گشاددر سيوم از چه رو دريغ افتاد

گفت چون در جواب آن دو سؤال بود معلوم او حقيقت حال

ليك از هول گور و بيم گزندبود افتاده بر زبانش بند

فرض شد بر مروتم ارشادكه ز من يافت آن دو عقده گشاد

چون به فضل من اعتقاد نداشت نام من جز به سهو ياد نداشت

اين گره بر زبانش محكم بودلاجرم لايق جهنم بود

نام من دادى ار كسيش به يادبر زبانش نيامدى ز عناد

گفتم آوخ كه خاك بر سر من بر پدر لعن باد و مادر من

جمله قوم و قبيله ام يكسرپى بوبكر رفته اند و عمر

باد در حشرشان زبان كج و مج كز ره راست رفته اند به كج

همه حق را نهفته اند بزورراه نزديك و رفته اند بدور

چاره چون بود ره نرفتم راست چه كنم چاره از ميان برخاست

كرده ام در حيات چون تقصيركى به گورم شوند عذر پذير

ره نرفتم چو راه روشن بودعذر تاريكيم ندارد سود

نيست چون چاره ديگرم چه كنم چه كنم خاك بر سرم چه كنم

گفت چون گوش كرد زارى من ديد فرياد و بيقرارى من

كه هنوزت ز عمر باقى هست بزم را باده هست و ساقى هست

خود به مرگ خود ار شتافته اى ليك عمر دوباره يافته اى

چون شوى زين مضيق تيره خلاص پى ما گير و باش بنده خاص

ص: 200

بعد ازين راه راست گير به پيش هر چه خواهى شنو زعمه خويش

كه درست اعتقاد و نيك زنست يكى از شيعيان خاص منست

در قبيله به دين و دانش فرديك چنين زن به از هزاران مرد

اين بگفت و ز ديده گشت نهان ماندم، از سينه رفته تاب وتوان

پدرم در كمين من بقراربود جمعى گذاشته بيدار

كه چو آواز زار من شنوندنغمه ريزى تار من شنوند

بر سرم بيدرنگ بشتابندنيمجانم ز مرگ دريابند

چون ازين مژده جان من بشكفت دل ز غم فرد شد به شادى جفت

ليك ره چون نيافتم بيرون دل ز بيم هلاك شد پرخون

گاه جان مى شد از الم خسته گه به الطاف شاه دلبسته

دل به نوميديم عنان چه سپردناله من خبر به ياران برد

ناگهان روزى پديد افتاددر سردابه چون دلم بگشاد

بر سرم ريختند خرد و بزرگ يوسفم برد جان زچنگل گرگ

حال خود را نهفتم از كم و بيش گفتم احوال خود به عمه خويش

عمه ام راه حق به من بنمودكرد تعليم آنچه لازم بود

گفتم احوال خويش بى كم و بيش قصه عمه ام شنو از خويش

*** 423

هر چند كه كعبه راست فضلى كامل در خاك نجف مرا به آيد منزل

در پيش من از كعبه نكوتر نجفست كان قبله تن باشد و اين قبله دل

*** 425

من داغ على به هيچ مرهم ندهم خاك در او به آب زمزم ندهم

خاك در او ذخيره دارم در چشم اين خاك به جاى هر دو عالم ندهم

فيض كاشانى

فيض كاشانى (1006 الى 1008 ه. ق.- 1091 ه. ق.) محمدبن مرتضى الكاشانى، ملامحسن متخلص به فيض از فقيهان و حكيمان معروف عصر صفوى.

اهل كاشان بود و در همان شهر به تحصيلات ابتدائى و علم شرع پرداخت. پس از آن تحصيلات خود را در شيراز نزد ملاصدرا تكميل كرد. تاليفات فراوانى به ملا محسن نسبت مى دهند. از جمله آثار او: اصول المعارف، الكلمات المكنونه، در حكمت و تفسير و الصافى و الوافى در حديث و تفسير قرآن.

از آثار فارسى او ابواب الجنان است كه در سال 1055 ه. ق. تاليف يافته و موضوعش نماز جمعه و آداب آن است. ملا محسن شعر نيز مى سرود و ديوانش در حدود هفت هزار بيت دارد.

*** 169

ز نور عشق شد معروف عارف ز شور عشق شد منصور حلاج

ز عشق كعبه ريحانست و سنبل مغيلان گرزند بر دامن حاج

*** 255

نور ازل ظهور كرد رحمت خاص عام شدحكم قضا نفاد يافت كار قدر تمام شد

دانه گندمى فكند آدم پاك را به خاك بهر شكار روح قدس مركز خاك دام شد

*** 697

هر نفس از جناب دوست ميرسدم بشارتى سوى وصال خويشتن مى كندم اشارتى

كعبه من جمال او مى كنمش بدل طواف اهل صفا كنند سعى بهر چنين زيارتى

در عرفات عشق او هست متاع جان بسى از عرب ملاحتش منتظرند غارتى

ذبح منى كنيم ما تا ببريم از او لقانيست براى عاشقان بهتر از اين تجارتى

سنگ بديو مى زنم حلق هواش مى برم در حرم مشاعرم تا نكند جسارتى

غسل كنم ز آب چشم پاك شوم ز آز و خشم چون به حرم نهم قدم تا نكنم طهارتى

سنگ سياه شد ز آه در غم حضرت اله برد بدرگهش پناه منتظر زيارتى

زمزم از اشك اولياست شورى او بدين گواست بر در حق بريز اشك تا ببرى نظارتى

اى كه گناه كرده اى نامه سياه كرده اى دامن زنده بگير تا كند استجارتى

كعبه دل طواف كن سينه به مهر صاف كن نيست دل خراب را خوشتر ازين عمارتى

كرد خليل حق مقام بر در كعبه منتظرتا رسد ار ولادتى شير خدا بشارتى

دوست درآيد از درم در قدمش رود سرم بهر چنين شهادتى كى كنم استخارتى

در ره كعبه دلى زخمى اگر رسد به تن سود روان بود چه غم تن كشد ار خسارتى

مى نتوان بيان نمود قصه عشق نزد كس هرزه مپوى گرد دل در طلب عمارتى

هر غزلى كه طرح شد (فيض) بديهه گويدش معنى بكر آورد تا ببرد بكارتى

ناظم هروى

ناظم هروى (1016 ه. ق. 1083 ه) ملاحسين ناظم هروى پسر شاه رضاى سبزوارى از شاعران سده يازدهم هجريست كه در هرات آغاز سخنورى كرده و در خدمت فصيحى هروى آئين شاعرى آموخته بود.

ولادت او به سال 1016 ه. ق در هرات اتفاق افتاد و همانجا رشد يافت و بعد از كسب دانش و ادب به دستگاه امارت حسن خان شاملو بيگلربيگى خراسان پيوست و در همان حال طرف عنايت و توجه خاص عباسقلى خان پسر حسن خان نيز بود و در حقيقت بدو اختصاص داشت و هم به دعوت و تشويق او به نظم يوسف و زليخا پرداخت. يوسف و زليخاى ناظم كه به تقليد از يوسف و زليخاى جامى سروده شده بر همان وزن يعنى بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف و بر همان سياقست و شاعر آن را به سال 1058 ه. ق. آغاز كرده و در سال 1072 ه. ق.

به پايان برده و چهارده سال در اين راه كوشيده است.

4*** 5

شده است عشق به افتادگى دليل مرابس است شعله پرواز جبرئيل مرا

طواف مشهد دلهاى زنده حج من است مبر به راه بنا كرده خليل مرا

نكرد خوار، گَرَم چرخ لاجورد گداخت كشند بر رخ غمديدگان چو نيل مرا

نگاه داشتن آبرو نه امساك است اگر كريم نگويى، مگو بخيل مرا

سواد عشق تو آن روز شد چو مصر آبادكه داد گريه سرانجام رود نيل مرا

سرم ز مغز خرد تا كمر تهى گرديدبرون بريد ازين بزم قال و قيل مرا

بود زياده ز مهر پدر محبت دوست چه غم دشنه خونريزى خليل مرا

از آن به نعمت ذكر تو شوق دستم دادكه بر معاش ملايك كند كفيل مرا

به دوزخ گنهم يك شرر زيان نرسدبهشت غوطه دهد گر به سلسبيل مرا

مرا يك آينه حيرت به از دو كَون تميزچه آگهى ز قبيح است يا جميل مرا؟

به صبر با جگر تشنه ساختم كه مبادبه راه چشمه حيوان برد دليل مرا

خراب كرده بيتابى دلم ناظم به خاك كعبه عمارت كند خليل مرا

204*** 133

ما را ز خاك كعبه عشق آفريده اندطفل سرشك ما خلف الصّدق زمزم است

جايى كه خار و خس به گلاب آب مى دهنددر گلستان طالع ما قحط شبنم است

242*** 160

السّلام اى سر شاهان سراپرده سرمدكه بود نام تو بر خاتم تعظيم، محمّد

ص: 201

ص: 202

ص: 203

ص: 204

ص: 205

سرفراز از نظر جاه تو اين افسر زرين پايه دار از قدم تو اين تخت زبر جد

فيض پيغمبرى ات حسن يقين داد گمان راسرو اسلام شد از قامت دين تو سهى قد

خادمان تو به آرايش فردوس، موفق زايران تو به همكارى جبريل، مؤيّد

سالها بود كه سوداى طواف تو دلم راداشت در سلسله آه جگر تاب مقيّد

للَّه الحمد كه شد سرعت توفيق، سمندم تاختم سوى حريم تو ز تأخير مجرّد

بعد ازينم چه غم از تندى طوفان معاصى قصر ايمان مرا خاك درت كرد مشيّد

لذت سجده درگاه تو را بيّنه اين بس كه دلم آب شد و چون عرق از جبهه برآمد

رشك بر كهنه حيات خضرش بهر چه باشدچيده ناظم ز طواف تو گِل عمر مجدّد

افزوده ها:

5*** 607

طوف دلى نما، بشكن رنگ كعبه رابر سينه تا به چند زنى سنگ كعبه را؟

در محمل حجاز، ره كوى يار گيربى پرده چون حُدى مكن آهنگ كعبه را

كفرت ضعيف و دين ت و اضعَف، چه مى دهى بر باد، نام بتكده و ننگ كعبه را

زد حلقه در تو بر آيينه صيقلم عاشق زدوده است زدل زنگ كعبه را

هر گام خورده پهلويى از شرم راه عشق ناظم كه گشته باديه تنگ كعبه را

77*** 647

مرد خاموش از فساد گفتگو آسوده است در كه باشد بسته، كى از باد بر هم مى خورد؟

كعبه جو را كامجويى نيست لايق، بازگردريگ صحرا خون مشتاقان زمزم مى خورد

97*** 658

عارفان گر جلوه بر خشك وتر عالم كنندخاكها را كعبه سازند، آبها زمزم كنند

عبرت از آغاز فطرت گير و گستاخى مكن گر دو روزى در بهشت هستى ات آدم كنند

175*** 699

بود چون كعبه معشوق جهان هر بيت رنگينم زبان را موج زمزم ساز و گويا شو به تحسينم

تصرف نيست در علمى كه با جهل آشنا باشددعايم زان اثر دارد كه بر لب نيست نفرينم

176*** 700

گر ملول از طول راهى، مگذر از همره كه من در ميان كعبه دور از كاروان افتاده ام

ناظم امّيد رواجى نيست كالاى مراگوهر پاكم، بدست امتحان افتاده ام

179*** 701

در كعبه رنج باديه و راه مى كشم بر صدرم و خجالت درگاه مى كشم

ابروى او به غمزه قوى دست و من ضعيف زورم نمى رسد به كمان، آه مى كشم

180*** 702

كتاب معجز و افسانه در بغل دارم كليد كعبه و بتخانه در بغل دارم

چنان روم پى روشندلان كه پندارى هزار ذره و پروانه در بغل دارم

219*** 726

شايسته چو بينى عملت، رنگ مگردان از كعبه برون آ كه مغنّى به فرنگى

فرقى نبود در گهر آب و گل ماهر كوزه برون آمده از كوره به رنگى

220*** 727

غافل ز كوى دوست مشو در حريم دوست رويت به كعبه بايد، اگر در مدينه اى

ناظم به خود مناز ز تحسين خاكيان نظم ستاره شهرت اين نُه سفينه اى

227*** 731

ز دُردآميز گفتن اعتبارى نيست حرفت رادهانت چون قدح بوسند اگر صافى سخن باشى

به دير از كعبه نتوان رفت گر كامت نشد حاصل گداگر باشى اينجا، به كه آنجا برهمن باشى

229*** 733

گر خدا را از براى رزق، طاعت مى كنى خانه مى سازىّ و بر بامش زراعت مى كنى

داور هنگامه محشر به دادت ميرسدمجرمى را گر درين ديوان شفاعت مى كنى

نام و ننگى در مصاف آرزو منظور نيست بهر انعام است اگر فكر شجاعت مى كنى

برنمى دارى قدم بى مزد در راه خداآرزوى حج به شرط استطاعت مى كنى

در زمين دارى گمان گنج، رويى در نمازگر نهى بر خاك، تعظيم بضاعت مى كنى

هر چه در دنياست، مى بينى كف خاكسترى گر به كار خويش چون زآتش قناعت مى كنى

از رضاى دوستان دوست، ناظم سرمكش طاعت عشق است اگر دل را اطاعت مى كنى

رباعيها

12*** 739

در كعبه بت خواهش دنيا متراش ناخن مشو و سينه دين را مخراش

ديدى رخ معشوق، مكدّر منشين چون سايه، در آفتاب تاريك مباش

17*** 740

رفتم به حجاز و يافتم زينت و زين شد گردن دينم برى از ذمّه دين

چون زاير سايه ام نگردد مه و مهر؟شمع دو فتيله ام ز طوف حرمين

در تشرّف به مكّه و زيارت روضه پاك پيامبر (ص)

*** 769

چو رويى به من داشت توفيق از اول رساند آخر آيينه ام را به صيقل

به اوجى پريدم كه ناموس اكبربه جايى رسيدم كه آيات مُنزل

شدم زاير كعبه و ديدم از وى قبولى كه مژگان ز چشم مكحّل

نگرديدمش خارج از طوف هرگزشدم آن همايون فلك را ممثّل

زدم كوزه در زمزم و خشك ديدم در آغوش جنّت لب چار جدول

ز درد سر دوزخ ايمن نشستم تراشيدم از شعله تابوت صندل

به دست حجر آن امانت سپردم كه حافظ مَنَش بودم از روز اول

عروس عرب كرد پاك از گناهم به رنگى كه خارم به گل شد مبدّل

عروشان ز عشّاق دين مى ربايندز من كفر برد اين عروس مشكّل

نماز مناسك ادا كرد شوقم به دأبى كه توفيق گفتمش تقبّل!

به طوف نبى بستم احرام از آنجاچو احرام تقصيرش آوردم اول

رهش بود گر خار و خارا، بريدم به مژگان، (چو مقراض)، ديبا و (مخمل)

كليد طوافش چو آمد به دستم گشادم بدين عرض، نطق مفصّل

كه اى نافذالحكم شاهان مرسل سر دردها را سجود تو صندل

نخستين حدوثى، قِدَم شاهد اينك خدا را تويى دوم، اين عقل اول

كمال تو دارد امل را مباهى چو افراد را نسبت فرد اول

ز بس خوش قماش است ديباى دينت(دَرَد) دست صورت، گريبان مخمل

به درك فلك در نيايد كمالت چو در ذهن كودك، نگاه مأوّل

ز فكرم تو دلها به حدّى است روشن كز آيينه، چين دارد ابروى صيقل

رسوم تو مشّاطه تا شد جهان راپرى پيكرى مى كند، ديو هيكل

به دَور غبار رهت، دست بينش كشد آتشين ميل در چشم مكحل

ص: 206

ص: 207

ص: 208

ص: 209

ص: 210

سرى را كه در وى سجود تو باشدعرق شويد از جبهه اش گرد صندل

در ايوان علم تو، بى بحث ملزم عقول عَشر چون نفوس معطّل

حديثت به خاك خموشى نشاندحريفان آتش زبان را چو مشعل

ز تَهيَت شد خشك بر ساز زهره رگ تار چون بر ورق خطّ جدول

ز نهى تو در بزم صورت پرستان نپوشد به جز شال تصوير، مخمل

به جز در ثناى تو لرزد زبانم چو دست هنرمند در كار اسهل

فصيحى كه منشور معجز بيانى به اوراق عيسى نويسد مسلسل

ز خجلت، چو نقش ثناى تو بنددچو كلكش انامل شود خشك مفصل

كلاه نمد بر در بارگاهت جواهر فروشد به تاج مكلّل

تهيدست، در باغ جود تو چيندترنج زر از شاخسار سفرجل

ز نفى معاند چه باك امتت رامحال است سلب فضيلت زافضل

عمل بى ولايت نبخشد فروغى چراغ كه روشن شد از شحم حنظل؟

ز طوفت دل افسرده آن فيض يابدكه مرغابى مرده، از موج مَنهل

(شود) در گريبان گلچين خُلقت رياحين جنت، خس و خار جنگل

به خاك ار فتادى ز شخص تو سايه نمى ديد خورشيد را چشم احول

كند جز به راه تو آن كس كه جنبش چه بر كوه اعلى، چه بر دشت اسفل،

به هر جا نهد پاى، در خون نشيندچو نشتر كه افتد گذارش به اكحل

فلك پيش قصر شكوه تو، باشدچو در پاى كوهى يكى مختصر تل

ترقّى ز بس داده دينت جهان رامفصل تهى گشته از جز و مجمل

زمان، در زمان تو باليده بر خودبه حدى كه پيوسته آ (خر به اول)

محامد خدا را كه جمّازه راندم به گلزار توفيق ازين تنگ مرحل

پر از مغز رحمت شد از گرد كويت دماغم كه از معصيت بود مختل

به خشت درت روى اخلاص سودم شكستم به دست سكندر سجنجل

ص: 211

گرفتم لب جام سرشار رحمت به دستى كه بود از خمار گنه شل

گل صد شرف چيدم از خاك يثرب بهشتى به تعظيم هر گل موكّل

بس اينم كه در مدرس زندگانى نماندم ز تحصيل مقصد معطّل

ره عمرم افتاد بر آستانت به وصل تو مهجورى ام شد مبدّل

گر از ظلم دزدان اعراب، عريان رسيدم به درگاهت اى شاه اعدل،

تو دانىّ و ايشان، مرا اين شرف بس كه شد طَرفِ دينم به طوفت مذيّل

لباسيم بخش از قبولت كه در وى شود ظلمتى پيكرم نور هيكل

لبم را زبانى كرم كن كه حرفش نباشد با اغراض دنيا معطّل

سرم را هوايى كه آتش فشاندبه سوداى از فكر عصيان مخيّل

اگر مى روم بى ضرور از جنابت محرّك شد اينم، نه ادهم نه ارجل،

كه چشم به ره ماندگان وطن راز گرد حريم تو سازم مكحّل

وطن از سفر گر دو روزى به افسون نگه داردم زرد رو چون سفرجل،

مشو غافل از من، كه توفيق بازم به طوفت رساند به تعجيل اعجل

كه باشد مثنّاى اين درس، واجب به فتواى اعلم، به تصديق اعقل

چو دادند ناظم زبانت بر اين درسخن مختصر به، كه خجلت مطوّل

(ندارد) بهشت دعا عندليبى زبان را مدار از ترنّم معطّل

شود تا در ايوان تقدير، هر شب پر از اخگر اختر اين هفت منقل

چنان باد روشن شبستان دينت كه بر روز خندد در او ليل اليل

زند دامن آن كس كه بر شمع دينت سرش بر سر نيزه بادا چو مشعل

در تشرّف به مكه معظمه و مدينه منورّه

*** 806

السّلام اى خانه زاد درگهت روى زمين دار ملك آفرينش را بناى اولين

السّلام اى در بيابانها به ياد سجده ات جبهه صاحبدلان بر ناقه تن سرنشين

السّلام اى شاهد عالم كه حسنت را صفامى دهد در پرده تعظيم، ربّ العالمين

السّلام اى ناز پرور، يوسف مصر حجازكز زليخاييت شد معشوق ايمان نازنين

السّلام اى قبله دنيا كه سوزد بر درت دل، كه تن را كعبه هستى است، از رشك جبين

السّلام اى از غبار آستانت در عرق شبنم خوش جوهر گلهاى فردوس برين

السّلام اى سبزِ (ته) گلگون كه گرم ذكر توست هست هر جا حلقه اى چون زلف بر روى زمين

السّلام اى خرمن عنبر كه رحمت بوى توست زلف حورى خوشه چين عطر از هر موى توست

اى به حسن انبيامشّاطه، معشوق جهان خال مشكينت حجر، زمزم لب عذب البيان

گاه طوف زايران، زيبا سواد دلكشت چشم شهلايى است مژگان گشته بر گردش روان

ص: 212

ص: 213

با تو تا امّ القرا پيوسته، فرزندان اوپير گرديد و او از شادى قربت جوان

خانه خويش از شرافت گفته سلطانى تراكز بزرگى نسبتش كفرست دادن با مكان

معصيت كيشى كه در راه تو در محمل نشست ناقه اش توفيق باشد، جذب رحمت ساربان

كى تواند نااميدى بر ميانم دست زددارم از طوف نطاق هفت ذرعى بر ميان

بيند از خورشيد محشر، فيض مهتاب بهشت آن كه ديد از گَرد درگاه تو بر سر سايبان

شكر كز پابوس خُدّام تو خندان شد لبم تكيه بر درگاه ربّ العالمين زد ياربم

شاهباز رحمتى، صيد معاصى كار توست بال شادروان مشكين، ناودان منقار توست

آسمان احترامى، بر در و بامت مدام جوش انسان و ملايك ثابت و سيّار توست

گلفروش طور، دامان تجلّى بر ميان هر سحر خاشاك چين دامن كهسار توست

بسته ام تا بار شوقت، از خسارت فارغم جنس عصيان اعتبارش بر سر بازار توست

با مسيحايم چه حاجت، با فلاطونم چه كاراز تو مى خواهد شفاى خود (دلم بيمار) توست

ص: 214

دورى ام مى سوخت، دانستى، كشيدى بيخودم سوى خود چندان، كه رويم صورت ديوار توست

گل گل نزديكى ات چيدم، نه از شايستگى است جذب دورافتادگان را ريشه در گلزار توست

اين منم يارب كه مى سايم جبين بر در ترا؟گاه مى بوسم زمين، گه مى كشم در بر ترا؟

چشم خونبارى ز درياى گناه آورده ام روى گردآلودى از صحراى آه آورده ام

جز به سوداى تو انشاى سفر دون همّتى است شكر كاين ره رفته ام تا رو به راه آورده ام

حسن محجوب تو با جوش تماشايى بدست دامن چشمى پر از خون نگاه آورده ام

ابر رحمت دستيار گازر ميزابِ توست نيست پروا گر لباس دل، سياه آورده ام

ديرتر گر سوده ام بر آستانت روى زرداشك گلگونى زهر مو عذر خواه آورده ام

از حوادث، التجا هر كس به جايى مى بردمن به اين درگاهِ امنيّت پناه آورده ام

كامياب معدلت گر بازگردم، دور نيست شكوه دنيا به ديوان اله آورده ام

از سموم دشت عصيان داشت ضعفى پيكرم داد تقبيل حجر، ترياقِ نابِ اكبرم

ص: 215

گر چه زين در سوى درگاه پيمبر مى روم مى تپم در خون اگر در موج كوثر مى روم

آمدم چون كافرى در جامه آلودگى در لباس طاهر ايمان، مطهّر مى روم

آمدم سوى درت مفلس تر از موج سراب همچو ابر از همّت دريا توانگر مى روم

از طوافت بس كه رحمت در ركابم مى دودمست بى باكى به دارالخوف محشر مى روم

هر كجا باشم، نخواهم بود دور از سجده ات با شعار آفتاب از خاك اين در مى روم

كام ايمان را حلاوت مى دهم تكرار حج بهر استعداد اين قند مكّرر مى روم

تا دهم زود اين هماى آرزو را بال شوق پيش پيش شعله پرواز، بى پر مى روم

گر ز درگاه تو رفتم، بازگشتم زود بادعزم حج تازه ام محمل كِش مقصودباد

پس از گذاردن حج در مدح امام هشتم سروده

*** 821

مى رسم محترم ز طوف حرم پاك چو كعبه، صاف چون زمزم

سينه ام را مساسِ ديوراش گنج يَشفِ الصّدور كرده كرم

شده با عرشيان معنى رام كرده از خاكيان صورت رم

ص: 216

بوسه بر زانوى حجر زده لب رنگ آيينه را شكسته به دم

جبل الطّور شوق را گشته موسى، افشانده دست بر عالم

كرده بر بوقُبيس چرخ، عروج زده از تركتاز عيسى، دم

دلم از سجده در زيارت سرسرم از سعى در طوافِ قدم

ديده از كوهپايه عرفات بر لب بام كبريا سُلّم

سعى هوش از هواى مشعر برددر منا حسرت تمنّا كرد

از جواهر فشانى حجرات با رگ ابر بيخودى توأم

قيمتى گوهر مناسك حج بسته بر بازوى ادا محكم

هفت چرخ طواف را داده اختر از اشك ديده پرنم

بهر فردا، ز خوان جود امروزگشته دل زلّه بند ناز (و) نعم

كرده عزم مدينه از مكه از حرم پرفشانده تا به حرم

مختصر، اشتياق اين دو مكان نيّتم بر جبين نموده رقم

تا كند عرض در محلّ سجودبه در روضه امام امم

*** 821

آن كه دركعبه كردمش چو دعاچونين آمين بر آمد از زمزم

آن كه از بندگيش، گَردِ مراكرد هم سير طايران حرم

آن كه شد رهبرم به طوف رسول هادى همّتش به وجه اتم

آن كه باشد به نذر خُدّامت كيسه جودش آفتاب در

*** 837

سبك روحان به طوف كعبه رفتندمرا در كوى او خواب گران برد

نياز جوشقانى

سيد حسين جوشقانى (نياز جوشقانى) از شاعران لطيف طبع نخستين نيمه قرن سيزدهم هجريست كه در انواع شعر دستى به نيرو داشته ولى در غزل سرائى هنر شاعرى او بيشتر آشكار مى شود نامش سيد حسين و از سادات طباطبائى است، خود در قصيده اى به مدح اميرالمومنين على عليه السلام، نسب خويش را ياد مى كند:

نازد نياز چون نسبش مى رسد به توداند تو را اگر چه از ابن نسبت است عار

(1) 25

لد وى قصبه جوشقان، ناحيتى ميانه كاشان و اصفهان است. ليكن چون بخشى از عمر خويش را در شهر اصفهان گذرانيده، برخى وى را نياز اصفهانى ناميده اند. نياز خود نيز در مقطع غزلى توطن خويش را در اصفهان مى رساند.

نياز اگر به صفاهان فتاد از غم توروان ز ديده سرشكن چو شط؟ بغداد است

*** 104

چون رو به سوى كعبه بيت الحرام كرددر خون ديده كعبه و زمزم مقام كرد

هر جا قدم نهاد مصيبت پديد شدهر جا گذر نموده قيامت قيام كرد

از اشك قاصدى سوى يثرب روانه كردوز حال زار خويش به جدش پيام كرد

كاى مصطفى مرا ز جناب تو دور كردگردون كه بهر كستن من اهتمام كرد

در كام اهل بيت تو از روى كينه ريخت هر زهر را كه ساقى دوران به جام كرد

كين فلك تمام نگرديد تا كه خصم بيداد را به عترت پاكت تمام كرد

آخر اساس كعبه به تاراج شام داددوران كه صبح آل نبى را چو شام كرد

از اين حديث ديده گردون چو آب شدجانها گرفت آتش و دلها كباب شد

هماى شيرازى

هماى شيرازى (1212 ه. ق.- 1290 ه. ق.) «هما» از عارفان قرن سيزدهم هجريست كه به سال 1212 در شهر شيراز ولادت يافته است. نام او «محمد رضا قليخان» است و پدر وى «بديع خان» نام داشته كه از خانزادگان ايالت فارس بود.

هما به تحصيل دانش روى مى آورد و كسوت روحانى به تن مى كرد، «ملا محمد رضا» و «ميرزا محمدرضا» ناميده مى شود. هما از آغاز جوانى منصب سركردگى طايفه خود را به عهده داشته است ولى از بيست سالگى تحولى در احوال خويش مى يابد. رياست قبيله را رها مى كند و به منظور كسب علم و معرفت عازم عتبات عاليات مى شود و آنجا قريب هيجده سال در محضر استادانى چون شيخ محمد حسن صاحب جواهرالكلام به اندوختن دانش روزگار مى گذراند. سپس به عزم سياحت به هندوستان مى رود و آنگاه به زادگاه خود شيراز باز مى گردد و پس ازدو سال اقامت در زادگاه خود، بار ديگر خود به قصد زيارت، ازم بيت اللَّه الحرام مى شود و در بازگشت از اين سفر در اصفهان توطن اختيار مى كند. كليات اشعار هما حاوى انواع شعر از قصيده و غزل و مسمط و تركيب بند و ترجيع بند و قطعه و مثنوى و رباعى است.

*** 100

كعبه را كى اين مقام آمد كه اندر طوف اوقدسيان را هر شبانگه سر به جاى پا بود

لايق تاج خلافت كيست بعد از مصطفى آنكه ضهر مصطفى و شوهر زهرا بود

*** 103

مدح خوان درگهش را فخر بر خاقان رسدپاسبان حضرتش را ناز بر قيصر بود

حاجيان در كعبه رو آرند از بهر طواف روضه او عارفان را كعبه ديگر بود

*** 104

گرد خاك آستانش چرخ را آئين دهدخاك راه زايرانش ماه را زيور بود

كعبه را كى اين مقام آمد كه در هر بامداددر طواف او به جاى پا فلك را سر بود

*** 155

تحفه برد حور سوى روضه رضوان نكهت گيسوى مشك زاى محمد

كعبه و آن رتبه و مقام كه داردهست صفاى وى از صفاى محمد

*** 167

از پى آن بود كه زاد امروزولى حق به خانه دادار

كعبه امروز يافت عز و شرف عرش امروز جست مجد و وقار

*** 173

هنوز از وصلت او نعره خيزد از تن مرحب هنوز از بازوى او لرزه داردباره خيبر

از آن رو قبله اهل جهان شد كعبه در عالم كه از مولود آن شه يافت چون عرش خدا زيور


1- سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

ص: 217

ص: 218

ص: 219

ص: 220

ص: 221

چرا بر خود نبالد كعبه زين مولود فرخ پى كه شد از مقدم او قبله كروبيان يكسر

چو خورشيد ولايت تافت اندر كعبه زان باشدكه صبح دين تجلى كرد زو چونان خور از خاور

به بام كعبه برزد رايت آيين احمد راكه از بازوى او با خاك يكسان شد بت وبتگر

لواى شير حق تا هست بر پا نيست پروايى ز غوغاى ثعالب بلكه ز اژدهاى كين آور

*** 268

به سوى درگه او رو بنه كه درگه اوز حادثات جهان اهل فضل راست مقر

زهى ز سعى تو معمور كعبه اسلام زهى ز مدح تو خرم رياض فضل و هنر

به پيشگاه جلال تو چرخ جبهت سابر آستان نوال تو عقل مدحتگر

مگر كه درگه جاه تو كعبه شد ز مقام كه سجده گاه ملك آمد و مطاف بشر

لواى كفر ز نيروى تو فتاد از پاز دست حيدر انسان كه باره خيبر

*** 277

كعبه شد از ولادت حيدرقبله عالم و مطاف بشر

خاك از يمن مولد آن شاه سود بر آفتاب تابان سر

اگر از آفتاب بالد چرخ كعبه بالد ز مولد حيدر

گوهرى كعبه ديد در دامن كه ازو آفتاب يافت نظر

آن چنان گوهرى كه مى نبوددو جهان جان بهاى آن گوهر

نه همين كعبه را شرف ز عليست عرش هم يافت از على زيور

تا وجود على نگشت عيان دين يزدان نيافت شوكت و فر

نبدى گر نبد وجود على خاك و افلاك و آفتاب و قمر

جز به اذن على و امر على جان نگيرد قرار در پيكر

ص: 222

در دو گيتى على بود سالاردر دو عالم على بود سرور

اوليا را على بود والى گمرهان را على بود رهبر

اصفيا را على بود حاكم انبيا را على بود داور

به خدا هست بى ولاى على طاعت ما سوا هبا و هدر

ملك و جن و انس و وحش و طيورآب و خاك و هوا و سنگ و شجر

اول و آخر و نهان و عيان بنده و شاه و كهتر و مهتر

همه را جان بود بدست على بى على عمر عالمست به سر

على آخر بود على اول منكر اين سخن بود كافر

مى نرويد گياهى از دل خاك كه نه آگاه بود از و حيدر

كيست حق را به جز على مقصدكيست حق را به جز على مظهر

مقصد حق ز آفرينش خلق مرتضى بود بعد پيغمبر

عقل چون مدح مرتضى گويدكى برد پيل پشه لاغر

هر كه را مهر مرتضى باشدكى هراسان بود ز نار سفر

گر بخوانى به نار نام على جوشد از نار چشمه كوثر

بعد مدح على چو خور برزدمطلعى ز آسمان طبعم سر

*** 362

ناظم ملك پادشاه جهان وارث علم انبياى عظام

كعبه جاه او مطاف ملك درگه جود او مقام كرام

*** 363

قدم ز روى ادب نه درين خجسته مقام كه جايگاه كرام است و قبله گاه انام

صفاى كعبه و پاكى زمزم ار خواهى مقيم باش دلا اندرين خجسته مقام

ص: 223

به طوف اين حرم آيند ساكنان بهشت كه از زيارت او عنبرين كنند مشام

چه درگهيست كه باشد فلك بر او دربان چه كعبه ايست كه بندد ملك در او احرام

رياض قدس اگر خوانيش رواست كه هست روان پاكان آنجا ز زمره خدام

پى علاج چه گردى به اين در و آن درز خاك تربت او جو شفاى رنج و سقام

حريم كيست كه آيد پى زيارت اوز چرخ روح قدس با فرشتگان عظام

مكان كيست كزو لا مكان گرفت شرف مقام كيست كه از وى فزود كعبه مقام

حريم حجت الاسلام باقر ثانى كه هست حرمت او همچو كعبه اسلام

طراز طره حورا برند و روضه خلدز خاك تربت او ساكنان دار سلام

ز وهم برتر اگر شعر من بود نه عجب كه پايه علما برتر است از اوهام

ز مدحت علماچشم مى شود روشن ز صحبت فضلا قلب مى شود آرام

مدادشان چو بود افضل از دم شهدامديحشان نبود در خور ذوى الافهام

تبارك اللَّه ازين بقعه اى كه باغ ارم صفا و خرمى از خاك او نمايد وام

مگر نهفته در اين خاك هست آب حيات كه جان چو خضر در آنجا مجاورست مدام

مگر رياض بهشت است كز تفرج اونسيم روضه فردوس مى رسد به مشام

ز خاك اوست معطر رياض خلد برين ز عكس اوست منور سپهر آينه فام

از آن خجسته شد اين بقعه شريف كه هست خجسته مدفن نوباوه رسول انام

ابوالفضايل و المجد باقر ثانى كه همچو عقل نخستين ستوده بود و تمام

يتيم شد هنر و فضل و كس نمى بينم كه زير سايه الطاف پرورد ايتام

چرا نبالد اين بقعه بر سپهر برين كه از پدر شدش آغاز و از پسر انجام

گسست تار طرب زهره در بساط سپهركه عيش گشت بر ابناى روزگار حرام

برفت آن كه ازو تازه بود شاخ كرم بمرد آن كه ازو زنده بود نام كرام

زگلستان نبى نوگل فتاده به خاك كه همچو لاله بود داغدار او ايام

به داغ آن خلف نامور عجب نبودكه خون بگريد آباى سبعه تا به قيام

ص: 224

چنان فسرده به داغش جهان كه پندارى گسسته رشته پيوند روح از اجسام

برفت شوكت اسلام و رونق علماكه رونق علما بود و شوكت اسلام

طواف تربت پاكش كه كعبه دگر است چو طوف كعبه بود فرض بر خواص و عوام

دريغ و درد كه بنهفت رخ به خاك سياه مهى كه بود چو خورشيد فيض بخش انام

به خاك تيره نهان گشت همچو گنج گهرتنى كه گنج گوهر بود در كفش چو رخام

نگشت تيره چرا آفتاب و چهره ماه كه آفتاب شريعت نهفت رخ به غمام

از آن زمان كه به دولت سراى او شدبازاز آستانش بيرون نرفت كس ناكام

كسى نكرد در ايام او زمعن حديث كسى نبرد به دوران او ز حاتم نام

مرا كه شعرى ز شعرى گذشت وصيت از ماه ز يمن همت او جستم اين بلند مقام

بس است شاهد فضلش مطالع الانواركه هست تحفه ابرار و هديه اعلام

كلام او همه الهام بود زانكه نبودبه جز كلام خداش و رسول نطق و كلام

بلى كسى كه بود نايب و خليفه حق هر آنچه گويد در امر دين بود الهام

هلال وار رخش زرد بود و قامت خم ز بسكه روز و شب اندر صيام بود و قيام

پس از رسول امين و پس از ائمه دين چو او نبود بزرگى به هر كمال تمام

گرفت از دم شمشير شرع و قوت دين همان فدك كه بسى قرن بود غصب لئام

به هند و سند و به ايران و روم و ديلم و ترك چه حكم او و چه فرمان داور علام

كسى نتافت سر از امر او به دهر كه بودبه نظم او قلم دين برنده تر ز حسام

ز حسن نيت و پاكى طينتش نه عجب كه حكم او نشود نسخ تا به روز قيام

نبود جزپى اجراى امر ايزد پاك اگر بكشت تنى از عوام كالانعام

اگر بكشت تنى باك نيست در عالم كسى كه زنده كند عالمى به يك اكرام

بدان جلال كه حيران بود در او دانش به آن كمال كه عاجز شود در او اوهام

در اين سراى سپنجى نبست دل آرى كجا به جيفه كند ميل مرغ عرش مقام

پيام ارجعى آمد به گوش او چو ز دوست پريد طاير روحش ز شوق آن پيغام

ص: 225

چو بود تشنه تسنيم و قرب كوثر وصل گرفت از كف ساقى باغ رضوان جام

چو بود روضه فردوس منزلش آغازبه سوى اصل خود آهنگ كرد در انجام

كشيد رخت از اين خاكدان به عالم جان در آن ديار كه نه صبح اندروست نه شام

شكست دام و نمود آشيان به روضه قدس كه مى نزيبد طاوس عرش بسته دام

*** 375

گرفت ملك و ملل زينت از دو شخص كريم فزود كعبه دين رونق از دو ابراهيم

يكى فتوت بر پيكرش بود جوشن يكى نبوت برتاركش بود ديهيم

*** 381

طوف درگاه او بود واجب خلق را همچو طوف بيت حرام

بجز از شخص اوبه رأى درست پير گيتى نديده مرد تمام

*** 402

چه كعبه ايست كه باشد فلك در او دربان چه گلشنى است كه رضوان در او بود گلچين

اگر نه واسطه بودند آفرينش رانه نار بود و نه نور و نه ماه بود ونه طين

*** 500

درگه او تبارك اللَّه ازين خنجر او نعوذ باللَّه از آن

كعبه آسا درش مطاف ملك كعبه را اين مقام نبود و شان

*** 546

زادى ز پاك مادر در خانه خداى هم خانه زاد و خانه خدائى تو يا على

ص: 226

از بازوى ولايت و نيروى ذوالفقارخيبر گشا و شرك زدائى تو ياعلى

طوبى و خلد و كوثر و تسنيم و سلسبيل ركن و مقام و سعى و صفائى تو ياعلى

ز آب حيات يافت اگر خضر ره بقااصل حيات و عين بقائى تو ياعلى

معمور كعبه شد اگر از همت خليل معمار اين بلند بنائى تو ياعلى

حق با تو و تو با حقى از حق جدا نه اى مشرك كسى كه گفت جدائى تو ياعلى

ساقى سلسبيلى و استاد جبرئيل نوباوه خليل خدائى تو ياعلى

*** 553

خليل اللَّه ثانى اعنى ابراهيم بن آزركه جان و عقل را در كوى جانان كرد قربانى

دور خورشيد جهان آرا دو ماه آسمان پيراكه از احكامشان بر پا شدى رسم مسلمانى

*** 596

سوى ميخانه عشق آ كه از روز الست آنجانبيند خويش را هشيار هر كس گشت مست آنجا

مكن عيبم اگر برخواست از من ناله در كويش كجا آرام گيرد آنكه در آتش نشست آنجا

غلام كوى جانان شو كه با صد گونه آلايش بجا مى زاهد خودبين ز خودبينى برست آنجا

على آسا در آ در كعبه دل بشكن اين بت راوگر نه رو خليلى جو كه اين بت را شكست آنجا

مگو يكسان بود ظلمات و نور اندر ره وحدت كه يكسانست ايدل بت پرست و حق پرست آنجا

ص: 227

بت نفس ار شكستى رو به سوى كعبه دل نه وگرنه دست شو از سر چو گشتى پاى بست آنجا

اگر در درگه دربان او روزى بود بارت شفاى درد خود آنجا بجو اى دل كه هست آنجا

سراى مى فروشان را چه باشد منزلت يارب كه همچون خاك اين چرخ بلند افتاده پست آنجا

*** 612

صفاى كعبه دهد طوف آستان حبيب زلال چشمه زمزم بود دهان حبيب

نهد بتارك جمشيد پاى فخر و شرف كسيكه بوسه دهد پاى پاسبان حبيب

كف اميد من و دامن عنايت دوست رخ نياز من و خاك آستان حبيب

پى حبيب بكون و مكان مگرد كه من وراى كون و مكان يافتم مكان حبيب

حبيب جان اگر از من طلب كند در عشق مرا دريغ نباشد ز جان بجان حبيب

بامتحان اگر از من حبيب جان خواهدمن ايستاده ام اينك بامتحان حبيب

قرين دولت و بخت جوان بود آندل كه همچو بخت جوان گشت همعنان حبيب

رهت دهند اگر در جهان عشق همابرون ز هر دو جهان بنگرى جهان حبيب

يار تحفه ديگر بغير جان ور نه حقير جان بود از بهر ارمغان حبيب

*** 625

ايكه خواهى ره برى در كوى دوست جز محبت نيست راهى سوى دوست

عقل را نشناخت كس بر آستان عشق باشد پاسبان كوى دوست

آنچه موسى يافت در آن نيمه شب يافت دل در حلقه گيسوى دوست

چون بخونم دوست بازو رنجه كردبوسه بايد داد بر بازوى دوست

ص: 228

يار جوئى دل بنه بر جور ياردوست خواهى صبر كن با خوى دوست

فرخ آن پيكى كه آيد زان ديارروشن آنچشمى كه بيند روى دوست

بر طواف كعبه رو آرند خلق كعبه ما هست طوف كوى دوست

جاودان كس را بقا نبود هماجز كسى كو زنده شد از بوى دوست

*** 690

غرض از كون و مكان گر رخ جانان نبودمسجد و ميكده و كعبه و بتخانه نبود

گامى از صومعه تا دير مغان بود ولى زاهد صومعه را همت مردانه نبود

منزل يار اگر شد دل ما نيست عجب گنج را جاى بجز گوشه ويرانه نبود

هر چه در كعبه دل گام زدم طوف كنان بجز از دوست كسى ساكن آن خانه نبود

دل زمى سرخوش و غافل كه در آن نرگس مست مستيى بود كه در ساغر و پيمانه نبود

*** 708

در دو جهان روى اوست كعبه مقصودليس سوى اللَّه فى المظاهر موجود

قصد من از كعبه روى اوست و گرنه هيچكس از آب و گل نيافته مقصود

پند من از عشق او دهند و ندانندروى اياز است صبح دولت محمود

نزد موحد يكيست قطره و درياپيش محقق يكيست ناقد و منقود

تفرقه در صورتست ور نه به معنى تفرقه نبود ميان شاهد و مشهود

خلق ندانند ذوق عشق و گرنه سنگ به رقص آيد از ترانه داود

شكر كه از خانقاه و صومعه رستم برد به ميخانه مطربم به دف و عود

راه حقيقت زمن مپرس و طريقت من نشناسم كه مقبل است و كه مردود

خرقه پرهيز سوختم به خرابات حاصل چل ساله عمر شد همه مفقود

مذهب ما نيست آنچه پيش تو مذهب شاهد ما نيست آنچه پيش تو مشهود

ص: 229

همچو هما پاى نه به تارك گردون از شرف مدحت محمد محمود

ختم رسل عقل كل كه روز نخستين شد ز وجودش دو كون ظاهر و موجود

*** 835

نوبهار است بيا تا به گلستان برويم حيف باشد كه ازين جمع پريشان برويم

دفتر دانش و پرهيز بشوئيم در آب مست با شاهد و ساقى به گلستان برويم

در كنار چمن و پاى گل و سايه بيدبنشينيم و بخيزيم و غزلخوان برويم

گر چه در بزم سليمان نبرد راه صباما بصوت خوش مرغان خوش الحان برويم

چون لب و خط و قد سروقدان ياد كنيم به تماشاى گل و لاله و ريحان برويم

تا به كى سبحه صد دانه و سجاده زهدوقت آن است كه در حلقه مستان برويم

آخر اى كعبه جان مقصد و راه تو كجاست تا همه ره به سر خار مغيلان برويم

گردش چرخ به داد دل ما گرنرسددادخواهان به بر صاحب ديوان برويم

گر ز ظلمتكده دهر برائيم هماهمره خضر به سرچشمه حيوان برويم

جيحون يزدى

ميرزا محمد جيحون (- 1301 ه. ق.) شاعرى مديحه سراست كه همروزگار پادشاهى ناصرالدين شاه قاجار مى زيسته است. وى در شهر يزد به جهان آمده و بخشى از دوران حيات خويش را در آن شهر به سر برده و در آنجا تشكيل عائله داده و نيز حكام و خوانين و اعيان آن شهر را ستوده است.

از بخش ديگر زندگانى جيحون در آذربايجان و تهران و قم و اصفهان و صفحات جنوب تا سواحل خليج فارس و درياى عمان نشان مى جوئيم كه پيداست وجود ممدوحانى كه وى درباره آنان مديحه سرايى كرده در جاى جاى كشور، او را به سير و گشت در اين نقاط ملزم مى ساخته است ولى بيشترين قسمت، از اين بخش زندگانى جيحون در شهر كرمان مى گذرد. چنانكه سالهاى آخر عمر، در آن ديار رحل اقامت مى افكند و هم آنجا بدرود جهان مى گويد.

جيحون از ظل السطان فرزند ناصرالدين شاه لقب تاج الشعرايى يافته و از اشعار او آشكار است كه حتى در پيش ممدوحان خويش، بدين لقب مفاخرت مى جسته است:

داورا، چاكر ديهيم تو تاج الشعراست كه خجل مانده ز اعطاف برون از شمرت

*** 14

محمد تقى متّقى امام جوادكه شد خليل ورا ريزه خوار خوان عطا

در آن مقام كه او گردد از جلال مقيم كند ز مصطبه اش جان كعبه كسب صفا

سكوت زاده اكثم ازو عجب نبودعجب بود كه گمان كرد خويش را دانا

مخالفش كند ار تن ز صور اسرافيل برون نيايد ازو روز حشر نيز صدا

به طوف كعبه كويش دو صد چو ابراهيم بجاى ميش كند خويش را بلا به فدا

نداى حق چو شنفت و بجان اجابت كردبه سوى حق پسرش خلق را نمود ندا

*** 23

وهّاب هر ديهيم تو نهّاب هر اقليم توآدم تو ابراهيم تو اندر سرانديب و منا

باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانى صد زبان آن صد زبان با صد بيان نتوان سرودت يك ثنا

*** 35

شهى كه از حجرالاسودش حرم عُمريست كه بهر محل وى سنگ آستان كشدا

وزان حجر بود اسود كه پيش درگاهش سياه روئى از آن كاخ عرش سان كشدا

سليل آدم و صد جد چو آدم خاكى ز كلك صنع بر اين لوح خاكدان كشدا

در تهنيت عيد قربان

*** 72

عيد قربان بود وحاج به درك عرفات ما و كوى صنمى كش عرفات از غرفات

شور زمزم به سر حاج و خليلى است مراكه زند جوش به چاه ذقنش آب حيات

حاج اگر در جمراتند بر جم شيطان تا مناسك را محرم شده اندر ميقات

ص: 230

ص: 231

ص: 232

ما سر زلف چو شيطان وى از كف ندهيم لَو رَمَتننايده المُشرقة رَمىَ الجمرات

حاج آويخته در پرده بيت اللَّه و ماپرده بر خويش درانيم ز عشقش چو عصات

پرده كعبه دهد حاجت و در محفل وى لَودَنَت مُهجَتُنا لا حتَرَقَت مِن سُبحات

باز آن ترك به حج آمد و از طلعت اوخانه كعبه شد انباشته از لات و منات

دلى از آهن بايد حجرالاسود راتا ز خجلت بر خال و رخ او نايد مات

عجبم از حجر آيد كه چرا آب نشدزاستلام رخ آن بت كه به است از مرات

زده تا سلسله زلف كجش حلقه بگوش دست كس راست سوى حلقه نگردد هيهات

بس خوش افتاده بر اندام لطيفش احرام سَيّئاتُ الشّرّفا فاقت فوق الحسنات

هست سيمين تنش از جامه احرام پديدراست چون نور سماوى ز بلورين مشكات

چون نشنيد به عذارش عرق از طوف حرم زَرَع الانجم خدّاه بطرف الغَلَوات

او كند هروله و زلف و رخش بطحا راسنبل و گل شكفاند ز زمينهاى موات

تا صمد گو شده آن لعبت خورشيد جبين زاشتياق رخ او گشته صنم جو ذرّات

گر صلوة همه كس برطرف كعبه بودكعبه استاده كنون برطرف او به صلات

سعى حاج امسال از زلف و خط اوست هدركه ز عشقش نشناسد عشا را ز غدات

به صفا عارضش آن گونه مشاعر را بردكه بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات

كس نيارد بسقايت شدن اندر بر حاج كآتش انگيزد آب رخش از جام سقات

ننمايند اگر تلبيه نشگفت كزونيست در حاج نفس تا كه برآرند اصوات

كاش زى خانه يزدان چمدى داور يزدتا ز عدلش دل ما بايد از آن ترك نجات

بانى كعبه انصاف براهيم خليل كه ستم را زوى آمد شكن عزّى و لات

بر در جود عميمش چه فقير و چه غنّى در بر كفّ كريمش چه الوف و چه مات

شمس را با رخ زيباش اضائت اندك بحر را با دل داناش بضاعت مزجات

عرش الهام بود فكرتش از حدّ رموزمهبط وحى بود خاطرش از كشف لغات

ص: 233

شده در عهد وى آن گونه غنا شامل خلق كاغنيا راست بر امصاردگر حمل زكات

اى مهين قسوره غاب فتوت كه برزم پر دلان از تو هراسند چو از ضيغم شات

از بنات آورد اقبال تواطوار بنين در بنين افكند اجلال تو آثار بنات

بس با حياى روان فرقت (؟) جهد تو بليغ نه عجب زنده شود گر استخوانهاى رُفات

صحت مردم ملك تو به حدى كه به نقدجز به دامان اطبا نرسد چنگ ممات

چرخ مجرور به خاك محن ار خواهد كس سازدش لطف تو مرفوع على رغم نجات

گرچه فرمانده ما جمله ز شه بد همه وقت ليك نامد چو تو يك تن فطن فرّخ ذات

مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست ليك مصحف بودش قدر فزون از تورات

رايت آنگاه كه رايت زند از بهركمال گل دماند ز جماد و سخن آرد زنبات

حكمت آنگاه كه حكمت نگرد زامر محال سلب پويد ره ايجاب و كند نفى اثبات

عرش در قصر تو منّت كشد از رفعت فرش نجم در كوى تو حسرت خورد از نور حصات

تيغت اندر جگر داغ نصيب دشمن همچو در كوره حداد حديد محمات

بود از حُسن بيان خامه جان پرور توهمچو خضرى كه مر آن را ظلماتست دوات

بحر دل دادگرا بنده تو جيحونم كه زرشك سخنم جامه به نيل است فرات

كُهن آيد اگر از دهر بيوت ملكان من ز مدح تو همى تازه فرستم ابيات

من براى تو كنم جامه سرائى نه صله گر همه قافيه شعر صلاتست و برات

شايگان گشت قوافى ولى از خوبى نظم به تلافى سزد ار عفو رود بر مافات

كى بدرك بد و نيكم بود امكان كه مراست تن نوان قلب طپان هوش رمان از عورات

نشد ار جو تو سدره جيحون در يزدماورالنهر سرودى هله در بلخ و هرات

تا بهر سال در آن كاخ كه افراخت خليل به زيارت عجم و تازى و ترك آيد و تات

خوف دارنده از سهم عبيد تو عبادطوف جوينده بر نعل كميت تو كمات

در تهنيت عيد قربان

*** 78

جشن اضحى شد و برطوف حرم كوشش حاج ما و ديدار خليلى كه حرم همه محتاج

ما خدا جو ز حرم حاج حرم جوز خدابنگر اى خواجه بود صرفه به ما يا با حاج

گر خليل دل رندان به حرم بنهد تخت نه عجب گر حرم از گرد رهش جويد تاج

ذوق گويا نگرد سوى خليلى كه بردحسن خال و ذقنش از حجر و زمزم باج

اى دلارام جليل اى سمن اندام خليل كه دهد چهر تو را آذر نمرود خراج

عيد اضحى بود و مى به صفا بايد خوردكه غم هجر حجر را به جز اين نيست علاج

ليكن اى شوخ من ار حج ننهم سيمم نيست تو چرا حج ننهى كت همه سيمى است رواج

مشتى از آن هم سيم تو من ار داشتمى بگذر از حج كه فراتر شدمى از معراج

نى غلط گفتم آن خوى فتن جو كه تو راست سيم ندهد به خوشى تا نبرد زر به لجاج

از تو يك غمزه و صد خيل عرب در غارت وز تو يك عشوه و صد ملك عجم در تارج

گر تو با اين خط و اين قد سوى بطحا گذرى خار هامون همه گيرد سبق از سوسن و كاج

توئى آن شمع روان سوز حرم خانه دل كه قمر گرد جهان وصل تو جويد به سراج

موى تو مشك ختن چشم تو آهوى ختالعل تو كان گهر سينه تو صفحه عاج

سر ما در ره تو راه تو بر درگه شه درگه شه كنف مير ملايك افواج

بت شكن داور محمور براهيم خليل كه بود معدلتش مسلك راى و منهاج

آنكه در پنجه او پيل بدانسان لرزدكه بلرزد زفر پنجه شاهين دراج

آنچه با كلّه ضرغام به يك مشت كندنكند سختى صد صخره صمابزجاج

تيغ آفاق ستانش چو بر آيد زغلاف فتح را روشنى صبح دهد از شب داج

تير او گاه و غاگرهمه بر سنگ خورداز دگر سوى كند ديده شيران آماج

خطى ار درگذر سيل كشد سطوت اونگذرد آن خط اگر بگذرد از چرخ امواج

اى مهين تر خلف آدم و حوا كه برزم بيم رويت كند از پشت گوان قطع نتاج

ص: 234

ص: 235

بخت چالاك تو در بازى با خصم به كين بد قماريست كه از وى نبرد صد ليلاج

بيلك ار بر شكم كوه زنى روز مصاف به جهد از پشت چو سوزن كه جهد از ديباج

عيب خصم تو مُستر نشود گر بشودمريمش رشته طرازنده و عيسى نساج

هر منجم كه به عهد تو در انجُم نگردجز تو را نيكى طالع نكند استخراج

باكمان تو كه منصور بود در ناورددل گردان طپد آن گونه كه بيضه حلاج

ميرقلزم گهرا حضرت جيحون است اين كز فر افسر تو بر شعرا آمد تاج

فرقم از خاك قدوم تو متوّج شد ليك تاج تنها چه كند چون نبود مايحتاج

جام كش كام بر آن نام ببر سيم ببارتا شود بحر قصايد به مديحت موّاج

تا كه در شش جهة از تافتن هفت اخترچار مادر به سه مولود بيا كنده دواج

محنت باد فراموش و مسرّت همدوش شاهدت باد در آغوش و سلامت به مزاج

*** 114

چون خليل از خلعت خلّت ز حق شد كامگارظلّ حق هم با خليلش برد اين صنعت به كار

هان اگر معنى شناسى بگذر ازصورت كه نيست ظلّ و ذى ظل امثالى غير جبر و اختيار

مير فرّخ پى خليل اللَّه كز اطمينان قلب داد اصنام زلل را يمن عهدش انكسار

ناوك رمحش چو مارى كاندر آن اشكال مورجوهر تيغش چو مورى كاندران اطفال مار

*** 116

مير در تهذيب اخلاق آنقدر فرمود جهدكش به دل شد نار بر نور از عطاى كردگار

حاش للَّه نامش ابراهيم و آنگه نارقهرنار و ابراهيم در يك جا نمى گيرد قرار

*** 149

هر كس كه بذيل شرف و مجد تو زد چنگ چون داور ما شد به جهان امجد و اشرف

ص: 236

جان و دل ظلّ ملك عصر براهيم كش نام خليل است و خود از نام مُصحَف

در تهنيت عيد قربان

*** 158

عيد اضحى شد و از دولت اين جشن جليل حاج راكوى خليل است مرا روى خليل

كوى جائيست ز گل روى جنانيست ز دل آن پر از خان خليل آن دگر از جان جليل

گرد زمزم زده صف حاج و خليلى است مراكه بود با ذقنش جامه زمزم در نيل

گر خليلى كه مرا هست به هاجر گذردنه عجب گر كشد اندر قدمش اسماعيل

حجرالاسود اگر خال بحالش نكردآورد سجده چو بر بار خدا عبد ذليل

حلقه كعبه اگر چنبر جعدش بيندشود از حلقه بگوشان خروشان و دخيل

اى خليل دل عاشق كه به كوى تو ز شوق خويش را ميش صفت ساخته قربان جبريل

عيد قربان شد و من نيز برآنم كه چو حاج بندم احرام وسوى كعبه زنم طبل رحيل

گر به دوران اميرالامرا ننهم حج پس در ايام كه اين رتبه نمايم تحصيل

چاكران دارم در پايه چو پرويز بزرگ مركبان دارم در پويه چو شبديز اصيل

هم توانم كه نهم تخت به يثرب از عاج هم توانم كه زنم هودج تا مكه به فيل

در مِنى با دُر و ياقوت نمايم جمرات در حرم از مه و خورشيد فرازم قنديل

بچه تر سايان گيرم به غنيمت از روم كه بود بر رخشان خط چو بزيبق انجيل

خردسال اسبان آرم بهديّت از نجدكه كند برق زِگَرد رهشان ديده كجيل

از سقايت قدح حاج كنم مالامال وز عمارت به صفا حصن كشم ميلاميل

زى عراقى برم از لعل مرصّع موزه به حجازى دهم از سيم مطّرز منديل

اسبهائى به جنيبت رودم در موكب كه بدرّند دل وگوش فلك را بصهيل

ديگهائى به خورش جوشدم اندر مطبخ كه از او بهره برد منعم و ابناى سبيل

ص: 237

بارى اين قدر چو از من به ظهور آيد بذل حاج را جوش تحيّر فكند در تخييل

اين بدان گويد اين نيست مگر حضرت خضركه خدايش به تفضّل سوى ما كرده دليل

آن بدين گويد اينگونه كه پيمايد كيل اين بشر نيست همانا كه بود ميكائيل

عربان از عجمان پرسند از روى عجب كيست اين مرد كه حاتم ببر اوست بخيل

گنج يابيده كس اين طور نبخشد به طرب مال دزديده كس اينسان ندهد با تعجيل

مى ندانند كه اين حشمت و اين مكنت و سازجمله در يك صله ام داده براهيم خليل

و آن كرمها كه به من كرده اگر شرح دهم همه گويند امير است و يا دجله نيل

آفتاب فلك يزد و ستوده يزدان كه بود بر سرش از پور ملك ظلّ ظليل

كلك را پنجه او چون كف موسى و عصاملك را مقدم او چون دم عيسى و عليل

از ازل آدم بالنده بدين راد خلف تا ابد حوّا نازنده از اين پاك سليل

خامه اش را بصرير است دم روح قدس صارمش را بنهاد است فر عزرائيل

بحر و كان روزى همدست شدند از در شوركه توانند مگر جود ورا گشت كفيل

او بدر پاشى و زر بخشى بگشاد چو كف آنچه خواندند كثيرش نبد الا كه قليل

مهچه رايت او كرد به هر سو اقبال چرخ صد جاى به خاك اوفتدش بر تقبيل

اى اميرى كه بر او رنگ چو بفروزى چهرمهر و مه پيش تو بررشوه سپارند اكليل

دست حق در صدف قدرت خود تا به كنون گوهر ذات تو را هيچ نپرورده عديل

دل تو سرّ سويد اى ملك راست امين راى تو ملك فلكه پهنه شه راست وكيل

دست تدبير تو آنجا كه شود عقده گشاديگر از جانب تقدير نه قال است نه قيل

دولت فرّخ تو نايبه را سيل بنافكرت متقن تو حادثه را سد سبيل

تا به هرسال همى درگه حج ناسك رازاستلام حجر اسلام پذيرد تكميل

دور بدخواه تو از كاهش ادبار قصيرعمر احباب تو ز افزايش اقبال طويل

در تهنيت عيد قربان

*** 262

خليل ار كرد قربانى بعيد از امر يزدانى مرا باشد خليلى كش هزاران عيد قربانى

خليل ار كعبه را بردر همى از شوق سودى سرمرا باشد خليلى كش نمايد كعبه دربانى

خليل ار جانب شيطان به بطحا گشت سنگ افشان خليل من به زلف آراسته آئين شيطانى

گز از ابن السبيل انباشتى كوى خليل اللَّه بود كوى خليل من مطاف عرش رحمانى

خليل از بت نزد گردم خليل ار بت شكست از هم بود روى خليل من زبت چون نقشه مانى

گر سوى خليل اللَّه نبود اقبال نمرودى كند نمرود بر خوان خليل من مگس رانى

الا فرّخ خليل من كت اندر چهر مينوون همى سازد گلستان آذرى آذر گلستانى

همايون عيد اضحى گشت و ما را جز سر كويت حرم بيت الحرامست و صفا زندان ظلمانى

مرا بيت اللَّه است آنجا كه باشد چون تو را مأوى كه در و وصف ذاتى هست و در وى وصف عنوانى

سرايت كعبه رخسارت صفا چاه ذقن زمزم دو گيسو حلقه دل ناسك خرد در حلقه جنبانى

ص: 238

ص: 239

ز من گر نايدت باور يكى سوى حرم بگذركه تا دارند خلقى كعبه را بر زاهد ارزانى

تو در كوى منى با اين صفا گر بر فروزى رخ حرم را حاج دو بينند روحانى و جسمانى

تو در بطحا بدين خوبى فرازى گر زقد طوبى برد خار مغيلان اعتدال از سرو بستانى

تو در مشعر بدين مشرب گشائى گر به خنده لب شود ريگ بيابان غيرت لعل بدخشانى

تو گر درخانه يزدان نمائى عارض تابان صمد جويان صنم گويان بگردند از مسلمانى

الا نمرود طينت مه كه چهرت زد به آذر ره خليل آسا مرا زين عيد كن بر عيش مهمانى

بكش عجل سمين تن براى جبرئيل جان كه با تسويل نفسانى نگنجد راز يزدانى

ترا آسايش تن تا كه از آسايش جان به نه بهر از كعبه خواهى برد نه ز اسرار ويرانى (؟)

مدان دين خواندن قرآن كه خواند از ما فزون عثمان ز سلمان فرق بسيار است تا استاد سلمانى

بلى بر نقش انسان دل منه رو نفس انسان شوكه خاتم را اثر نى جز در انگشت سليمانى

شتر با عمر اندك در بهر سالى گذارد حج ولى از حاج نبود چون ندارد روح انسانى

ص: 240

درون تا سرد باشد از سقم يا زازد يار غم برون گر مى نيابد از فروغ مهر نورانى

برو جان گرم كن زايمان كه تا برهد تن از نيران كه دل گر سرد باشد بر بدن بار است بارانى

نگفت ايزد نيايى هيچ جز بر ذكر من گويادر اشيا هر چه بينى پست و بالا قاصى و دانى

ترا تفريق آن و اين بر آن دارد مثل كزكين برى انجيل در اسلام و قرآن نزد نصرانى

جهان را بين همه زيبا چه از خار وچه از ديبامگو كاين شوخ كنعانست يا آن شيخ صنعانى

نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب از حيوان كه كس نزعاقبت آگاه و نز توفيق ربانى

مگر قطمير نگرائيد از سجّين بعليّين مگر بلعم نبد نورانى و گرديد نيرانى

بسان مير كو فطرت كه وحدت بيند از كثرت نه فانى خواهد ازباقى نه باقى جويد ازفانى

براهيم خليل اللَّه فلك خنگ و ملك اسپه كه رست از بخردى صد ره ز اجرامى و اركانى

يگانه داور اكمل ز هفت اختر برخ اجمل كه هست از صادر اول فروزان جلوه ثانى

اميرى كز هنرمندى در آفاقش خداوندى جهان از وى به خرسندى چو ممسك از زركانى

ص: 241

فتن با عدل او مهمل ظلم با رأى او مختل دل صافش نمايد حل مشاكل را به آسانى

حوادث در علّو رايت اجلالش آن بيندكه ديد اندر درفش كاويان ضحّاك علوانى

چه باك ابطال جيشش را گراز گردون ببارد خون چه پروا اهل ساحل را اگر درياست طوفانى

بدشمن رعب او آنسان نمايد كم سروسامان كه عمر و ليث را آهنگ اسمعيل سامانى

الا اى چشم آذربايجان كز يمن اقبالت برد از خاك تبريز آبرو كحل سپاهانى

بيزدى خيلت ار داور ايالت داد غم مسپركز اول داشت موسى بر شعيبى گله چوپانى

رسد وقتى كه جيش عيش بخش طيش فرسايت زنند از خاك بر افلاك كوس از تنگ ميدانى

بمان فيروز و فرخنده كه تا از بخت پاينده كند گردون گردنده به كويت كاسه گردانى

بمان با ايزدى فرّه همى در دولتى فربه كه تا يابد وجوب امر تو ذرات امكانى

ترا ز الفاظ گوناگون صفات جانفزا بيرون كه ادراك معانى نى بيانى هست وجدانى

چنان از پاكى گوهر بعدل آراستى كشوركه از دوران تو نيرو گرفت اشغال ديوانى

ص: 242

تو كرّوبى نژاد آن بزم را كز مقدم آرائى ملك گر از فلك آيد بود غول بيابانى

نه تنها فردى از اقران چو در چنگيزيان قا آن كه چون ماهى در انجم در رجال ظلّ سلطانى

ز اعيان ظلّ سلطان زيد قدره بر گزيدت زان كه ديدت بهر خود به از برادرهاى اعيانى

نه تو در كار او كاهل نه او در خير تو ذاهل دوتن يك پيشه و يك دل بتدبير جهانبانى

اميرا بنده ات جيحون كه طبعش از محيط افزون نگر كاندر مديحت ريخت گوهرهاى عمّانى

بس از استبرقى خلعت مرا آراستى طلعت همم بزم بهشت آئين همم دلدار غلمانى

مباد آسمان آنگه كه من جز اندر اين خرگه بممدوحى دگر بوسم زمين در تهنيت رانى

الا تا صبح عيد از كه نمايد رخ برد انده ترابر كعبه ماند بيت از ستوار بنيانى

در تهنيت عيد قربان

*** 306

عيد قربان بود اى لعبت شوخ سپهى راست خيز از پى احرام و بنه كچ كلهى

وز صفا هروله آموز بدان سرو سهى رخ فروسا بحجر تا برى از وى سيهى

همچو كز نقره شود بذل سپيدى به محك

ص: 243

اى كه برد از كف ما صبر تو مفتاح فرج بتولّاى تو رستيم ز تكليف و هرج

حاجيان را بپرستيدن بيت از تو حجج كس مناسك نشناسد ز تو امسال به حج

محرم كعبه شوند از همه افواج ملك

عمل حلقه مابا تو ز حيرت تكبيردست در حلقه زدن حك شده از لوح ضمير

حلقه وش بى سر و پائيم و سراپا تقصيرحلق خلقى چو در آن حلقه مويست اسير

سزد ار گشته زدل حلقه بيت اللَّه حك

طفلى و با تو كه فرمود بيا هروله كن نيست حج واجبت از شيخ برو مسئله كن

يا زما دور شو و طىّ چنين مرحله كن از رخى آفت حج رحم برين قافله كن

كاندر آنجا كه توئى زهد شود مستهلك

بر چه مذهب تو مگر معتقد اى نوش لبى كآفت اهل منى ز آن حركات عجبى

مست اندر عرفات از بط بنت العنبى از عجم دست كشيده پى قتل عربى

مرحبا تا چه كند حسن تو اللَّه معك

عشق لبهاى تو بازار تذكر شكندناز حسنت دل ما را به تصور شكند

توبه را غمزه ات از روى تهوّر شكنددست جمّال فتد گردن اشتر شكند

كه ز حمل چو توئى برد زدلها مدرك

فرقه بر سر وصل توبه هم درجدلندجوقه از غم هجرت بخيم متعزلند

در بر محملت احرار به رقص جملندقومى آنسان به تماشاى درخت مشتغلند

كه نسازند طواف حرم حق به كتك

بنه اى ترك پسر خرقه تدليس بجازاهدان را به دل از شاهدى انداز فجا

خوف عشّاق بدل كن ز ترقص برجاتو كجا زهد كجا سبحه و دستار كجا

در خور بوسى و بزم و طرب و جام كزك

حمل جملى كه بود هودجت اى مايه نازنه عجب از طرب آيد اگر اندر پرواز

ولى اين پيشه بسوز و مئى انديشه بساز (؟)تكه گه چون كنى از خار مغيلان حجاز

تو كه رنجيدى اگر داشتى از گل توشك

ص: 244

از تو زيبد كه به دوش افكنى از زلف كمندخاصه اكنون كه جهانده به جهان عيد سمند

خيز و از چهر ستان باج ز تركان خجندقبله خود به جز از درگه آصف مپسند

تا زمين بوسيت از مهر كند ماه فلك

آن وزيرى كه بشه بست دل و از خود رست كمرش را ملك اندر سعدالملكى بست

ظلم برخاست ز كيهان چو وى از عدل نشست تا كه بر دست وزارت قلم آورد به دست

پاى مردم نترواد ز حسام و بيلك

كار آفاق رواج از همم كافر بودنظم جمهور بپردانى و كم لافى داد

درد هر ناحيه را داورى بس شافى دادعزتّش حق زبرازنده دل صافى داد

كس ز حق عزت نگرفته به زور و به كمك

اى كه حكم تو چو تقدير روان بر افلاك گوهرت جرعه كش از موجه بحر لولاك

رنجه در پهنه قدرت قدم استدراك شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماك

پايه كاخ شكوه تو فروتر ز سمك

هرچه كلك تو نگارد ز رشاقت افصح زده اقوال تو از خمكده وحى قدح

گيتى اندر زمنت مُبشر از قد افلح دوستان را كه بود از درجات تو فرح

دشمن ار ديدن آن را نتواند بدرك

آصفا خاطر جيحون ز تألم فرسودگر چه اغلب ز عطايت به تنعم آسود

چه غم از ملكت موروث مرا خصم ربودكز بتول آنكه خداوندى جيحونش بود

كرد با حيله وتزوير رمع غضب فدك

آدمى زاده گر از قرض برآوردى دم اينك آفاق بزير دم من گشتى گم

ولى از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم گر رسيدم برى و رسته شدم زين مردم

زير دم خرشان مى نهم از هجو خسك

تا فلك دور زند يكسره دوران تو بادجان احباب خصوصاً من قربان توباد

تا چمد مهر چوگودر خم چوگان تو بادجان احباب خصوصاً من قربان تو باد

بدسگالت نشود از غم و اندوه منفك

ص: 245

مهدى الهى قمشه اى

الهى قمشه اى (1319 ه. ق.- 1393 ه. ق.) مهدى الهى قمشه اى متخلص به الهى در قمشه (شهرضا) تولد يافت. بعد از پايان تحصيلات در دانشكده معقول و منقول و دانشسراى عالى به تدريس پرداخت. شرح رساله فارابى، رساله در علم كلى و امور عامه فلسفه، رساله در عشق، شرح خطبه حضرت على (ع) ديوان اشعارش (حدود پنجهزار بيت) و ترجمه قرآن كريم از جمله آثارش بود.

*** 483

سفر حج عاشقان

رفتيم پى جانان در كوه و بيابانهاغافل ز غم هجران واسوده ز حرمانها

رفتيم زمشتاقى روزان و شبان تنهادر كوه و در و صحرا بر خار مغيلانها

از شوق حرم بوديم چون آهوئى صحرائى آواره و سرگردان در كوه و بيابانها

صحرا و بيابان دور سياره به ره مهجورشد ديده و دل بى نور از بيم و غم جانها

آبادى و آب آنجا كم بود و خطر بسيارخار و خس جانفرسا جاى گل و ريحانها

فرياد رفيقان بود تند و خشن اى فرياداز درد و غم و حسرت وز چاك گريبانها

من خسته و خونين دل دل در طلب منزل داد از من و آه از دل برخاست به دورانها

شب تيره و ره مغشوش تن خسته و جان پر جوش رهبر ز خطر مدهوش درمانده چو حيرانها

هم قافله بد غافل هم راهبر منزل شب تار و سفر مشكل وامانده تن و جانها

گم گشته دليل راه كز رمل نبود آگاه در پنج وششم از ماه ويلان به بيابانها

ص: 246

ص: 247

وقت عمل حج تنگ ره دور و قوافل ننگ تيه عجبى از رمل خسته و بى جانها

در قافله من تنها بى يار و رفيق اماآن يار نهانى داشت دلجوئى و احسانها

بُد يار من و غمخوار آن دوست كه در هر حال مى كرد مرا دلشاد از غصه و خذلانها

هر چند ز هجرانش شب بود ز غم روزم آن دوست نويدم خوش داد از شب هجرانها

گه ياد وطن در دل گه ياد رخ دلبرپر درد دل ياران دور از همه درمانها

خون دل و اشك چشم بود آب و غذاى مايا رب نظرى بنما كز غم برهد جانها

از زمزم عشق آن يار آب ار نزند بر دل ترسم كه جگر سوزد از شعله حرمانها

گرد رخ الهى شست از خون دل و دريافت از فاتحه مهرش درد همه درمانها

غزل

*** 485

چون خليلم كه به گلشن رود از آتش عشق گل و ريحان شود اين شعله به كاشانه ما

عاشقان خوش كه بناليم زشب تا سحرشايد اين ناله رسد بر دل جانانه ما

غزل احرام عشق

*** 734

عاشقيم و رنديم و مى پرستيم سر خوشيم و مست از مى الستيم

غير عشق يارى بكعبه دل هر چه بود بت بود و بت شكستيم

جز كمند گيسوى آن پريرخ شكرايزد از هر كمند جستيم

دل زهر چه جز عشق حق بريديم ديده از رخ غير يار بستيم

غير عشقبازى زهرگناهى توبه كرده و زهر جريمه رستيم

در رخ نكويان وفا نديديم واز همه به جز يار خود گسستيم

سالكان راه حجاز وصليم سوى كعبه احرام عشق بستيم

كس چه داند از نيك و بد الهى چيستيم از وئيم هرچه هستيم

حكايت

*** 905

شنيدم عاشقى مشتاق يارى ببوسى از لبش در انتظارى

نه جرأت تا به يارش راز گويدنه دولت تا وصالش باز جويد

ز دورادور گاهى با نگاهى به رخسارش فشاندى اشك و آهى

چه شمعى از فراق يار مهوش نشسته درميان آب و آتش

بدين حالت دل اميدوارش پريشان بود تا بشنيد يارش

به راه كعبه بارى كرده آهنگ در آن ره عشق پيش آورد نيرنگ

كميت عزم در راه حرم تاخت نويد وصل را زاد سفر ساخت

ز عشق نازنين يار نكوچهرروان گرديد چون ماه از پى مهر

نداى عشق را لبيك مى گفت سعادت بر لبش سعديك مى گفت

گراز خار مغيلان بودش آزارز لطف يار مى ديد آن دل افكار

ص: 248

ص: 249

ز بس در عشق جانان بود سرمست به پايش خار چون گل بود در دست

شب و روزان به راه عشق بشتافت كه تا در كعبه شد و آن ماه را يافت

مناسك را به جاى آورده آن گاه پى طوف حرم چون بر فلك ماه

ز طوف آمد كه بوسد سنگ را ياركه حاج آن سنگ را بوسند رخسار

هزاران سرفرود آمد بر آن سنگ كه بوسد روى آن سنگ سيه رنگ

مراقب تا كه يارش سنگ بوسدمگر رويش به دين نيرنگ بوسد

خلاصه عاشق آن رخسار بوسيدبه جاى سنگ لعل يار بوسيد

چه بوسيد آن لب لعل شكر خندشدش مقبول حج گرديد خرسند

ز بعد بوسه آهنگ وطن كردز گلگون اشك صحرا را چمن كرد

نكرده موقف و سعى و صفاراطواف خانه و حكم خدارا

مسلمانان بدو گفتند چون است به جا ناورده حج رفتن جنون است

به پاسخ گفت كعبه روى يار است قبول حج مرا بوس نگار است

مراد از كعبه اى مرد نكوكارجز اين نبود كه ياد آريم از آن يار

خوشا احرام مشتاقان (الهى)كه جز كويش نمى دانند راهى

مناسك حج مشتاقان يا اسرار حج عاشقان ماخوذ از روايات

حضرت امام سجاد و حضرت امام صادق عليه السلام

نيت خالص

*** 954

اى دل اگر عزم ديار يار دارى قصد حجاز و كعبه ديدار دارى

ص: 250

شوق شهود حضرت دلدار دارى اول ز دل نقش سواللَّه پاك گردان

چون سوى صحراى حجاز عشق رفتى اول به ميقات وفا لبيك گفتى

چون بلبل افغان كردى وچون گل شگفتى از شوق روى گلرخى در طرف بستان

اسرار احرام حقيقى

بايد نخست از جامه عصيان برائى با جامه طاعت به كوى دلبر آئى

بشكست اگر پايت در اين ره با سرائى تا گام بتوانى زدن در كوى جانان

احرام بستى در رهش از جان گذشتى؟وز دنيى دون در ره ايمان گذشتى؟

از هر چه جز ياد رخ جانان گذشتى؟كانجا شوى در باغ حسن دوست مهمان

لبيك گويان آمدى در كوى يارى كردى در آن درگاه عزت آه و زارى

گشتى ز اشك شوق چون ابر بهارى تا خار زار دل شود باغ و گلستان

دادى در آنجا بينوائى را نوائى يا تشنه را آبى مريضى را دوائى

كردى رها مظلومى از رنج وبلائى بودى به خلقان مهربان چون مهر تابان

با زيردستان همچو سلطان داد كردى؟ويرانه دلها راز مهر آباد كردى؟

دلجوئى از همسايه ناشاد كردى؟بنواختى محزون يتيمى را به احسان؟

احرام چون بستى به كوى عشق ايزد؟لبيك گفتى دعوت آن يار سرمد؟

گشتى چو محو جلوه آن حسن بى حد؟ديدى درون كعبه دل نور سبحان؟

اى حاجيان رفتيد چون در كوى دلبردلبر پسندد قلب پاك و ديده تر

ياد آوريد از عهد وصل و روز محشرهنگام پاداش و جزاى عدل و احسان

اى حاجيان بوسيد چون خال جمالش مدهوش گرديد از تجلاى جلالش

از طور عشق آييد در كوى وصالش سرمست و مشتاقانه چون موسى عمران

ص: 251

چون جان شود، محرم به تن احرام گيرى كز وعده ديدار جانان كام گيرى

وز زمزم چاه زنخدان جام گيرى بوسى حجر خال لب لعل نگاران

كار تن و جان را بايزد واگذارزادى بجز مهرش در اين ره بر ندارى

گامى مزن جز بر رضاى ذات بارى جز طاعتش باش ازهمه كارى پشيمان

رنج اربه پيش آيد شمر گنج نهانى رنج ره عشق است فيض آسمانى

جور از رفيقان بينى و نامهربانى افزاى بر حلم و سخا وجود احسان

تا مى توان بخشا نوائى بينوا رابر خلق بگشا درگه صلح و صفارا

از پاى مظلومى بكش خار جفا راخار جفا بركن درخت عدل بنشان

ورود به مسجدالحرام

*** 956

چون در حريم قدس عزت پا نهادى كردى هم از روز لقاى دوست يادى

دل زين سفر از مهر خوبان يافت زادى تا ايزدت منزل دهد در بزم خاصان

محرم چو گشتى در حريم قدس داوررفتى در آن درگاه عزت زار و مضطر

شد دامنت گلگون ز اشك ديده ترمقبول آن درگه شدى زانعام سلطان

بر سفره احسان خود خواندى فقيرى كردى ز پاى افتاده اى را دستگيرى

خشنود و شادان ساختى قلب اسيرى تا ملك و عزت بخشدت سلطان خوبان

غسل احرام

*** 957

چون غسل كردى تن به آب توبه شستى با عاشقان در كوى يار احرام بستى

ص: 252

هر عهد بستى غير عهد حق شكستى تا در صف پاكان شوى زين عهد وپيمان

شستى تن از زمزم دل از آب محبت در بزم مشتاقان زدى ناب محبت

از روزن دل تافت مهتاب محبت روشن روان گشتى به نور عشق و ايمان

ورود به عرفات

*** 957

در وادى عرفات و مشعر محفل رازخواندى دعا وز پرده دل كردى آواز

گشتى بدان سلطان كل با ناله دمسازچون بلبلان چيدى گلى با آه و افغان

ديدى قيامت را در آن اعراف و مشعرديدى در آن صحراعيان غوغاى محشر

ديدى خلايق را كفن ها كرده در برياد از قيامت كن در آن دشت و بيابان

مشعرالحرام

*** 958

شب چون به مشعررفتى و بيدار ماندى ذكر و دعا با اشك و آه و ناله خواندى

از ديده بر خاك رهش گوهر فشاندى بگرفتى از دست دعا زان يار دامان

شب تا سحر كردى تماشاى سماوات ديدى خداى انجم آراى سماوات

گشت از عنايت باز درهاى سماوات آگه شدى ز آه دل شب زنده داران

از روز سخت مرگ آنجا يادى كردى غمگين فقيرى را به احسان شاد كردى

جانى ز رنج و درد و غم آزاد كردى تا ايزدت شادان كند در باغ رضوان

آگاه گشتيد از هياهوى قيامت شستيد زآب ديده گرد حرص وغفلت

ترك هواى نفس كرديد از ندامت تادل شود مرآت حسن پاك ايزد

ورود به منى

*** 959

چون در منى رفتى زخودبينى حذركن بتراش سر يعنى غرور از سر به در كن

احرام بشكن جامه تقوى به بر كن نفس بهيمى ذبح كن هنگام قربان

بهر خدا كردى فقيرى را ز غم شاددرمانده اى از دام رنج و محنت آزاد

برجان مظلومى ترحم كردى و دادتا شاد گردد جانت از الطاف رحمان

همسايه را كردى نوازش با عطائى مظلومى از جور و ستم دادى رهائى

خواندى به مهمانى فقيرى بينوائى تا خواندت ايزد به باغ خلد مهمان

طواف و نماز طواف

*** 959

آنگه نمازى با نياز وسوز واخلاص بگذار و شو در قلزم توحيد غواص

تا چون خليل اللَّه شوى در محفل خاص بعد از طواف هفت شوط حكم يزدان

سعى صفا و مروه مشتاقانه كردى با هروله ذكر و دعا مستانه كردى

وجدى ز شوق روى صاحبخانه كردى با دوست دست افشان به عالم پاى كوبان

ركن مستجار

*** 960

رفتى بر كن مستجار و دامن ياربگرفتى آنجا با فغان و ناله زار

از دل برون كردى دو عالم را به يكبارتا دل شود عرش خداى فرد سبحان

جان از صفا آئينه جانان نمودى دل از وفا خلوتگه سبحان نمودى

ص: 253

ص: 254

بر نفس كافر عرضه ايمان نمودى دل ساختى آئينه حق كعبه جان

دخول به كعبه

*** 960

در كعبه بشكستى بت نفس و هوا رابگزيدى از جان طاعت و عشق خدارا

بگرفتى آنجا عزم تسليم و رضا راتا يار بنوازد تو را در باغ رضوان

آنجا ز غير حق دل و جان پاك كردى اخلاص خاص عاشقان ادراك كردى

شرك و نفاق و شيد را در خاك كردى درد تو را كرد آن طبيب عشق درمان

از كعبه تن ره به كوى دل گرفتى در عرش رحمان از صفا منزل گرفتى

زنگ گناه از اين دل غافل گرفتى در گلشن رضوان شدى زين تيره رندان

از كعبه جسم آمدى در كعبه دل چون عاشقان كردى به كوى دوست منزل

آئينه دل گشت با رويش مقابل تا سازدت حسن ازل چون ماه كنعان

مسجد خيف

*** 961

وقت وداع خانه صاحبخانه ديدى وز ديده جان طلعت جانانه ديدى

در بحر عشق آن گوهر يكدانه ديدى عهدش دگر مشكن به مشكين موى جانان

وداع بيت اللَّه الحرام

*** 961

در مسجد خَيف وصال يار رفتى از خوف حق با ديده خونبار رفتى

ص: 255

چون عاشقان آنجا پى ديدار رفتى با حمد و تسبيح و دعا و ذكرسبحان

رمى جمره

*** 961

رمى جمره كردى زدى بر ديو دون سنگ هم بر سر نفس شرير پر فسون سنگ

انداختى بر فرق دنياى زبون سنگ تا جانت ايمن گردد از آفات دوران

ابليس را راندى بدان سنگ رياضت كردى به راه دوست آهنگ رياضت

دادى زمام نفس در چنگ رياضت كز نفس اهريمن رهى با لطف يزدان

گرد حرم كردى طواف عاشقانه چون قدسيان بر عرش سلطان يگانه

با ياد حق كردى به فردوس آشيانه بوسيدى آن سنگ نشان كوى جانان

غسلى به آب زمزم اخلاص كردى ذكر و نمازى در مقام خاص كردى

روشن دل از توحيد خاص الخاص كردى همچون خليل اللَّه عشق پاك ايمان

ورودبه مدينه

*** 962

بعد از وداع كعبه رفتى در مدينه پر نور از آن سيناى عشقت گشت سينه

شستى به آب توبه حرص و حقد و كينه تا جام مى نوشى ز دست حور و غلمان

رفتى چو در يثرب بر پيغمبر (1) 26 عشق

كردى شهود حسن يكتا دلبر عشق

آنجا زدى ناب طهور از كوثر عشق كردى دل از اشراق آن شه عرش رحمان


1- . يعنى پيغمبر ملقب به حبيب اللَّه.

ص: 256

از زهره زهرا دلت گرديد روشن از حسن روى مجتبى جان گشت گلشن

بگرفتى از سجاد ذكر و حرز و جوشن تا ايمن آئى از فريب نفس و شيطان

ائمه بقيع عليهم السلام

*** 963

ديدى امام مجتبى سلطان جان راوان سيد سجاد فخر انس و جان را

وان باقر و صادق امام راستان راوان حمزه عم مصطفى شاه (1) 27 شهيدان

شهداى احد

*** 963

آنجا شهيدان احد را ياد كردى از هجر خوبان ناله و فرياد كردى

جان را زقيد آب و گل آزاد كردى كز دام اركان پرفشاند طايرجان

با آن دو دلبند پيمبرراز گفتى راز دلى با آن دو طفل ناز گفتى

يعنى به ابراهيم و قاسم باز گفتى از روزگار امت و حال پريشان

با آن دو (2) 28 مصطفى همراز گشتى

نالان تذرو آن دو سرو ناز گشتى

با مادر (3) 29 شير خدا دمساز گشتى

گفتى غم دل را به آن بانوى امكان

باز آمدى چون از حريم حضرت يارعهد خود و صدق و صفاى دل نگهدار

تا دل شود آئينه آن ماه رخسارچشم ملك گردد در آن آئينه حيران

باز آمدى اى حاجيان هرگه ز كويش باشيد در بيت اللَّه دل ياد رويش


1- . حمزه ملقب به سيدالشهداء بود.
2- . ابراهيم و قاسم
3- . فاطمه بنت اسد.

ص: 257

سازيد دل آئينه روى نكويش تا شام تار هجر يار آيد به پايان

رجوع به وطن

*** 964

چون در وطن باز آمدى اى جان هوشيارپيوسته نقش ديده دل كن رخ يار

عهد خدا را اى بنى آدم نگهدارمشكن تو عهد دوست را از امر شيطان

چون از مسافر خانه دنياى فانى خواهى سفر كردن به ملك جاودانى

بر شاخه طوباى جنت پرفشانى اى مرغ لاهوتى به بال علم و ايمان

خواهى شوى در هر دو عالم از غم آزادساز آنچه بتوانى دل غمديده گان شاد

بسيار كن از رفتگان اين سفر يادتا يوسف جانت رهد زين تيره زندان

چندانكه با خلق خدا كردى نكوئى پاداش نيكو در دو عالم بازجوئى

بگزين چو پاكان جهان افرشته خوئى تا چون ملك در باغ خلد آئى خرامان

گفتند رو نيكى كن و در دجله اندازتا پاك ايزد در بيابانت دهد باز

آموز از اهل معرفت اين گوهر رازپند حكيمان بهتر از لعل بدخشان

دايم كنيد اى غافلان ياد از قيامت وز گير و دار برزخ و روز ملامت

ريزيد بر خط خطا اشك ندامت شوئيد ز آب ديدگان اوراق عصيان

حج مشتاقان

*** 965

گفتار كوته حج مشتاقان همين است آداب و احكام كعبه جانان همين است

سجاد و صادق را حديث اى جان همين است عشق اين مناسك گفت و شرع عرش بنيان

ص: 258

اسرار حج عاشقان نظم (الهى) است سرّ ازل وحى ابد بر وى گواهى است

صيت شرف زين خانه از مه تا به ماهى است بگرفته ز آدم تا به خاتم عشق پيمان

مناجات با خدا

*** 966

يارب بسر السر ذات بى مثالت روشندلم گردان به اشراق جمالت

عمرى است دل دارد تمناى وصالت با يك نظر درد فراقم ساز درمان

لبيك گويان آمدم تا محفل يارطى كرده مشتاقانه راه منزل يار

با دست جان يارب نچيده نوگل يارپاى دلم پر خون شد از خار مغيلان

نالم به كويت حالى از درد جدائى گريم كه شايد پرده از رخ برگشائى

تو افكنى بر من نگاه دلربائى من بنگرم آن حسن كل با ديده جان

ما جز تو يارب ياور و يارى نداريم با حضرتت حاجت به ديّارى نداريم

جز رحمتت با كس سر وكارى نداريم باز است بر بيچاره گان درگاه سلطان

مائيم و درگاه تو اى سلطان هستى نوشيم با يادت مى ناب الستى

چون عندليبان از نواى عشق و مستى عالم كنيم آگه ز حسن روى جانان

يارب (الهى) را مقامى ده به كويت شام سياهم روز روشن كن به رويت

جان مى دهم اى جان جان در آرزويت چشم روانم بر جمالت ساز حيران

پروين اعتصامى

پروين اعتصامى (1285 ه. ش.- 1320 ه. ش.) پروين اعتصامى دختر يوسف اعتصمامى- اعتصام الملك- بود كه سالها رياست كتابخانه مجلس شورا را به عهده داشت. پروين از كودكى به شعر و شاعرى علاقمند بود، تحت سرپرستى پدر خود قرار گرفت و در مدتى كوتاه زبان فارسى و عربى و انگليسى را آموخت.

پروين هم به سبك خراسانى و هم به سبك عراقى شعر سروده و بيشتر تحت تأثير اشعار سعدى و ناصر خسرو بوده است. اشعار پروين پر است از تمثيلات نغز و اندرزهاى حكيمانه و بى اغراق مى توان گفت در ادب پارسى هيچ زن شاعرى شهرت پروين اعتصامى را نيافته است.

تولدش در سال 1285 ه. ش. و وفاتش در سال 1320 ه. ش. در سن 35 سالگى بوده است.

ص: 259

ص: 260

كعبه دل

*** 200

گه احرام، روز عيد قربان سخن مى گفت با خود كعبه، زينسان

گه من، مرآت نور ذوالجلالم عروس پرده بزم وصالم

مرا دست خليل اللَّه برافراشت خداوندم عزيز و نامور داشت

نباشد هيچ اندر خطّه خاك مكانى همچو من، فرخنده و پاك

چو بزم من، بساط روشنى نيست چو ملك من، سراى ايمنى نيست

بسى سرگشته اخلاص داريم بسى قربانيان خاص داريم

اساس كشور ارشاد، از ماست بِناى شوق را، بنياد از ماست

چراغ اين همه پروانه، مائيم خداوند جهان را خانه، مائيم

پرستشگاه ماه و اختر، اينجاست حقيقت را كتاب و دفتر، اينجاست

در اينجا، بس شهان افسر نهادندبسى گردن فرازان، سر نهادند

بسى گوهر، زبام آويختندم بسى گنجينه، در پا ريختندم

به صورت، قبله آزادگانيم به معنى، حامى افتادگانيم

كتاب عشق را، جز يك ورق نيست در آن هم، نكته اى جز نام حق نيست

مقدس همتى، كاين بارگه ساخت مبارك نيتى، كاين كار پرداخت

درين درگاه، هرسنگ و گل و كاه خدا را سجده آرد، گاه و بيگاه

«اناالحقّ» مى زنند اينجا، در و بام ستايش مى كنند، اجسام و اجرام

در اينجا، عرشيان تسبيح خوانندسخن گويان معنى، بى زبانند

بلندى را، كمال از درگه ماست پَر روح الامين، فرش ره ماست

در اينجا، رخصت تيغ آختن نيست كسى را دست بر كس تاختن نيست

نه دام است اندرين جانب، نه صيادشكار آسوده است و طائر آزاد

خوش آن استاد، كاين آب و گِل آميخت خوش آن معمار، اين طرح نكو ريخت

ص: 261

خوش آن درزى، كه زرّين جامه ام دوخت خوش آن بازارگان، كاين حُله بفروخت

مرا، زين حال، بس نام آوريهاست به گردون بلندم، برتريهاست

بدو خنديد دل آهسته كاى دوست زنيكان، خود پسنديدن نه نيكوست

چنان رانى سخن، زين توده گِل كه گوئى فارغى از كعبه دل

تو را چيزى برون از آب و گل نيست مبارك كعبه اى مانند دل نيست

تو را گر ساخت ابراهيم آذرمرا بفراشت دست حى داور

تو را گر آب و رنگ از آب و سنگ است مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

تو را گر گوهر و گنجينه دادندمرا آرامگاه از سينه دادند

تو را در عيدها بوسند درگاه مرا بازست در، هر گاه و بيگاه

تو را گر بنده اى بنهاد بنيادمرا معمار هستى كردآباد

تو را تاج ار زچين و كشمر آرندمرا تفسيرى از هر دفتر آرند

زديبا، گر تو را نقش و نگاريست مرا در هر رگ، از خون جويباريست

تو جسم تيره اى، ماتابناكيم تو از خاكى و ما از جان پاكيم

تو را گر مروه اى هست و صفائى مرا هم هست تدبيرى و رائى

درينجا نيست شمعى جز رخ دوست وگر هست، انعكاس چهره اوست

تو را گر دوستدارند اختر و ماه مرا يارند عشق و حسرت و آه

تو را گر غرق در پيرايه كردندمرا با عقل و جان، همسايه كردند

درين عُزلتگه شوق، آشناهاست درين گمگشته كشتى، ناخداهاست

به ظاهر، ملك تن را پادشائيم به معنى، خانه خاص خدائيم

درينجا رمز، رمز عشق بازى است جز اين يك نقش، هر نقشى مجاز است

درين گرداب، قربانهاست ما رابه خون آلوده، پيكانهاست مارا

تو، خون كشتگاه دل نديدى ازين دريا، به جز ساحل نديدى

كسى كاو كعبه دل پاك داردكجا ز آلوددگيها باك دارد

ص: 262

چه محرابى است از دل باصفاترچه قنديلى است از جان روشناتر

خوش آن كو جامه از ديباى جان كردخوش آن مرغى، كزين شاخ آشيان كرد

خوش آن كس، كز سر صدق و نيازى كند در سجده گاه دل، نمازى

كسى بر مهتران، پروين، مهى داشت كه دل چون كعبه، زالايش تُهى داشت

امام خمينى (قَدَّس اللَّه سرّه)

حضرت آية اللَّه العظمى روح اللَّه الموسوى الخمينى، در شهرخمين در يك خانواده روحانى پا به عرصه وجود گذاشتند، هنوز 5 ماه از تولدشان نگذشته بود كه پدر بزرگوارشان به دست عده اى از اشرار به شهادت رسيد. امام در سن 15 سالگى مادرشان را هم از دست دادند و تحت سرپرستى برادرشان به تحصيل پرداختند هجده ساله بودند كه تحصيلات مقدماتى را در خمين به اتمام رساندند و روانه حوزه علميه اراك شدند. بعد از فوت مرحوم آيت اللَّه حائرى، نام امام به عنوان استادى گرانقدر و مجتهدى صاحب نام در حوزه علميه قم درخشيدن گرفت. در سال 1340 ه. ش. با تشكيل انجمنهاى ايالتى و ولايتى و طرح لوايح ششگانه شاه، امام مخالفت قاطع خود را عليه رژيم آغاز كردند. با پيش آمدن واقعه خونين 15 خرداد، امام به دنبال نطق كوبنده اى كه عليه شاه ايراد نمودند، دستگير و به پادگان عشرت آباد تهران منتقل شدند. يك سال پس از آزادى، مجدداً در مخالفت با «كاپيتولاسيون» سخنرانى پرشورى ايراد كردند كه منجر به تبعيد ايشان در 13 آبان سال 1342 ه. ش. به تركيه شد. مدتى بعد، امام از تركيه به عراق منتقل شده و قريب 15 سال به حالت تبعيد در نجف اشرف به سر بردند.

سرانجام پس از شهادت پسرشان- آيةاللَّه سيد مصطفى خمينى- به دست عوامل رژيم و پس از فرار شاه، در 12 بهمن 1357 ه. ش. با ورودشان به خاك ميهن به دوران شاهنشاهى خاتمه و نظام جمهورى اسلامى را براى مردم ايران به ارمغان آوردند.

آثار و تأليفات متعددى از آن بزرگوار بر جاى مانده و از آن جمله است:

سرّالصلوة و ... همچنين از حضرت امام چندين غزل ناب عرفانى نيز بر جاى مانده است. امام خمينى در سال 1320 ه. ق.- 1279 ه. ش.) چشم به جهان گشود و در 14 خرداد سال 1368 ه. ش. به ملكوت اعلى پيوست.

*** 39

بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست نازم آن مطرب مجلس كه بود قبله نما

صوفى و عارف ازاين باديه دور افتادندجام مى گير و ز مطرب، كه روى سوى صفا

درياى جمال

*** 43

سر زلفت به كنارى زن و رخسارگشاتا جهان محو شود، خرقه كشد سوى فنا

بسر كوى تو اى قبله دل! راهى نيست ورنه هرگز نشوم راهى وادىّ «منا»

از صفاى گل روى تو هرآنكس برخوردبركند دل ز حريم و نكند رو به «صفا»

طاق ابروى تو محراب دل و جان من است من كجا و تو كجا؟ زاهد و محراب كجا؟

ملحد و عارف و درويش و خراباتى و مست همه در امر تو هستند و تو فرمانفرما

خرقه صوفى و جام مى و شمشير جهادقبله گاهى تو و اين جمله همه قبله نما

رسم آيا به وصال تو كه در جان منى؟هجر روى تو كه در جان منى، نيست روا!

ما همه موج و تو درياى جمالى، اى دوست موخ درياست، عجب آنكه نباشد دريا؟؟

*** 45

يابكش يا برهان زين قفس تنگ مرايا برون ساز زدل اين هوس باطل ما

لايق طوف حريم تو نبوديم اگراز چه رو پس ز محبت بسرشتى گِل ما؟

*** 49

فارغ از ما و منست آنكه بكوى تو خزيدغافل از هر دو جهان كى بهواى من و ما است؟!

ص: 263

ص: 264

ص: 265

بركن اين خرقه آلوده و اين بت بشكن!به در عشق فرود آى كه آن قبله نماست

*** 57

خم ابروى كجت قبله محراب من است تاب گيسوى تو خود راز تب و تاب من است

اهل دل را به نيايش اگر آدابى هست ياد ديدار رخ و موى تو آداب من است

*** 60

پرده داران حرم فرمان روايان طريقندبانى اين بارگه آواره از روى زمين است

عاكف اين كعبه وارسته ز مدح اين و آنست خادم اين ميكده دور از ثناى آن و اين است

*** 71

آنكه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نيست آنچه جان جويد بدست صوفى بيگانه نيست

گفته هاى فيلسوف وصوفى و درويش و شيخ در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست

*** 80

بهار شد در ميخانه باز بايد كردبسوى قبله عاشق نماز بايد كرد

نسيم قدس بعشاق باغ مژده دهدكه دل زهر دو جهان بى نياز بايد كرد

*** 108

از دلبرم به بتكده نام ونشان نبوددر كعبه نيز جلوه اى از او عيان نبود

در خانقاه ذكرى از آن گعذار نيست در دير و در كنيسه كلامى از آن نبود

*** 140

گرهى باز نگردد مگر از غمزه ياربر درش با تن شوريده، روان آمده ام

همه جا خانه يار است كه يارم همه جاست پس ز بتخانه سوى كعبه چسان آمده ام

آرزوها

*** 145

در دلم بود كه آدم شوم اما نشدم بى خبر از همه عالم شوم اما نشدم

بر در پير خرابات نهم روى نيازتا باين طايفه محرم شوم اما نشدم

هجرت از خويش كنم خانه بمحبوب دهم تا باسماء معلم شوم اما نشدم

از كف دوست بنوشم همه شب باده عشق رسته از كوثر و زمزم شوم اما نشدم

فارغ از خويشتن و واله رخسار حبيب همچنان روح مجسّم شوم اما نشدم

سر و پا گوش شوم پاى بسر هوش شوم كز دم گرم تو مُلهَم شوم اما نشدم

از صفا راه بيابم بسوى دار فنادر وفا، يار مسلم شوم اما نشدم

خواستم بر كنم از كعبه دل، هر چه بت است تا بر دوست مُكرّم شوم اما نشدم

آرزوها همه در گور شد اى نفس خبيث در دلم بود كه آدم شوم اما نشدم؟؟

*** 147

دنيا همه درياى حيات و من مسكين يك قطره از اين موج خروشان نچشيدم

رفتند حريفان بسوى كعبه مقصودبا محملى از نور و بگردش نرسيدم

شرح پريشانى

*** 160

درد خواهم دوا نميخواهم غصه خواهم نوا نميخواهم

عاشقم عاشقم مريض توام زين مرض من شفا نميخواهم

من جفايت بجان خريدارم از تو ترك جفا نميخواهم

از تو جانا جفا وفا باشدپس دگر من وفا نميخواهم

تو «صفا» ى منى و «مروه» من«مروه» را با «صفا» نميخواهم

تو دعاى منى، تو ذكر منى ذكر و فكر و دعا نميخواهم

هر طرف رو كنم تويى قبله قبله، قبله نما نميخواهم

هر كه را بنگرى فدايى تو است من فدايم فدا نميخواهم

همه آفاق روشن از رخ توست ظاهرى جاى پا نميخواهم؟؟

كعبه دل

*** 164

تا از ديار هستى در نيستى خزيديم از هر چه غير دلبر، از جان و دل بريديم

با كاروان بگوييد از راه كعبه برگردما يار را به مستى بيرون خانه ديديم

لبّيك از چه گوييد اى رهروان غافل لبّيك او به خلوت، از جام مى شنيديم

تا چند در حجابيد، اى صوفيان محجوب!ماپرده خودى را در نيستى دريديم

اى پرده داركعبه! بردار پرده از پيش كز روى كعبه دل، ما پرده را كشيديم

ساقى! بريز باده در ساغر حريفان ما طعم باده عشق از دست او چشيديم

*** 166

گر به انديشه بيايد كه پناهى است بكويت نه سوى بتكده رو كرده نه راهى حجازيم

ساقى از ان خُم پنهان كه ز بيگانه نهان است باده در ساغر ما ريز كه ما محرم رازيم

مى چاره ساز

*** 171

بر چين حجاب از رخ زيبا وزلف ياربيگانه ام ز كعبه و ملك حجاز كن

لبريز كن از آن مى صافى سبوى من دل از صفا بسوى بت تركتاز كن

*** 176

اى قلندر منش اى باد به كف، خرقه به دوش خرقه شرك تهى كرده و بگذار برو

خانه كعبه كه اكنون تو شدى خادم آن اى دغل! خادم شيطانى از اين دار برو

فرياد ز من!

*** 195

اى پير هواى خانقاهم هوس است طاعت نكند سود گناهم هوس است

ياران همه سوى كعبه كردند رحيل فرياد زمن، گناهگاهم هوس است

قبله

*** 207

ابروى تو قبله نمازم باشدياد تو گره گشاى رازم باشد

ص: 266

ص: 267

ص: 268

ص: 269

از هر دو جهان برفكنم روى نيازگر گوشه چشمت به نيازم باشد

بى راهه

*** 212

علمى كه جز اصطلاح و الفاظ نبودجز تيرگى و حجاب چيزى نفزود

هر چند تو حكمت الهى خوانيش راهى بسوى كعبه عاشق ننمود

*** 256

آن يك بر فرق انبيا شده تارك وين يك اندر سر اوليا را مِغفر

آن يك در عالم جلالت «كعبه»وين يك در ملك كبرياتى «مشعر»

كعبه دل

*** 3

اين نيستى كه جلوه كند جاى هست مااى كاش كز ازل نشدى پاى بست ما

گر جان رسد به ساحل از اين بحر بيكران بر ناخدا رواست بسى ناز شست ما

ما را به هيچ روى سر خود سرى نبودحكم قضا گرفت عنان را ز دست ما

هرگز به سوى كعبه دل ره نمى بردآنكس كه شد چو زاهد مسجد پرست ما

ترسا ز دير جانب ميخانه مى رودبيند به هوشيارى اگر ترك مست ما

گيرم سپاه غمزه او قلب ما شكست(ما خود شكسته ايم چه حاجت شكست ما)

قانع شگفت نيست ز گفتار دلرباباشد عجب بلندى از اين طبع پست ما

حج اكبر

*** 12

چون خاك من به آب هوايت مخمر است پيوسته دل بر آتش عشق تو مجمراست

هر چند حايل است حجاب طبيعتم روى تو بى حجاب به چشمم مصور است

جانا بكن زيارت دل جاى آب و گل كان هست حج اكبر و اين حج اصغر است

عمرى است بهر آنكه مگر آيدم ز درچشمم در انتظار رخش حلقه بر در است

آندم كه روى يار مرا روبرو شودكى حاجتم به جنت و فردوس و كوثر است

گر پاى تا سرم بود آلوده گناه دستم به پاك دامن آل پيمبر است

دشمن يك ار هزار بود قانعا چه غم شادم كه مهر دوست مرا سايه گستر است

مسجد دل

*** 20

گر چه حق بر هر دو عالم كدخداست كعبه دل خانه خاص خداست

پاى بنهادى چو در هر خانه اى دست درويت جانب خانه خداست

پس به مسجد چون شدى بهر نيازروى و دل اين سو و بر آنسو چه راست

بايدت سر تا به پا روسوى اوتا كجى ها از نو گردد جمله راست

قانعا ما بنده نفس و تنيم اى خوشا آن كس كه جانش كدخداست

حاجى و ناجى

*** 69

نه هر كه به حج شتافت حاجى باشددر كشتى نوح رفته ناجى باشد

چون هيچ به حال خلوت رحمت نكندبر رحمت حق چگونه راجى باشد

حاجى ناجى

*** 83

اى به مكه رفته و برگشته بازتو شدى محمود و ما مانديم اياز

اى كه راجى رفته و حاجى آمدى گو كه ناجى هم شدى از كبر و ناز

كعبه دلها به دست آورده اى پس شدت بر كعبه گل پا فراز

از فروع دين ترا فرضى نبودجز اداى دين حج اى بى نياز

صرف كردى مال از راه حلال يا ز سود و سفته بودت برگ و ساز

داده اى خمس و زكات خود تمام كرده اى از ايتام و ارحامت نياز

ص: 270

ص: 271

ص: 272

راستى با شور عشاق آمدى كز عراق و ترك رفتى در حجاز

چون شدى محرم سوى حل و حرم بود از حل و حرامت احتراز

خانه ديدى يا كه صاحبخانه راكشف شد بر تو حقيقت زين مجاز

هفت شوط تو طواف كعبه بوديا مطافت بود اسم و امتياز

سعى تو بين صفا و مروه بودبهر حق جوئى و با صرف جواز

عارفانه جانب مشعر شدى وز منا گشتى به منا سرفراز

پاسخ لبيك تو لبيك بوديا كه لا لبيك آمد بر تو باز

شور محشر ديدى و رمى جمارزين صور راهت به معنى گشت باز

نغمه اى آمد به گوش جان تودر جوار كعبه جز بانگ نماز

با اصالت يا نيابت شد تمام اين مناسك از تو با عرض نياز

مال و عمرت گر كم و كوتاه شدگو چه آوردى از اين راه دراز

اندرين سودا تو در سوده و زيان حاجى و ناجى شدى يا حيله باز

باز هم اين راه حق پيمودنى است تا توانى توسن همت بتاز

زانكه قانع را از اين حرمان بودروز و شب در دل بسى سوز و گداز

كعبه دل

*** 102

اى به راه طواف كعبه گل از دل زار خستگان غافل

كعبه جان تو را طواف كندره بيابى اگر به كعبه دل

خوشدل

على اكبر صلح خواه متخلص به خوشدل (تولد هشتم شوال المكرم 1332 قمرى برابر با 9/ 4/ 1293 خورشيدى- 1365).

تحصيلات وى تا ديپلم در دبيرستان ثروت كه بعداً به نام ايرانشهر تغيير نام داد و به علاوه در مدرسه مروى مغنى و مطول را خدمت مرحوم حاج شيخ على رشتى كه در زمان خود استاد ادبيات زبان عرب در تهران بود به تحصيل مى پردازد و چندى هم در اصفهان و شيراز به تكميل ادبيات و منطق و قدرى هم فلسفه مى پردازد. سى سال تمام به سير و سياحت پرداخته تمام ايران و عراق و تركيه و مصر و حجاز و افغانستان و پاكستان و هندوستان را به پاى شوق طى نموده و چهار سفر به زيارت خانه حق موفق شده است و براى هر يك از چهارده معصوم 71 قصيده سروده است.

ص: 273

ص: 274

كعبه دل

*** 478

كرد چون از امر خلاق جليل كعبه را برپا به دست خود خليل

پس به خود باليده وبنمود افتخاركاين منم معمار بيت كردگار

بانى فرخنده بيت داورم هم خليل اللَّه و هم پيغمبرم

حق پرستان را ولى بر حقم رهروان را رهنماى مطلقم

تا ابد پاينده بادا اين مقام زانكه باشد قبله گاه خاص و عام

خانه اميد مردان خداست ملجاء درماندگان بينواست

مقصد و مقصود هر آزاده ايست دستگير هر ز پا افتاده ايست

باغ رضوان با صفايش بى صفاست آن صفا تا اين صفا را فرقهاست

خوشتر از تسنيم و كوثر زمزمش فرش درگاه است عرش اعظمش

نى همين باشد مطاف خاكيان بلكه باشد قبله افلاكيان

از بناى بيت خلاق جهان جاى دارد سر نهم برآسمان

چون خليل اللَّه چنين انديشه كردوحى آمد ز آن سميع حى فرد

كاى خليل من دمى آهسته تربس كن از اين هاى و هوى و كروفر

گو چه كردى جز بناى بيت گل هان مشو غافل ز آبادى دل

از بناى كعبه گل خوشدلى؟وز مقام كعبه دل غافلى؟

اى خليل من سخن از گل مگواهل دل شو جز حديث دل مگو

هين مزن ديگر زبيت گل منم بين كه خود معمار بيت دل منم

چون تو فانى مى شود اين بيت گل آنچه را نبود فنا مائيم و دل

در دل بشكسته باشد خانه ام گر شكستت دل ترا جانانه ام

اهل صورت گر طواف گل كننداهل معنى طوف بيت دل كنند

ص: 275

پس مكن فخر از بناى خانه اى آشناى من چرا بيگانه اى

نان مگر بر بينوائى داده اى يا به عريانى قبائى داده اى

گر ندانى اى خليل با صفاگوش جان بر اين سخن كن آشنا

كز كرم آباد يك دل ساختن به كه صدها خانه از گل ساختن

عيد قربان

*** 567

بسى جلالت قدر است عيد قربان راكه حق گشوده در اين عيد باب غفران را

به نص قرآن روزى بود كه خوانده خداى به طوف خانه خود ملت مسلمان را

به ميهمانى برخوانده سوى خانه خويش كسى كه گفت گرامى بدار مهمان را

خوشا كسى كه در اين روز گرد خانه دوست كند طواف و به بيند جمال جانان را

به چشم سر رخ يزدان اگر چه نتوان ديدتوان به ديده دل ديد روى يزدان را

و گرنه آنكه ز راه مجاز طى حجازكند چو نيست حقيقت چه فايدت آن را

ز همنشينى احمد ثمر نخواهد بردندارد آنكه خلوص و صفاى سلمان را

چنان كه همدمى احمد و كتابت وحى نداد سود معاويه پور سفيان را

دريغ و درد كه ما مردمان نمى دانيم رموز و فلسفه حج بيت سبحان را

يكى ز فلسفه حج خود اتحاد بودكه مى نباشد ما ملت مسلمان را

نه حق تعالى المومنون اخوه بگفت و يا نه واعتصمو هست امر قرآن را

زاتحاد ببين مسلمين صدر نخست چگونه كسب نمودند عزت و شان را

به دست خود بگرفتند روى گيتى رابه پاى خويش بسودند فرق كيوان را

به تيغ تيز گرفتند ملك قيصر رازبون خويش نمودند آل ساسان را

ولى چو گشت مبدل تفاقشان به نفاق چنين شديم كه بينيم جملگى آن را

ص: 276

حديث حيله عمار (1) 30 زاده براق

بخوان و دشمنى پاپ پر زدستان را

نگر خيانت يك تن چه كرد با اسلام فكن به صفحه تاريخ چشم گريان را

كه اندلس كه خود اسپانياى امروزيست چگونه رفت ز كف پيروان قرآن را

ز جهل و سستى ما خصم دون نمود خراب هزار مسجد معروف سخت بنيان را

بشد كليسا خود جانشين مسجد و بين به جاى قرآن انجيل هر دبستان را

به جاى صاحب عقدالفريد (2) 31 و زاده رشدكنون به بينى قسيس (3) 32 را و مطران را

مگو كه عيد گه شاديست عيدى نيست ضعيف مردم بى خانمان عريان را

چگونه عيد بود حاليا كه مى بينم به چنگ اجنبيان خاك پاك ايران را

ز خون كودك و پير و جوان ما رنگين نموده گرگ صفت خصم چنگ و دندان را

شبى در بيت الحرام

*** 781

نيمه هاى شب و در بيت حرام مرد و زن گرم طوافند تمام

عده بوسه زنان بر حجرندعده نام خداوند برند

همه جا نغمه تكبير بودبزم حق پر زبم و زير بود

هر نژادى ز سيه تا به سفيددارد از صاحب اين خانه اميد

ترك و تازى و عجم، هندى و روم هيچ كس را نكند حق محروم

من به يك گوشه آن خانه مقيم در مقامى كه بود زابراهيم


1- . عمار بن براق يكى از خائنين روزگار است كه پاپ را تحريك كرد بگرفتن بلاد مسلمين و ازمنافقين درجه اول است.
2- . صاحب كتاب عقدالفريد ابن عبد ربه اندلسى است و ابن رشد حكيم بزرگ اسلامى و فيلسوف شهير شرق است.
3- . علماى نصارا

ص: 277

كرد پرسش دلم از من ناگاه كه چرا جامه كعبه است سياه

كو رباينده هر هوش بوداز چه اين گونه سيه پوش بود

شادى افزاى جهان اين حرم است پس سيه پوشى وى از چه غم است

بود ازين فكر مرا سر در جيب كه ندا آمدم از عالم غيب

كه عزادار بود خانه مابهر آن گوهر يكدانه ما

چشم اين خانه به دنبال شهيست كه جهان را به وى از عشق رهيست

رفت از هجرت احمد چون شصت داداين خانه عزيزى از دست

دارد اين خانه چو ما شيون و شين ازغم قبله عشاق حسين

قبله صورت اگر اين حرم است قبله اهل دل آن محترم است

كعبه را گر چه بسى عز وعلاست خوشه چين حرم كرببلاست

كعبه را كرببلا دادى زين كه عجين آمده با خون حسين

گر چه اين خانه ز داور باشدبى على اكبر و اصغر باشد

كعبه گر قبلگه ناس بودفاقد قاسم و عباس بود

عرش حق را شرف و قائمه است گلستان پسر فاطمه است

گلستانى كه گلش پرپر بودگل پرپر شده اش اصغربود

خوشدلا كعبه دل كرببلاست كه درآن خوابگه خون خداست

بقيع

*** 83

اينجا بقيع و گلشن جنات را دراست اينجا مزار عترت پاك پيمبراست

اينجابهشت روى زمين قبر اولياست اينجا روان ز بوى بهشتى معطر است

اينجا مطاف حور و ملك خيل انبياست اينجا نزول رحمت خلاق اكبر است

كوتاه گام و پاى و برهنه قدم نهيدكاينجا حضور چهارامامان و مادر است

لبيك

*** 104

آفريننده جهان لبيك هر چه گوئى كنم بجان لبيك

سر فرمان نهاده ام پيشت امر فرما مرا بخوان لبيك

گر بيا عبديم خطاب كنى تا ابد گويمت بجان لبيك

گر ندانى كنى مرا پنهان من هويدا كنم عيان لبيك

گر بميرانيم دمى صد بارگويم ار خوانيم بجان لبيك

چون شود خاك ذره ذره تنم شنوى از گلم همان لبيك

در قيامت چو خوانيم گويدمو بمويم يكان يكان لبيك

هر كه خواند ز روى صدق تو راآيدش فاش ز آسمان لبيك

هر كه ده بار گويدت: يارب گوئى اندر دلش نهان لبيك

گر بود عارف او برد ذوقى ورنه گردد ذخيره آن لبيك

چو خوش است اى خداى روزى كن از تو در سر عاشقان لبيك

عاشقم كن بده خطاب جواب تا برد فيض ذوق آن لبيك

لبيك و ذكر

*** 109

گفت هين از ذكر چون وامانده اى چه پشيمانى از آن كش خوانده اى

گفت لبيكم نمى آيد جواب زان همى ترسم كه باشم رد باب

گفت خضرش كه خدا اين گفت به من كه برو با او بگو اى ممتحن

بلكه آن اللَّه تو لبيك ماست وان نياز و درد سوزت پيك ماست

نى تو را در كار من آورده ام نه كه من مشغول ذكرت كرده ام

حيله ها و چاره جوئيهاى توپيك ما بوده گشاده پاى تو

درد عشق تو كمند لطف ماست زير هر يارب تو لبيك ماست

عرفات

*** 139

عقل شد زين عظمت مات كه اندر عرفات محشرى خاسته از توده انسان ديدم

پا برهنه به بيابان وسيع عرفات مردمى بيشتر از ريگ بيابان ديدم

همه را ورد زبان، عذر و مناجات و دعاهمه را ناله به لب اشك بدامان ديدم

*** 21

طالح گره به بند قبا برزدبر نفس دون سپرد گريبان را

صالح بدون منت پا طى كردسعى و صفا و كعبه جانان را

آب

*** 36

تا بجوشد ز حوض كوثرآب تا بگيرد ز ابر گوهر آب

تا كه جارى ز چشمه زمزم هست در كعبه منور آب

دين جاويدان

*** 58

چون خدا را كلام جاويد است دين حق را دوام جاويد است

تا دهد نور بر زمين خورشيدنام خيرالانام جاويد است

از گل نام خانه زاد خدانقش بيت الحرام جاويد است

تا بلند است رايت توحيدركن و سعى و مقام جاويد است

هم صلوة و صيام پا برجاست هم قعود و قيام جاويد است

چون كلام نبى كلام خداست به خدا اين كلام جاويد است

صلح و صبر حسن قيام حسين با شكوه تمام جاويد است

تقديم به مقام مادران شهيد پرور

*** 59

آن گرامى مام را اين فخر بس كز خليلش محو بت بابتگر است

نوشد اسماعيل از صهباى عشق ليك شهدش شير پاك هاجر است

مادر احمد كه ختم انبياست در خور تقديس حى داور است

قبله اهل دل

*** 78

تا تو اندر كعبه گشتى ظاهر اى خورشيد روكعبه چون خورشيد تابان است گوئى نيست هست

خانه سنگى نباشد قبله گاه اهل دل قبله ما كوى جانان است گوئى نيست هست

هر كه را در سينه باشد كيمياى مهر توتالى عمار و سلمان است گوئى نيست هست

وصف مرتضى

*** 106

هر كه پا در راه پيغمبر گذاردبر سرش دست خدا افسر گذارد

هر كسى جوياى حق باشد خداوندبر دل او مهر پيغمبر گذارد

آنكه ره جويد به باب علم احمد (ص)تا ابد بر آستانش سرگذارد

فاش برگو سالك گم كرده ره رابيهده عمرى به بحر و بر گذارد

ص: 278

ص: 279

ص: 280

ص: 281

ص: 282

آنكه مى جويد حريم كبريا راتا كه سر بر كعبه داور گذارد

آنكه پوشد جامه احرام بر تن شب به بالين سر به چشم تر گذارد

بانگ لبيكش رود بر آسمانهاتن به خاك گرم در مشعر گذارد

گر نباشد در دلش نقش تولابار پيش سيل ويرانگر گذارد

از صفا و مروه و سعيش چه حاصل جان خود راگر در آن كعبه گذارد

تا بجويد باب علم مصطفى راگو قدم در مكتب بوذر گذارد

بر كف آرد دامن حبل المتين رادل بر آن درگاه چون قنبر گذارد

چون خليل اللَّه اگر جويد گلستان با ولايش جامه در آذر گذارد

آنكه بهر بندگى بر درگهش سرصد هزاران ميثم و اشتر گذارد

تا فنا سازد بت و بتخانه يكسرپا به روى دوش آن سرور گذارد

عرش، خم از بهر تعظيمش كند سرسجده چون بر خالق اكبر گذارد

ميكند خاموش شمعى را وزين ره داغها بر سينه كافر گذارد

تيغ عدلش در احد از دشمن دين چون احد تلى زخاكستر گذارد

آنكه مهر آسمان در پيش عزمش ماند از رفتار و كر و فر گذارد

آن ابر مردى كه از اشك يتيمى اشك غم مى ريزد و خنجر گذارد

آنكه در روز غدير خم پيمبراز ولايت برسرش افسر گذارد

چونكه يك روح اند اما در دو پيكربانبى اوپاى بر منبر گذارد

طبع مردانى در اين روز مبارك رخ به خاك آن گران اختر گذارد

براساس نظم، بنيان سخن رابر فراز گنبد اخضر گذارد

چه بجا شد

*** 122

در سعى و صفا و حرم و خيف و منايم رخسار تو محراب دعا شد چه به جا شد

از كعبه تو مقصودى و عمرى است كه ما راابروى كجت قبله نما شد چه به جا شد

دولت بخت

*** 130

به خداى حرم و كعبه كه خاك در اوقبله اهل يقين است خدا مى داند

نسل زهرا كه چراغ شب تار بشرندمهرشان ماء معين است خدا مى داند

ديدار معشوق

*** 134

آنان كه در طريق محبت قدم زدندبر لوح عشق نقش وفا را رقم زدند

با پاى جان به كعبه جانان شتافتندبا صاحب حرم در بيت و حرم زدند

روح نماز

*** 193

وجوب يافت از آن كعبه را طواف و نمازكه وجه رب به حرم كرد زندگى آغاز

نماز برد فلك پيش سرو قامت اوبسود چون به دربى نياز روى نياز

به رب كعبه گر آن مه جمال ننمايدبه سنگ و خاك طواف نماز نيست مجاز

ص: 283

ص: 284

اگر نه مقصد حق جلوه جمال على است چرا به نام خوشش كعبه را نوشت جواز

معجزه عشق و ايمان

*** 223

معجز عشق و شكوه عقل و ايمان را بنازم جلوه معشوق در پيدا و پنهان را بنازم

ناز معشوق و نياز عاشق و عهد مودت بستن سعى و بشكستن و تجديد پيمان را بنازم

تا سر كوى وفا بى منت پا ره سپردن سعى و ميقات و صفا و طوفى اينسان را بنازم

ساحرى

*** 285

نار نمرودى از آن گردد گلستان بر خليل تا شود محو از زمين نقش بتان آزرى

چوب دستى مى شود ثعبان و بر هم مى زندكاخ فرعونيت فرعون و سحر ساحرى

آشنا

*** 299

ز سعى و صفا و طوافت چه حاصل كه در خانه نور خدا را نبينى

ز حجت چه عابد شود جز ندامت اگر جلوه كبريا را نبينى

ز ميقات و حجر و حجر گو چه خواهى كه ذبح عظيم منا را نبينى

كوى منا

*** 300

اى كه در كوى وفاى دوست تنها مى روى مست وحدت در مقام قرب يكتا مى روى

مى روى تا در حريم كعبه بينى روى دوست تا كنى آيينه دل را مصفا مى روى

شسته اى از شوكت و مال و منال خويش دست فارغ ازانديشه امروز و فردا مى روى

راز وحدت بين در آن سامان كه با شاه و گدايكزبان و يكدل و يكسان و يكجا مى روى

حاليا تا محرم اندر كوى جانان گشته اى با صفاى دل بر محبوب يكتا مى روى

پاك از نور حقيقت لوح دل كن چون كليم گر پى ديدار حق در طور سينا مى روى

راه بس دشوار و شيطان سد راه است اى رفيق هان مشو غافل كه اين ره بى محابا مى روى

مى كنى شب زنده دارى در هواى روز وصل گر نبينى مهر روى يار بى جا مى روى

بانگ لبيك اجابت از لب دلبر خوش است ور نه بيهوده است، كاين پايين وبالا مى روى

جامه تلبيس از تن دور كن گر چون مسيح بر سر دار بلا از بهر مولا مى روى

عاشقان را خلوت دل جايگاه دلبر است بى جهت مجنون صفت در كوه و صحرا مى روى

شو چو مردانى گداى ره نشين كوى دوست كز پى ديدار آن ماه دلارا مى روى

كعبه در درياى خون عاشقان

*** 301

الا اى خاك بطحا اى مبارك شهر نورانى كه باشد دامن پاكت حريم امن رحمانى

بود ركن و مقام و مشعر و خيف و منا از توبناى خانه حق را تويى بنيان تويى بانى

جبال الرحمه و سعى و صفا از تو حرا از توصفاى مصطفى شد بر تو از معبود ارزانى

تو را ام القرى خواندند چون بايد بدامانت شود بنياد با فرمان يزدان قبله ثانى

به ياد آور ز ايامى كه در دامان تو حاكم هبل بود و منات و لات و ظلم وجهل و نادانى

ص: 285

ص: 286

تو بودى و سياهى بود و ذلت بود و گمراهى تو بودى و تباهى و فساد و كيد شيطانى

تو بودى و بت و بتخواه و بت آرا و بت پرورتو بودى و خرافات و جمود و شام ظلمانى

تو بودى وشراب و شرك وخودخواهى وخودبينى تو بودى و سبك سر مردمى با خوى حيوانى

تو بودى و قساوتها و نسيانها و طغيانهاتو بودى و گرفتارى و حرمان و پريشانى

نه از انسان نشانى بود و نه از خوبى نه از پاكى تو بودى و شرارت بود و عصيان بود و عصيانى

بدى ميدان ميخواران و سفاكان بى ايمان نبد پيدا در آن سامان بغير از نابسامانى

خليلى آمد و بشكست سد ظلم را درهم جهان دوزخى را كرد دنيايى گلستانى

بر آن شد تا كند در راه حق فرزند را قربان منا قربانگه او گشت با فرمان يزدانى

برايش فديه آمد از مقام حق كه ننمايدمهين فرزند خود را در مقام دوست قربانى

بهار عشق را بار دگر آمد خزان از پى به چاه غم فتاد از جور اخوان ماه كنعانى

براى بار ديگر دامنت را آتش طغيان شرر افكند و گرديد آستان نور نيرانى

دوباره بر تو جيش وُدّ (1) 33 و عزّى حكمفرماشدعلم بر بام بيت اللَّه بر زد جيش سفيانى

نهان در خاك مى شد هر كه بود از جمله نسوان عمل مى شد به ظاهر اين فجايع نى به پنهانى

چو بيش از پيش شد آلوده دامانت به زشتيهاپى دفع فساد و فتنه و ظلم و ستم خانى

ز نور پرفروغ خاتم پيغمبران احمد (ص) شب تاريك شد چون صبح وصل دوست نورانى

شدى حصن حصين دين حق و وادى ايمن بدامان تو نازل شد بزرگ آيات قرآنى

درخشان گشت رخسارت ز نور عترت وقرآن كند گلواژه نامت جهانى را جهانبانى

گذشته قرنها از چارده كز چارده گوهرجهان معرفت را كرده دست حق چراغانى

دريغا خادمان آستانت كهتر و مهترگرفتارند در چنگال جمعى عاصى و جانى

نه آگاهى ز دين دارند و نز آئين نه از قرآن نه برمى خيزد از دلهايشان بانگ مسلمانى

تو گو از نسل سفيانند اين دد سيرتان دون كه نبود در خباثت هيچ يك را تالى و ثانى


1- . ودّ و عزّى دو بت بودند در خانه كعبه.

ص: 287

همان آل سعود اين دد منش وهابيان آرى كه بيزار است از اعمالشان خلاق سبحانى

همان آل سعود اين مشركان بولهب سيرت كه قرآن است در چنگالشان چون طفل زندانى

همان نسلند گويى اين يهودان محمد كش ك زد بيدادشان آتش به جان عالى و دانى

تمامى نوكر غربند و شرق اين اجنبى خويان كه فرزندان شيطانند با عنوان سلطانى

از اين رو امت آزاده ايران اسلامى بر آن شد تا به جان سازد حريمت را نگهبانى

به فرمان خدا و رهبر نستوه حق پرورتجلى بخش جان عاشقان پير جمارانى

بر آن شد تا برائت جويد از دد خصلتان دون زخيل مشركان بى خبر ز آيات رحمانى

زند بر خرمن عمر تبهكاران دون آذرزدوده آه مظلومان چه كنعانى چه عدنانى

به كيوان رفت از دامان پاكت نغمه توحيدز جمع مسلمين و رهروان راه انسانى

به استقبال عيد امسال فرزندان روح اللَّه صد اسماعيل در هر گوشه ات دادند قربانى

زخيل عاشقان و راه پيمايان راه حق فدا گرديد صدها زارع و جانباز و روحانى

زديگر مسلمين آشنا با نهضت قرآن زپاكستانى وافغان فلسطينى و لبنانى

شد از وهابيان ملحد مردود بى ايمان لگدمال ستم صدها تن از حجاج ايرانى

زخون مسلمين گرديد خاكت سر به سر گلگون حريم عشق را كردند مهمانان گل افشانى

جهان بايد بداند ملت آزاده ايران بننشيند ز پا هرگز بننمايد تن آسائى

بگيرد انتقام خون اين آزاد مردان راز امريكا و اقمار سيه كارش به آسانى

جهان بايد بداند دشمن قرآن و دين هرگزنمى يابد رهايى زين خروشان بحر طوفانى

دهد نصرت خدا رزمندگان لشكر حق راكه گردد ظلم و استكبار و جهل از سعيشان فانى

خداوندا به حق مصطفى و عترت پاكش نمابر لشكر اسلام فتح ونصرت ارزانى

خدايا جاودان ك دولت اسلام و قرآن رابه حق مهدى زهرا به حق نور سبحانى

به پاس خون مهمانان حق در وادى ايمن به خون دل رقم زد شرح اين خون نامه مردانى

ص: 288

در مبعث حضرت محمد (ص)

*** 520

خواست چون نور نبوت در جهان ماند مؤيداز دل غار حرا شد جلوه گر اسرار سرمد

صانع كل زد رقم بر طاق اين لوح زبرجدنقش «اقرأباسم ربك» را به نام پاك احمد

زد ندا روح الامين كاى سيد مسعود اسعديا محمد يا محمد يا محمديامحمد

پيك يزدان با ادب زد بوسه بر پاى پيمبرگفت يا احمد تو راداده ست فرمان حى داور

بعثتت شد در ازل از خالق سبحان مقررتا دهد آيينه اسلام را روى تو زيور

تا نمايى معبر اسلام قرآن را ممهديا محمديا محمد يا محمديا محمد

اى يتيم مكه هان برخيز وقت انقلاب است خلق عالم از فساد ظلم و طغيان در عذاب است

دوركن اكنون گليم از خود كه بطحا غرق خوابست حاليا هنگام نشر عدل و احكام كتاب است

رتل القران ترتيلا بود امرى مؤكديا محمد يا محمد يامحمد يا محمد

خيز و سر ده نغمه توحيد و بر پاكن لوا رازيب جان كن جامه لولاك و تاج انما را

ص: 289

خيز ودعوت كن به وحدت جمله خويش و اقربا راده صفا از سعى خود يا مصطفى سعى وصفا را

كعبه را كن خالى از اصنام اى مير ممجديا محمد يا محمد يامحمد يا محمد

خيز و سرده بى محابا نغمه اللَّه اكبرخيز و نقش لا والا را بزن بر عرش داور

چند خسبى قم فانذر، خيز از جا اى پيمبراى به خود پيچيده جامه جامه جان كن معطر

باش در اجراى امر حق چنان سد مسدديا محمديا محمد يامحمد يا محمد

يا محمد بيم ده از عدل حق طاغوتيان رازود باشد بر تو نازل سازم اين قول گران را

تا كنى دعوت به حق خلق زمين و آسمان راخلق نيكويت مسخر مى كند كون و مكان را

لشكر حسنت ببندد ره بصد جند مجنديا محمد يا محمد يا محمد يامحمد

يا محمد بعثتت بر حضرت حجة مبارك بر امام امت و بر ملت و نهضت مبارك

برهمه آزادگان بر پيرو عترت مبارك باشد اين عيد مبارك بر همه ملت مبارك

شد مشيد آدم از اين بعثت اى مهر مشيديا محمد يا محمد يا محمد يا محمد

ص: 290

يا محمد عالم ايجاد را رهبر توئى تواز تمام انبيا و اولياء برتر توئى تو

صاحب علم لدنى مظهر داور توئى توآنكه خواند مرتضى را صاحب منبر توئى تو

خود تو فرمودى بود مهدى محمد يا محمديا محمد يا محمد يا محمد يا محمد

يا محمد زيبد ار سايد فلك سر بر ترابت در حرا چون بوسه زد خور بر رخ چون آفتابت

ناسخ توراة و انجيل و زبورآمد كتابت گر چه از روز ازل هم عهد بودى بو ترابت

گو كند تجديد پيمان با تو آن سلطان امجديا محمد يا محمد يا محمد يا محمد

يا محمد هست مهرت نقد جان در پيكر مازانكه باشد سايه لطف حسينت بر سر ما

تابود برپا قيام كربلا در كشور ماتا بود روح اللَّه اعظم خمينى ياور ما

باحسينت دمبدم پيمان ما گردد مجدديا محمد يا محمد يا محمد يا محمد

يا محمد تابود برپا بناى ملك امكان تا بود خورشيد و ماه و زهره و كيهان فروزان

يا محمد تا برويد لاله از كوه وبيابان خواه غفران از خدا از بهرجانبازان قرآن

ص: 291

چون تو باشى بر تمام صاحبان جود اجوديا محمديا محمد يا محمد يا محمد

يا محمد بر تو از امر خدا قران عطا شدمجرى امرت به عالم حامل وحى خدا شد

پيرو حكم الهى تو خلق ماسوى شدجان مردانى ز ذكر نام پاكت باصفا شد

چشم آن دارد كه در فرمانبرى باشد مؤيديا محمد يا محمد يا محمد يامحمد

زائرين خانه خدا

اى زائر معظم بيت اللَّه اى راهى مقام خليل اللَّه

كن سعى تا به سعى و صفا گرددظاهر به پيش چشم تو راه از چاه

بشكن بت هوا بنه گردن توحيد را به مرتبتى دلخواه

كن سعى تا كه دست تو را گيرددست خدا هر آينه در اين راه

كن سعى تا كه خلق شوند آگاه از دعوت خمينى روح اللَّه

كن سعى تا شوى تو در آن وادى اسلام را منادى آزادى

تو پيك انقلابى و فرمودت روح خدا وظيفه ارشادى

هر جا كه راه گم شده اى باشداو راشوى چراغ ره و هادى

آنجا ز انقلاب سخن برگوبگشا به روى خلق درشادى

كن سعى تاكه خلق شوند آگاه از دعوت خمينى روح اللَّه

درياب مسلمين فلسطين رااخوان رنجديده غمگين را

ص: 292

سرده نواى عشق و محبت راكن تازه رسم و سنت ديرين را

كن سعى تا مگركه بياموزى بر همگنان حقيقت آئين را

توجيه كن براى مسلمانان رنج مبارزين فلسطين را

كن سعى تا كه خلق شوند آگاه از دعوت خمينى روح اللَّه

برمردم اريتره و صحرابرگو سلام ملت ايران را

ده آگهى ز نهضت اسلامى همواره فرقه هاى مسلمان را

ابلاغ كن پيام حقيقت راحكم خداى قادر سبحان را

برگو پيام حق و چو مردانى تبليغ كن حقايق قرآن را

كن سعى تا كه خلق شوند آگاه از دعوت خمينى روح اللَّه

انسان كامل

*** 590

من كيستم نمروديان را چون خليلم بردوش بتهاشان تبر باشد دليلم

گه اخگرسوزان بسوزاند پرم راگه غرق گل سازد در آتش پيكرم را

تا جلوه بخشم كعبه و سعى و صفاراحرمت فزايم مشعرو خيف و منى را

آماده قربان چو اسمعيل گردم از حضرت حق در خور تجليل گردم

ذبح عظيم حق به استقبالم آيداينجا خدا بر پرسش احوالم آيد

آتش درون

*** 644

در حريم اطهر بيت الحرام در كنار زمزم و ركن و مقام

ص: 293

در پناه بارگاه ذوالجلال گشته برپا بزمى از اهل كمال

باحضور عارفان اهل رازعالمان نكته سنج و سرفراز

سالكان آستان مرتضى عاشقان سرخوش و مست ولا

فارغ از بند هوا و ما ومن هست حق فرمانرواى انجمن

پيروان نهضت پير خمين هست نقل بزمشان نام حسين

شور وغوغائى است در محفل به پاكز شكوهش گشته حيران ماسوى

درميان نغمه هاى دلنشين از خروش و ناله هاى آتشين

ناله اى جانسوز مى آيد به گوش كز حريفان مى ربايد صبر و هوش

مى زند فرياد و ازخون جگرمى بريزد در غلطان از بصر

ناله اش برگوش جانها آشناست همنوا با جمع و رنگ او جداست

عارفى صادق از او پرسيد حال ديد چون با خويشتن دارد مقال

كاى برادر از كجائى كيستى اين چنين پژمان براى چيستى

اشنائى با زبان ما مگراز چه افشانى ز چشم خود گهر

با اشارت گفت نى عالم نيم ليك بشنو تا بگويم خود كيم

من بشيرى از ديار مغربم شب شكارم گر چه همرنگ شبم

هست آهنگ من آهنگ بلال نيستم هر چند همسنگ بلال

من همان شمعم كه در هرانجمن سوزم از سوز درون خويشتن

شعله ها خيزد ز سوز سينه ام عشق باشد نقد اين گنجينه ام

موج خون مى جوشد ازلوح دلم لذت ديدار باشد حاصلم

عشق من با دوست كار دل بودكى مرا فهم زبان مشكل بود

دل چو با دلداريابد اعتصام ره به كويش مى برد در هر مقام

چون مرا با سر عشق افتاد كارمى روم آنجا كه آيد بوى يار

اى برادر من حسينى مذهبم واله و دلداده آن مكتبم

ص: 294

نايب مهدى بود مولاى من از دم او بشنوى آواى من

باشد اميدم كه آن پير مرادتاظهور منتظر پاينده باد

اويسى ديگر

*** 645

بشنو از من داستانى دلنشين از مريدان مراد راستين

تابگويم شرحى از اسرارعشق شمه اى از مطلع الانوار عشق

بودم و ديدم كه در سعى و صفاموج مى زد كوثر لطف خدا

بودم و ديدم به چشم خويشتن در كنار زادگاه بوالحسن

در زمين مشعر وخيف و منادر مبارك پايگاه مصطفى

داده سر آهنگ آزادى سروش آيد از هر سو نواى حق به گوش

در مقام قرب حى ذوالجلال مى رسد بر گوش جان بانگ بلال

زآن ميان ديدم دلى پابست عشق عاشقى شيداى يار و مست عشق

بسته جان ودل به روى و موى دوست راه مى جويد به سوى كوى دوست

از دم او نفخه جان مى وزدعطر هستى بخش رحمان مى وزد

گوئى آن شيدا اويسى ديگراست هر طرف در جستجوى دلبراست

آمده با يك جهان شادى وشورتا كليم اللَّه را بيند به طور

عشق و پاكى و صفا پا تا به سرآفتابى در دل شب جلوه گر

مردم چشمش به عشق روى يارمى كند گوهر به خاك ره نثار

بلبلى مشتاق بررخسار گل جويد از هر شاخه اى آثار گل

مى چكد بر عارضش از ديده آب مى جويد بوى گل را از گلاب

چون فراقش مى بردازدل قرارزيور جان مى كند تصوير يار

ص: 295

مى زند گلبوسه بر رخسار اومى رود تا جان كند ايثار او

ديده بر تصوير و دل با دلبر است جسم اينجا جان به جاى ديگر است

دارد اندر دست خود تمثال رامى ستايد كوكب اقبال را

مى نهد بر ديده و مى بوسدش با مشام جان چو گل مى بويدش

مى دهد از كف عنان خويش راتا دهد بر مژده جان خويش را

تا بيامد ساعتى سعدش به دست قيد ساعت را ز دست خود گسست

چون در آندم با زمان كارش نبودروى طاعت جز به دلدارش نبود

با خيال يار هم آغوش بوديك جهان جوشش ولى خاموش بود

چون اويس آن عاشق دلباخته پاى از سر سر ز پا نشناخته

با دلى خرسند و روى لاله گون زد قدم از بعثه دلبر برون

در كفش تصوير و بر لب ذكر يارچشمه چشمش ز شادى اشكبار

چون به معبر پا نهاد آن نامورروبرو شد با عدوى خيره سر

ضربتى چند آن نكو خو را زدندجامه و دستار او را بستدند

نه مر او را طاقت پيكاربودنى به فكر جامه و دستاربود

ناگهان تصوير از دستش فتادجست زد بگرفت بر چشمش نهاد

مال وجان خويش را از ياد بردعكس را بر سينه چون جان مى فشرد

گوهر از چشمش به دامان مى چكيدقلب پاكش همچو بسمل مى طپيد

بوسه باران كرد آن تصوير رادر عجب افكند چرخ پير را

گفتم او را كى مرا نور بصركيستى و از كه مى جويى خبر

با تبسم غنچه لب بازكردبا كلام حق سخن آغاز كرد

كى برادر من هم از آن توام واله رخسار جانان توام

مهر او بهتر زجان باشد مراياد او روح روان باشد مرا

من سفيرى از ديار مغربم آفتابم گر چه همرنگ شبم

ص: 296

اشك من مى جوشد از خون دلم شد مراد دل از اين در حاصلم

گر چه كم از ذره ايم در حساب ليك دارد جا به قلبم آفتاب

از مكان و لا مكان بگسسته ام تار جان برموى جانان بسته ام

با خمينى بسته ام پيمان ز دوركز ولايش گشته جانم غرق نور

گر چه او رايك نظر ناديده ام ليك باشد جاى او در ديده ام

عشق او آورده در اين واديم روى او شد مشعل آزاديم

آرى آن عاشق كه مست دلبر است كى به فكرافسر و سيم و زراست

در منا از بهر قربان مى روددر خطر با حرز ايمان مى رود

آرى آن عاشق كه باشد حق شناس در دل آتش برد حق را سپاس

جان فدايت اى مراد عاشقان مظهر مهر و وداد عاشقان

كيستى اى مشعل بزم كمال كيستى اى گوهر بحر جلال

اى ولى مهدى صاحب زمان باغبان لاله هاى بى خزان

مقتداى مسلمين پير خمين پاسدار نهضت سرخ حسين

عالمى مست گل روى تواندبا نثار جان ثناگوى تواند

باش تا ظاهر شود مطلوب حق حجت عصر و زمان محبوب حق

شد جهانى واله و حيران توجان مردانى فداى جان تو

رباعى

*** 700

شد كعبه چو مبدأ تجلاى على از خانه خود خداى اعلاى على

بر شهر فضائل محمد بگشوداز فضل درى به نام والاى على

حكايت

*** 134

معن (1) 34 دادى خمى درم به دمى

بازكردى مكاس (2) 35 در دمى

گفت اين خوى نزد من نه بد است جود مال و بخيلى خرد است

مال بدهم پى جوانمردى عقل ندهم به كس به نامردى

در سخاوت چنانكه خواهى ده ليك اندر معاملت بِستِه (3) 36

ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر كه زنده مغبون

مرد باشى به گاه بيع و شرى (4) 37

از ثريا نيوفتى به ثرى (5) 38


1- . معن: معن بن زائد شيبانى، از اجواداست. همان سان كه حاتم طائى را به بخشندگى مى شناختند معن را نيز بدين صفت شهره مى دانستند.
2- . مُكاس: سخت گيرى در معامله، چانه زدن در معامله
3- . بِسته: بستيز، سخت بگير، به جنگ.
4- . بيع و تثرى: خريد و فروش، معامله.
5- . ثرى: از آسمان به زمين سقوط نمى كنى.

ص: 297

ص: 298

بياد گل زهرا عليه السلام

*** 113

اى حريم كعبه مُحرم بر طواف كوى تومن به گرد كعبه مى گردم بياد روى تو

گرچه بر مُحرم بود، بوئيدن گلها حرام زنده ام من اى گل زهرا زفيض بوى تو

ماو دل، اى مهدى دين بر نماز استاده ايم من به پيش كعبه، دل در قبله ابروى تو

از پى تقصير، جان دارم كه قربانى كنم موقع احرام اگر چشمم فتد بر روى تو

نيستم در آرزوى بوسه دادن بر حجرتا نيابد در ضميرم غير خال روى تو

اشكها از هجر تو نم نم چو زمزم شد روان كى رسد اين تشنگان را قطره اى از جوى تو

دست ما افتادگان را هم در اين وادى بگيراى كه مُهر از نقش جاءالحق بود بازوى تو

اى يگانه وارث احمد بلالت را بگوتا دهد بانگ اذان از منطق دلجوى تو (1) 39


1- . سيد رضا مويد: نغمه ولايت، ص 271.

ص: 299

اميد مجد

در مرداد ماه سال 1350 در بروجرد متولد شد و در نيشابور بزرگ شد.

در سال 1367 ديپلم رياضى و فيزيك و در سال 1374 باخذ (مهندسى) پتروشيمى از دانشگاه اميركبير نائل آمد. در سال 1374 در حال مطالعه قرآن تصميم مى گيرد كه قرآن را به نظم در آورد و در ظرف 300 روز از عهده اين مهم بر مى آيد.

در شاعرى بيشتر تحت تاثير كلام شيخ اجل سعدى شيرازى بوده و ديگر آثار مهم او به ترجمه منظوم نهج البلاغه مى توان اشاره نمو.

ص: 300

سرآغاز گفتار نام خداست

كه رحمتگر و مهربان خلق راست

بترسيد اى مردم از كردگارتكانى بزرگ است روز شمار 1 (1) 40

چو هنگامه محشرآيد به پيش ببينيد آن روز با چشم خويش

زن شيرده، كودك شيرخواررها مى نمايد، به وحشت دچار

هر آنكس كه آبستن است از رحم همى افكند يار خود را ز غم

همه مست بينى ز ترسى كه هست به معنى نباشند هر چند مست

بود خشم ايزد گران و شديدكه ترس افكند چون بيايد پديد 2

گروهى ز مردم در اين روزگاردر اين زندگانى دنياى خوار

نمايند در كارايزد جدل گهى وقت گفتار گه درعمل

به دنبال هرگونه شيطان شوندبگرديده گمره به ظلمت روند

نوشته چنين است اندر ازل كه آنكس كز ابليس جويد عمل

كند گمره او را از آيين راست سرانجام بر دوزخش رهنماست

اگر شك زند راهتان باز نيزكه چون زنده گرديد در رستخيز

بدانيد از خاك، روز نخست خداوند كرده شما را درست

سپس نطفه اى آمد و بعد از آن علق گشت وز آن بيامد نشان

يكى گوشت گشتيد آنگاه خام كه نه بُد تمام و نه بُد ناتمام

كه در طى آن قدرت كردگارشود بر شما روشن و آشكار

هر آنچه كه ثبت است اندر قضاميان رحمها نهاده خدا

زمانى معين رسد بر رحم كه آن طفل آيد برون از شكم


1- . اعداد داخل كادر نشاندهنده شماره آيات مى باشند.

ص: 301

كند زندگانى سپس چند سال رسد بر سنين بلوغ و كمال

ز دنيا، گروهى جوان ميروندگروهى گرفتار پيرى شوند

به پيرى بگردند كودن ز هوش نفهمند چيزى و گشته خموش

زمين را ببينى گهى خشك برنه در آن گياهست نه برگ و بر

پس آنگاه باران بيايد فرودشود سبز و خرم زمينى كه بود

زهر نوع آيد گياهى بدرهمه سبز و خرم بود سر به سر

كه آثار قدرت ز سوى جليل به بر حق رب بگردد دليل

كند زنده او بندگان را چو خواست توانا به هر چيز يكتا خداست

زمان قيامت بيايد فراكه هرگز در آن نيست شكى روا

بر انگيزد او مردگان را زگورمپندار هنگام آن هست دور

جدل مى نمانيد با كردگارندارند خود حجتى آشكار

زروى جهالت، ز روى هوى نمايند انكار كار خدا

بتابند روى از ره كردگاربه عجب و غرورى فراوان دچار

كه گمراه سازند، مردم زراست كه ذلت به دنيا بر آنها رواست

همينگونه در آخرت كردگاربر آنها عذابى چشاند زنار

به پاداش اعمال ناچيز و زشت كه سرزد از آن مردم بد سرشت

خداوند بركس نسازد ستم كه خود ظلم كردند بر خويش هم

گروهى ز مردم به گفت و زبان به ظاهر پرستند رب جهان

از اين روى چون بار نعمت كشندشده معتقد بر خدا، دلخوشند

ولى چون بينند رنج و بلابه كلى بتابند روى از خدا

زيانكار هستند از هر جهت چه در دار دنيا چه در آخرت

نفاق و دورويى در انجام كارزيانش بود بر همه آشكار

جز اللَّه خوانند ربى دگركه بركس ندارند نفع و ضرر

ص: 302

همين است حقا ضلال البعيدكه بى شك به كفار خواهد رسيد

خدا را رها كرده آن تيره بخت كه از شرك بر خويش پوشانده رخت

بتى را پرستد كه شر و ضررزنفعش بود بى گمان بيشتر

چه شخصى بدى را گرفتست ياربكر دست بر خويشتن اختيار

كسانى كه دارند ايمان به رب نمايند كار نكو صبح و شب

بگردند داخل به باغ بهشت چه نيك است اين منزل و سرنوشت

در آن جا بود چشمه هايى زلال كه جارى است، هرگز نيابد زوال

بلى هر چه را خواست يكتاخداهمان پيش آيد به دور قضا

كسى كاو گمان برد يكتا خدانباشد همى ياور مصطفى

به دنيا نسازد ورا ياورى به عقبى ببخشد به وى سرورى

بگوييد بر او، گر از آسمان طنابى بياويزى اى بدگمان

به گردن در آويز، آنگه ببُراز اين كينه مى سوز، صد غم بخور

پس آنگه ببيند كز آن مكر و كيدتواند كه خشمش كشاند به قيد

به قرآن فرستاد يكتا خداچنين آيه هاى مبين بر شما

هدايت نمايد كسى را كه خواست بر او ره نمايد به آيين راست

خدا مومنان را ز كفار خوارجدا مى نماى به روز شمار

يهود و نصارى ستاره پرست مجوس و هر آنكس كه مشرك بُدست

بر احوال عامل بصير و گواست كه شاهد به هر چيز تنها خداست

نديدى تو آيا به دو چشم جان كه هر چه بود در زمين وآسمان

ز خورشيد و ماه و نجوم و درخت جبال و همه مردم نيكبخت

زجنبندگان هر چه دارد وجودنمايند ذكر خدا و سجود

ببينند جمع كثيرى عذاب بگشتند مستوجب خشم و تاب

كسى را كه كردست يزدان ذليل دگر باره هرگز نگردد جليل

ص: 303

اراده به هر كار سازد خداهمان پيش آيد به دور قضا

همه مردمى كه به دين كافرندبرافراد مومن خصومت برند

نمودند با هم نبرد وجدل به دين خداوند اندر عمل

به قومى كه بر كفر ره برده اندلباسى ز دوزخ بياورده اند

بر آنها بريزند آب حميم بمانند در قعر دوزخ مقيم

بسوزد از آن آب سوزنده پوست هر آنچه از احشاء هم اندروست

بكوبندشان خود به گرزى گران ز فولاد و آهن بود جنس آن

چو خواهند آيند زانجا بدركه يابند زان غم رهايى مگر

دگر باره افتند در آن عذاب بر آنها چشانند زجر و عقاب

خدا مومنان ر ابه روز شماركه شايسته كارند و پرهيزگار

نشيمن دهد در سراى بهشت كه آكنده است از درخت و زكشت

خود از گونه گون زيور آلات چندببندند بر دست خود دستبند

بپوشند بس جامه ها از حريرزده تكيه بر تختها و سرير

به گفتار نيكو و راهى حميدهدايت بگردند قوم سعيد

همه كافران را كه روى زمين نمايند منع خلايق ز دين

خود از حرمت خاص مسجد حرام كه يكسان بود بهر مردم تمام

نمايند سرپيچى و اندر آن برانند الحاد و ظلمى گران

بر آنها چشانيم قهرى عظيم برايشان بيايد عذابى اليم

به ياد آر وقتى كه در آن مكان بداديم بر ابرهيم آشيان

كه مشرك نباشد بر آن بحر خيرشريكى برايش نگيرد زغير

بر او وحى كرديم اينگونه بازكه از بهر حجاج و اهل نماز

كه بر عابد و ساجد و كردگاربرو خانه را نيك پاكيزه دار

كن اعلام بر مردمان وقت حج زهر سو بيايند با صف و رجّ

ص: 304

پياده سواره ز گوشه كنارببندند از بهر حج خلق بار

بسى منفعتها به هر دو جهان ببينند در كعبه بر خود عيان

در ايام معلوم سازند يادهمه نام يكتا خداوند داد

ز خيل بهائم يگانه خدابداده شما را طعام و غذا

خورند از طعام و نمايند سيرفقيران در چنگ عسرت اسير

چو رسم مناسك بجا آورندبه اكرام و عزت به پايان برند

ببايست بر نذر و بر عهد خويش رهى از وفا را بگيرند پيش

نمايند درگرد خانه طواف به اخلاص و با نيتى پاك وصاف

چنين است احكام حج بر شماچو گشتيد داخل به بيت خدا

چو حرمت به امرى نهاد آن كريم هر آنكس كه عزت نهادش عظيم

به نزد خداوند يابد مقام بر او عزت و ارج گردد تمام

حلالند انعام بهرشمابجز آنچه زين پس بگويد خدا

بجوييد دورى ز چيز كثيف از اين خواربتهاى پست وخفيف

زگفتار باطل بمانيد دوركه خود دور گرديد از راه نور

به اخلاص خوانيد پروردگاركه آنكس كه شد مشرك كردگار

همانند اينست اندر مثال كه ازآسمان افتد آن بد خصال

چو در راه مرغان بر او نوك زنندهمه گوشت از جان او بركنند

ويا تندبادى بيايد شديدبيندازد او را به جايى بعيد

چنين است و بايد نهاد احترام براى شعائر كمال و تمام

قلوبى كه باشند پرهيزگاربمانند بر اين روش پايدار

شما را در اين كارها هست سودكه تاوقت معلوم بايد نمود

نسازيد قربانى ازآن سپس نسازيد اعمال را پيش و پس

براى تمام ملل كردگارشريعت بفرموده است آشكار

ص: 305

كه تا ذكر سازند يكتاخدااطاعت نمايند او راسزا

خداوند از چارپايان ودام بر آنها بدادست رزق و طعام

شما را يكى هست يزدان و بس به امرش بگرديد تسليم پس

بده مژده اى خاص بر خاشعان به پاكيزه قلبان و دل خاضعان

كسانى كه چون ياد يزدان كنندهراسان بگردند و زانو زنند

صبورى نمايند اندر بلااگر چه بود سخت رنج و عنا

هميشه بدارند بر پا نمازبيايند بر درگهش با نياز

ز رزقى كه ايزد بر ايشان نهادنمايند انفاق و بخشش زياد

چو قربانى اشتران واجب است نبايد كزين كار شوئيد دست

مبادا كه اين كار سازيد دفع كه بسياردر آن نهفته است نفع

به هنگام كشتن چو حيوان به پاست كشنده مقيد به ذكرخداست

چو افتد به پهلو به روى زمين خوريد و ببخشيد بر سايرين

كه تسخير كردست يكتا خداهمه دامها را براى شما

اميدست او را بداريد پاس بداريد لطف خدا را سپاس

بدانيد اين گوشتها در صفت ندارند نزد خدا منزلت

ولى آنچه ارزد به نزد خدافقط هست پرهيز و زهد شما

بهائم بدادست پروردگاركه تا شاكر آييد بر كردگار

خدايى كه بنمود آئين راست شما را هدايت نمايد چو خواست

بده مژده بر مومنان اى رسول كه اعمال آنهاست يكسر قبول

خداوند از شر خصم پليدبود حافظ مومنان سعيد

ندارد خدا دوست آن خائنى كه بس ناسپاس است و باشد دنى

بلى مسلمان را ز يكتا خدارسيدست رخصت براى غزا

كه ديدند از دست دشمن ستم فتادند در بحر اندوه و غم

ص: 306

خداوند پيروز اندر جهادتواند كه يارى اسلام داد

همه مومنان به پروردگاركه آواره گشتند خود از ديار

براندند يك نكته را برزبان كه يكتاست پروردگار جهان

اگر رخصت جنگ ندهد خداكه تا رفع گردد زيان و بلا

نه ماند صوامع نه دير و كنشت نماند از آنها بجز خاك و خشت

هرآن مسجد و خانه اى كاندر آن نمايند تسبيح رب جهان

بگردند نابود خود سر به سركز آنها نماند نشان و اثر

كسى كاو دهد يارى كردگاربود ياورش نيز پروردگار

همانا تواناست پروردگارخدا راست بى انتها اقتدار

كسانى نمايند يارى حق كه باشند بر اين عمل مستحق

كسانند ايشان كه گر در زمين به آنها ببخشيم قدرت چنين

بدارند بر پاى امر صلات ببخشند بر بينوايان زكات

نمايند آن مردم خوش سرشت خود امر به معروف و هم منع زشت

همانا سرانجام اعمال و كاربود در يد قدرت كردگار

اگر كافران دين پاك تورادروغين بخوانند اى مصطفى

مشو تنگدل چون كه ديگر ملل بكردند زين پيشتر اين عمل

بكردند تكذيب، عاد و ثمودكه بر نوح هم، شرشان رو نمود

به لوط نبى و به مرد خليل براندند تكذيبها بى دليل

بسى اهل مَديَن هم اين كار كردهمين گونه موسى بگرديد طرد

بداديم مهلت به كفار پست سپس بر عقوبت نهاديم دست

چه سخت است حقا مجازات من كه گيرم ز كفار از مرد و زن

چه بسيار اقوام در روى خاك كه بودند ظالم، شدندى هلاك

بود شهر از ريشه اكنون خراب بشد خشك بس چشمه هاى پر آب

ص: 307

چه بسيا بودند خود قصر و كاخ كه تبديل گرديد بر سنگلاخ

نخواهند، سازند آيا سفربجويند زان رفتگان خود خبر

مگر آنكه آيند آنان به هوش دل آگه شوند و نيوشند گوش

كه چشمان اين كافران كور نيست دو چشمى كه حق داد از بهرزيست

ولى در دل خويش هستند كورنيابند هرگز، رهى سوى نور

نمايند تعجيل اندر عذاب كجا وعده حق بود ناصواب

همانا كه يكروز نزد خداهزارست بر سال نزد شما

چه بسيار بودند شهر و بلادكه همواره كردند ظلم و فساد

بداديم ليكن بر آنها زمان بديدند فرصت ز رب جهان

بناگاه بر قهر برديم دست بر آنها چشانديم طعم شكست

كه هر نيك و هر بد، سرانجام كارنمايند رجعت سوى كردگار

به مردم بگو اى محمد دگركه غير از نذيرى نيم بيشتر

كسانى كه دارند ايمان تمام پى كارنيكند هر صبح و شام

برايشان رسد مغفرت از خدابسى رزق نيكو به ديگر سرا

كسانى كه كردند انكار ماگزينند اندر جهنم سرا

اگر پيش از تو رسولى رسيدبرانگيخت او را خداى حميد

چو آيات حق بر خلايق بخواندپس ابليس در آن دسيسه براند

بگرداند نابود آن را خدابداد آن دسيسه به باد فنا

بفرمود آيات خود استوارعليم و حكيم است پروردگار

به القاء مكرى كه شيطان نمودخدا بندگان خودش آزمود

كه قلب چه كس هست بيمار كفراسير گمان و گرفتار كفر

همانا ستم پيشگان حيات چه دورند از راستى و نجات

هر آنكس كه قلبش ز دانش پراست كه باعلم و با معرفت دمخورست

ص: 308

بداند كه قرآن ز يكتا خدافرود آمده بر تو اى مصطفى

بگردند مومن به آيات آن همى خاشع آيند در قلب و جان

هدايت كند مومنان را به راست به شايسته راهى كه راه خداست

بلى منكران خداوندگاربه ترديد هستند هر دم دچار

كه تا ساعت مرگ آيد فرادر آيند بناگاه روز جزا

برايشان عذابى بيايد فرودبه روزى كه تقدير فرموده بود

در آن روز حاكم يگانه خداست كه برپادشاهى عالم سزاست

كسانى كه هستند مومن به اونمايند همواره كار نكو

به جنات پر نعمت كردگاربگردند داخل به روز شمار

ولى كافران به يكتا خداكه كردند تكذيب آيات ما

چو آرند ميزان به روز حساب بگردند با ذل و خوارى عذاب

كسانى كه در راه پروردگاربكردند هجرت ز شهر و ديار

چو گردند كشته به راه خداوگر مرگشان آيد از ره فرا

بيايند روزى نيكو نصيب كه بسيار بودند اهل شكيب

بود برترين رازقان كردگاركه خوانى ز روزى نهد هر كنار

به جنت بر آنها سرايى نهادكه گردند بسيار خشنود و شاد

همانا كه اللَّه باشد عليم بود بردبار و غفور و حليم

سخنهاى حق خود همين است و بس كه اينك شما راست در دسترس

هر آنكس بر او ظلم رفته تمام همانقدر بايد كشد انتقام

دگر بار چون ظلم بر وى رودخداوند پشت و پناهش شود

غفورست يزدان و بخشد گناه كه بر ملك بخشش خدا هست شاه

نهان مى كند روز روشن به شب شبش را نهان كرده در روز رب

سميع و بصير است پروردگابداند همه راز و اسرار كار

ص: 309

بود حق مطلق يگانه خداجز او هر چه خوانند باشد فنا

علو مقام و بزرگى ذات بود خاص يزدان والا صفا

نبينند آيا خداى جهان بباراند باران خوش ز آسمان

كه سرسبز سازد زمين را به نازچه بسيار باشد در آن رمز و راز

خداراست بر خلق لطفى تمام خوش آنكس كه از نعمتش يافت كام

هر آنچه بود در زمين و آسمان همه هست ملك خداى جهان

صفاتش پسنديده ذاتش غنى خوشا هر كه دورست ز اهريمنى

نديديد ملك زمين را خدامسخر نمودست بهر شما

كه كشتى به دريا به فرمان اوكند سير و زهر طرف جستجو

نگهداشت او آسمان را چنين كه هرگز نيفتد به روى زمين

همانا رئوف است پروردگاررحيم است بر بندگان كردگار

شما را خداوند كرده درست دگر بار ميراند او چون نخست

بر او جان ببخشد دگر باره رب ولى ناسپاس است انسان عجب

به هر امتى منسكى داده است كه بايست بر آن بيازند دست

نبايد كه حرف ترا اى رسول نسازند مردم به رغبت قبول

بخوان خلق را بر طريق درست كه تو راه را جسته اى از نخست

چو كفار ورزند با تو جدال بگو هست آگاه آن ذوالجلال

كند حكم روز قيامت خداببينند مردم يكايك سزا

در آنچه فكنديد خود اختلاف بجستيد راه نزاع و خلاف

ندانى كه داند خداى جهان هر آنچه بود در زمين و آسمان

اگر اتفاقى فتد در عمل برآنست آگه به علم ازل

چه سهلست اينكار بر كردگارخدائى كزو يافت گيتى قرار

نمودند يكتا خدا را رهاپرستش نمودند غير از خدا

ص: 310

ندارند هرگز بر آن هم دليل نه علم و بصيرت نه فكرى جليل

ستم پيشه هستند و نادان و خواركجا ظالمان راست آنروز يار

هر آنگه كه بر كافران خداتلاوت بگردد از آيات ما

به رخسارشان چون نمايى نظربحدى ز انكار بينى اثر

كه نزديك باشد ز فرط غضب ز خشم فراوان و از تاب و تب

بگردند بر مومنان حمله وربرايشان رسانند زخمى وشر

به جرمى كه آن مومنان خداتلاوت نمايند آيات ما

بگو بر شما مى دهم من خبربه خشم و عذابى از اين هم بتر

بود دوزخ آن پايگاهى كه بازهمى وعده دادست آن بى نياز

كه بدجايگاهيست آن جايگاه نيابند از خشم ايزد پناه

اگر آنكه داريد عقلى وهوش بسازيد بر اين مثل نيز گوش

بتانى كه خوانديدشان كردگارپرستش نموديد در روزگار

اگر جمع گردند هر شخص وكس نباشند قادر به خلق مگس

چو چيزى از آنها ستاند مگس نباشند قادر كه گيرند پس

چو معبود و عابد ذليلند و خوارندارند قدرت بر انجام كار

مقام خداوند نشناختندكه بر غير يزدان بپرداختند

بسى مقتدر هست يكتا خداورا قدرتى هست بى انتها

ز جمع ملائك ز جمع بشرگزيدست پيغمبرانش دگر

همانا سميع است پروردگاربصيرست در كار خود كردگار

محيط است علمش به هر چيز بودبه هر چه پس از اين بيابد وجود

نمايند جمله براو بازگشت چنين است پايان هر سرگذشت

پس اى مومنان پيش آن كان جودنماييد هر دم ركوع و سجود

نكوئى كند هر كه در روزگارسرانجام خواهد شدن رستگار

ص: 311

سزد كرد با نفس بدخو جدال وز آن سوى با دشمنان هم قتال

به اسلام گشتيد بس سرفرازشما را در لطف گرديد باز

به تكليف هرگز براى شمانه رنج و نه زحمت نهاده خدا

همانند آيين و دين خليل كه جد شما بود مرد جليل

از اين پيشترها، يگانه خدامسلمان بخواندست نام شما

كه شاهد بود بر شمامصطفى گواه دگر مردمان هم شما

بخوانيد از بهر ايزد نمازمسازيد خود از زكات احتراز

توسل بجوييد بر كردگاربخواهيد يارى ز پروردگار

كه او پادشاه و ولى شماست چه نيكو نصيرى يگانه خداست

ص: 312

فهرست منابع و مآخذ

- اعتصامى، پروين؛ ديوان قصائد و مثنويات و تمثيلات و مقطعات، چاپ هشتم، تهران، ناشر:

ابوالفتح اعتصامى، 1363.

- القباديانى البلخى المروزى ناصر بن خسروبن حارث: ديوان ناصر خسرو؛ چاپ دوم، انتشارات نگاه، تهران 1375.

- الهى قمشه اى، مهدى: كليات ديوان حكيم الهى قمشه اى؛ انتشارات علميه اسلاميه.

- بدرى كشميرى، بدرالدين؛ سراج الصالحين به تصحيح دكتر سيد سراج الدين، مركز تحقيقات فارسى ايران و پاكستان، اسلام آباد، 1376.

- تلمذ حسين؛ آئينه قصص و حكم مثنوى مولوى موسوم به مرآت المثنوى تنظيم اشعارمثنوى مولانا جلال الدين بر حسب موضوع: داستانها، حكم، اخلاق و عرفان اسلامى، آيات قرآنى و احاديث نبوى و مباحث ديگر. با كشف الابيات و فرهنگ لغات مثنوى، چاپ اول، تهران، سلسله نشريات ما؛ 1361.

- جامى، عبدالرحمان؛ كليات ديوان جامى، باهتمام و تصحيح شمس بريلوى چاپ اول، كتابفروشى هدايت، تهران، 1362.

- جوشقانى، نياز؛ ديوان نياز جوشقانى به كوشش احمد كرمى، چاپ اول، تهران، سلسله نشريات، 1362.

- جيحون، ميرزا محمد؛ ديوان جيحون يزدى به كوشش احمد كرمى، چاپ اول، سلسله نشريات «ما» تهران، 1363.

ص: 313

- حائرى، محمد حسن؛ متون عرفانى فارسى، چاپ اول، كتاب ماد، تهران 1374.

- حكمت، على اصغر؛ جامى متضمن تحقيقات در تاريخ احوال و آثار منظوم و منثور خاتم الشعراء نورالدين عبدالرحمان جامى (817- 898 هجرى قمرى)؛ انتشارات توس، تهران، 1363.

- حلاج، منصور؛ ديوان منصور حلاج با شرح مسبوطى درباره مكتب عشق الهى، چاپ دوم، كتابخانه سنائى، تهران 1363.

- خاقانى، شروانى، حسان العجم الدين بديلى (ابراهيم) بن على؛ ديوان خاقانى شروانى، چاپ اول، انتشارات ارسطو، تهران 1362.

- خانلرى (كيا)، زهرا؛ فرهنگ ادبيات؛ چاپ سوم، انتشارات توس، تهران 1366.

- رضائى، يوسف؛ حج يوسف با مقدمه اى از سيد غلامرضا سعيدى، مركز پخش مطبوعاتى دارالتبليغ اسلامى قم.

- رضا قليخان، محمد متخلص به (هماى شيرازى)؛ ديوان هماى شيرازى (شكرستان) به كوشش احمد كرمى چاپ اول، تهران، سلسله نشريات ما، 1363.

- رضوى، مدرس؛ تحقيقات حديقة الحقيقة؛ چاپ اول، موسسه مطبوعاتى علمى، تهران.

- سعدى، مصلح بن عبداله؛ كليات سعدى؛ باهتمام محمد على فروغى، چاپ چهارم، موسسه انتشارات اميركبير، تهران، 1363.

- سعيديان، عبدالحسين؛ دايرة المعارف نو، 5 جلدى، چاپ اول، انتشارات علم و زندگى، تهران 1378.

- سلطان ولد، (فرزند مولانا جلال الدين مولوى)؛ رباب نامه به اهتمام دكتر على سلطان گرد فرامرزى زير نظر دكتر مهدى محقق؛ تهران، موسسه مطالعات اسلامى دانشگاه تهران- دانشگاه مك گيل كانادا، 1377.

- سنائى غزنوى، ديوان حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنائى غزنوى؛ با مقدمه و حواشى و فهرست بسعى و اهتمام مدرس رضوى؛ چاپ سوم، انتشارات كتابخانه سنائى، تهران 1362.

- شبسترى، محمود: مجموعه آثار شيخ محمود شبسترى باهتمام دكتر صمد موحد؛ چاپ دوم. كتابخانه طهورى، تهران 1371.

ص: 314

- صفا، ذبيح اله؛ ادبيات در ايران و در قلمرو زبان پارسى، 5 جلدى چاپ دهم؛ انتشارات فردوس؛ تهران 1373.

- صلح خواه على اكبر متخلص به (خوشدل تهرانى)؛ ديوان خوشدل تهرانى؛ چاپ اول، تهران، سلسله نشريات ما؛ 1364.

- فرخى سيستانى: ديوان حكيم فرخى سيستانى، چاپ خانه وزارت اطلاعات و جهانگردى، تهران، 2535.

- فيض كاشانى، ملامحسن؛ كليات ديوان اشعار فيض كاشانى همراه با رساله گلزار قدس؛ با مقدمه و تصحيح سيد على شفيعى، چاپ سوم، نشر چكامه تهران 1373.

- گروگان، حميد؛ آثار آل قلم منتخب يازده قرن نظم و نثر فارسى، چاپ اول، انتشارات مدرس، تهران 1369.

- لاهيجى، عبدالرزاق بن على؛ ديوان فياض لاهيجى، قصايد غزليات قطعات مثنويات و رباعيات؛ به اهتمام وتصحيح ابوالحسن پروين پريشان زاده، چاپ اول، شركت انتشارات علمى و فرهنگى وابسته به وزارت فرهنگ وآموزش عالى، تهران 1369.

- مجد، اميد؛ قرآن مجيد با ترجمه منظوم اميد مجد و بامقدمه اساتيد قرآن پروژه دكتر محمد مهدى فولادوند و دكتر بهاءالدين خرمشاهى، چاپ اول، اميد مجد، تهران 1376

- مدرسى اسفه ئى، محمد حسين؛ ديوان قانع (سوانح)؛ كتابفروشى ثقفى اصفهان 1349.

- مردانى، محمدعلى؛ فروغ ايمان (مجموعه اشعار)؛ چاپ اول، موسسه انتشارات اميركبير، تهران، 1367.

- مصاحب، غلامحسين؛ دايرة المعارف، موسسه انتشارات فرانكلين ج اول (ا- س) تهران، 1345.

- ملاحسين كاشفى، مولانا؛ لب لباب مثنوى با مقدمه استاد سعيد نفيسى؛ چاپ دوم تهران بنگاه مطبوعاتى افشارى، 1362.

- موسوى الخمينى، روح اله؛ ديوان امام مجموعه اشعار امام خمينى (س)؛ چاپ اول موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)؛ تهران 1372.

ص: 315

- مولوى، مولانا جلال الدين محمد، كليات شمس تبريزى، بانضمام شرح حال مولوى به قلم بديع

الزمان فروزانفر، به ضميمه فرهنگ لغات و تعبيرات ديوان شمس، چاپ يازدهم، موسسه انتشارات امير كبير، تهران 1367.

- مولوى، مولاناجلال الدين محمد بلخى، مثنوى معنوى با مقدمه دكتر جواد سلماسى زاده و باهتمام جواد اقبال، چاپ اول، انتشارات اقبال، تهران 1374.

- ناظم هروى ملا فرخ (قرن 11 ه. ق.)؛ ديوان ناظم هروى، با مقدمه تصحيح و تعليقات محمدقهرمان، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، مشهد 1374.

- واحد فرهنگى ستاد عمره وزيارت وزارت علوم، تحقيقات و فناورى، غير خدا هيچكس نبود؛ تهران چاپ اول نشر عصر 1379.

- همدانى، شيخ فخرالدين ابراهيم (متخلص به عراقى)؛ كليات ديوان عراقى با مقدمه ناصر هيرى؛ چاپ اول، انتشارات گلشانى تهران 1362.

ص: 316

نمايه

آ:

آب حميم، 303

آب حيات، 45، 135، 173، 175، 190، 226، 231،

آب زلال، 153

آب زمزم، 190، 200

آبنوس، 61

آتش، 111، 113، 118، 119، 120، 128، 131، 132، 133، 139، 154، 159، 163، 170، 171، 184، 208، 226

آتشكده، 106

آدم، 10، 12، 21، 26، 27، 69، 96، 105، 124، 140، 152، 202، 206، 231، 234، 258

آذر، 180، 184، 234، 238، 239، 261، 282

آذربايجان، 93، 230، 241

آراسته، 98، 144

آرايش فردوس، 205

آسمان، 83، 84، 84، 133، 151، 163، 184، 189، 195، 198، 213، 226، 242، 278، 302

آسياى صغير، 161

آفاق، 19، 67، 141

آفتاب، 57، 69، 70، 77، 97، 92، 133، 141، 143، 145، 151، 152، 155، 184، 185، 193، 198، 208، 215، 216، 221، 237، 296

آل حق، 141

آل خليل، 153

آل رسول، 27، 96

آل ساسان، 275

آل نبى، 218

آمين، 216

آواز خدا، 147، 157

آيت اللَّه حائرى، 263

آيت اللَّه سيد مصطفى خمينى، 263

الف:

ابابيل، 117، 118، 122، 126

ابدالدهر، 105

ابراهيم، 47، 139، 160، 165، 180، 225، 226، 231، 235، 256، 261، 276

ابرهه، 84

ابليس، 97، 105، 142، 255، 300، 307

ابواب الجنان، 201

ابوالعلاء گنجوى، 50

ابوالفضايل، 223

ابوالمجد مجدودبن آدم، 28

ابوبكر، 96

ابوسعيد، 167

ابومعين، 14

اجلال، 68، 172، 232، 233

اجلال حق، 141

احتجاج، 159

احد، 3، 162، 256

احرام، 24، 32، 44، 60، 72، 73، 85، 87، 129،

ص: 317

133، 136، 138، 190، 192، 209، 223، 232، 236، 242، 248، 250، 251، 253، 260، 282، 298

احزان، 35، 80

احسان، 38، 251

احكام حج، 304

احمد، 8، 37، 41، 67، 106، 137، 140، 150، 151، 156، 198، 275، 277، 281، 286، 288، 298

احمر، 19

احور، 70

احول، 210

اختر، 211، 216، 282

اخضر، 30، 71، 178، 184

اخلاص، 136، 210، 253، 254، 255، 260، 304

اخلاق، 98، 123

اخلاق محسنى، 179

ادهم، 211

اربعين، 69

ارثماطيغى، 14 (1) 41

حام، 77

ارشاد، 161، 199

ارض، 135، 185

اركان، 105، 142

ازل، 172، 202

ازهر، 69

استن حنانه، 107، 110، 125، 129، 130، 139، 181

اسرار، 3، 4، 139

اسرارحج، 258

اسرارقاسمى، 179

اسراركبريا، 105

اسلام، 105، 205، 224، 237، 240، 276، 287، 291، 311

اسما، 61، 165

اسماعيل، 11، 21، 22، 47، 114، 236، 281، 287،

اسود، 231

اشعةاللمعات، 169

اصحاب، 96، 127، 146، 182

اصحاب رسول (ص)، 157

اصحاب فيل، 79، 88

اصحاب مسجد، 145

اصفيا، 2، 57، 222

اصنام، 289

اضحى، 234

اطوار، 233

اعتصام، 293

اعتصام الملك، 259

اعرابى، 54، 100

اعراف، 252

اعظم، 69، 184

اعيان، 59، 152

افضل الدين، 50

افغان، 53، 73، 76، 151

افغانستان، 273

افلاطون، 20

افلاك، 69، 141، 221، 241

اقبال، 124، 134، 135، 150، 153، 175، 232، 233، 295

اقطاب، 155

اقليم، 6، 15، 24، 231

اقليم دل، 53

اكحل، 210

اكرام، 26، 38، 224، 304

التجاء، 162

الحمداللَّه، 77


1- سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

ص: 318

ال سعود، 287

السلام، 204، 212

اللَّه، 158، 159، 165

اللَّه اكبر، 289

الوداع، 80، 81

الهام، 224

الهى، 247

الياس، 53

ام القرا، 213، 285

امام الهدى، 95

امام سجاد، 249

امام مجتبى، 256

امربه معروف، 306

ام صبيان، 59، 78

اميد مجد، 299

امين، 26

امين خدا، 95

انالحق، 260

انبيا، 140، 163، 212، 222، 140، 290

انجم، 242

انجيل، 23، 44، 96، 236، 240، 276، 290

اندلس، 276

انزل اللَّه، 173

انس، 57، 222

انطاكيه، 34

انعام، 208

انفاس، 61

انفاق، 305

انفس، 19

انوار سهيلى، 179

انى انااللَّه، 147

اوليا، 162، 222، 155

اهتمام، 218

اهريمن، 255

ايران، 50، 58، 69، 101، 224، 263، 273، 292

ايزد، 2، 12، 16، 17، 18، 19، 27، 37، 41، 42، 46، 59، 67، 224، 248، 253، 257، 300، 305، 310، 311

ايزد داور، 11، 16

ايمان، 43، 52، 69، 88، 146، 184، 212، 215، 254

ايوان كسرى، 96

ايوان مداين، 50

ب:

بابل، 57، 77

باديه، 3، 4، 6، 7، 15، 31، 35، 37، 44، 54، 61، 74، 82، 86، 99، 99، 100، 113، 131، 148، 171، 174 206، 264

بارگاه وصال، 91

باغ ارم، 178، 223

باغ رضوان، 225، 274

باقر، 256

بانگ نماز، 143

بايزيد، 142، 143، 155، 156

بت، 4، 10، 108، 119، 138، 221، 226، 226، 232، 238، 248، 266، 268، 282، 286

بتخانه، 11، 32، 37، 47، 184، 189، 190، 207، 228، 265، 266، 282

بتكده، 205، 268

بتگر، 221

بت نفس، 227، 254

بحر، 54، 113، 125، 131، 133، 164، 171، 172، 232، 233

بحرالاوزان، 183

بحرعمان، 54

ص: 319

بحرين، 90

بدرالدين بن عبدالسلام بن ابراهيم حينى كشميرى، 183

بديع خان، 219

برج فيد، 69

برزخ، 257

بركه سينا، 61

برگ حنا، 55

برهمن، 207

بصره، 104

بطحا، 2، 10، 66، 72، 73، 171، 177، 232، 232، 238، 239، 285، 288

بغداد، 34، 45، 51، 52، 54، 93، 101، 217

بقعه، 37، 91

بلال، 72، 78، 293، 294

بلخ، 14، 28، 34، 40، 41، 101، 233

بلعم، 39

بنات النعش، 79

بنى آدم، 165، 257

بنى شيبه، 66

بنى فاطمه، 96

بوالحكم، 32

بوبكر، 199

بوحنيفه، 194

بوستان، 13، 82، 93

بوسفيان، 316

بوقبيس، 67، 72، 79، 88، 216

بولهب، 78، 328

بهاءالدين احمد سلطان ولد، 161

بهاءالدين زكريا، 90

بهشت، 18، 62، 76، 77، 105، 118، 189، 204، 206، 213، 223، 302، 303

بيابان، 34، 99، 170، 188

بيابان عدم، 190

بيت، 108، 144، 181، 243

بيت الحرام، 11، 32، 37، 40، 69، 96، 98، 218، 276، 280، 292

بيت اللَّه، 32، 48، 66، 159، 168، 180، 232، 238، 243، 256، 286، 291

بيت اللَّه الحرام، 219، 254

بيت حرام، 225

بيت خدا، 304

بيت معمور، 4، 91، 168

بيضا، 63، 67، 73

بيعت، 17، 20

پ:

پاكستان، 273

پرده خالق، 165

پروانه، 80، 97، 125، 142، 146، 153، 189، 190، 207

پروردگار، 100، 311

پروين اعتصامى، 259

پورسفيان، 275

پور عمران، 69

پير مغان، 174

پيغمبر، 17، 20، 21، 22، 25، 39، 89، 122، 139، 141، 144، 146، 147، 156، 157، 158، 182 185، 198، 215، 222، 255، 274، 281

پيل، 84، 85، 117، 122، 123، 126، 127، 149

ت:

تابوت، 97، 195، 209

تارك، 70، 239

تبارك اللَّه، 223، 225

ص: 320

تبت، 63

تبريز، 89، 106، 167، 241

تبوك، 84

تجريد، 192

تحفه، 189

تحفةالعراقين، 50

تخلص، 183

تربت، 172، 189، 190

تربيع، 76

ترجمه قرآن كريم، 245

ترجيع، 186

ترسا، 16، 23، 146، 157، 270

ترك، 18، 25، 192، 224، 272

تركستان، 38

تركيه، 263، 273

ترنج، 150، 210

ترياق، 69، 70، 214

تزكيه، 145

تسبيح، 60، 77، 255، 260، 306

تسبيح ثريا، 60، 65

تسنيم، 226

تصوف، 167

تعظيم، 24، 180، 204، 208، 211، 212

تفسير، 179

تفسير قرآن، 201

تفسير والصافى والوافى، 201

تقصير، 66، 199، 209، 243، 298

تقليد، 140

تقوى، 253

تكبير، 98، 104

تكذيب، 147، 158

تلاوت، 310

تموز، 54

تندباداجل، 194

تنعيم، 23، 59

توبه، 102، 111، 112، 251

توحيد، 141، 174، 280، 287، 291

تورات، 233، 290

تهران، 230، 263، 273

تهنيت، 234

تهيت، 210

تيغ، 104، 136، 171

تيمم گاه، 54

ث:

ثعبان، 59، 76

ثمود، 125، 306

ثنا، 96

ثواب، 152، 163، 164

ج:

جامه كعبه، 62، 95، 277

جامى، 169، 171، 173، 176، 203

جانان، 228

جان قدسى، 88

جان كعبه، 83، 164، 231

جاودان، 164

جاه، 194، 198، 205

جاءالحق، 298

جبال الرحمه، 285

جبرئيل، 22، 54، 75، 84، 95، 96، 160، 187، 204، 205، 226، 236

جبل الرحمه، 65

جبل الطور، 216

جبهه، 205، 210

جده، 305

ص: 321

جرس، 73، 188

جلوه، 172، 189

جليل، 140، 234، 301، 302، 311

جماد، 141، 147

جماعت، 144، 148، 156، 156، 194

جمال، 37، 82، 94، 164، 171، 172، 175، 193، 202، 264

جمال كعبه، 99، 178

جمرات، 231، 236

جمره، 58

جميل، 204

جن، 57، 222

جنات، 278، 308

جنان، 82

جنت، 23، 45، 61، 83، 84، 137، 209، 210، 270، 308

جنت الماوا، 177

جنت ماوا، 72

جواد، 144، 155، 231

جود، 49، 251

جوزا، 47، 65

جوشقان، 217

جوشن، 225

جولان، 33، 58، 80، 138

جوهر، 17، 77، 132

جوى كوثرى، 152

جهاد، 130، 264، 305

جهاداكبر، 69

جهد، 130، 141، 233

جهل، 141، 206

جهنم، 199

جهود، 23، 146، 158

جيحون، 230، 233، 235، 242

چ:

چاه زمزم، 125

چرخ اعظم، 27

چرخ ملك، 95

چشم، 141، 200، 214

چشم تر، 190

چشم جان، 164

چشم معنى، 193

چشمه زمزم، 227، 280

چشمه كوثر، 222

چشمه حيوان، 204

چهل حديث، 263

چين، 54، 213، 261

ح:

حاج، 55، 57، 61، 6، 65، 116، 133، 202، 231، 232، 232، 234، 235، 236، 237، 239، 249

حاجات، 2، 136، 191

حاجت، 7، 61، 85، 94، 146، 152، 232

حاجر، 54

حاج شيخ على رشتى، 273

حاج كيهان، 58

حاجى، 22، 29، 84، 95، 120، 124، 135، 271

حاجيان، 12، 23، 29، 30، 33، 37، 86، 123، 130، 138، 173، 220، 250، 256

حاش للَّه، 84، 146، 157

حبش، 77

حبل اللَّه، 64

حبل المتين، 282

حبيب، 116، 119، 227

حج، 3، 10، 11، 21، 22، 23، 24، 25، 29، 30، 36، 37، 40، 41، 42، 48، 49، 50، 51، 57، 65، 68، 72، 73، 83، 86، 90، 102، 103، 104، 112،

ص: 322

113، 114، 119، 125، 129، 130، 134، 142، 143، 144، 149، 155، 160، 168، 180، 181، 191، 193، 204، 208، 215، 232، 236، 239، 243، 246 247، 249، 257، 271، 275، 303

حجاب، 5، 79، 84، 116، 268، 269، 270

حجاج، 12، 13، 15، 98، 98، 103، 135، 287، 303

حجار، 30، 243

حجاز، 2، 2، 14، 23، 93، 97، 99، 162، 168، 172، 192، 193، 205، 208، 212، 248، 249، 250 268، 272، 273، 275

حج اصغر، 270

حج اكبر، 58، 184، 185، 190، 270

حجت، 14، 15، 19، 23، 27

حجت الاسلام باقر ثانى، 223

حجر، 11، 67، 71، 84، 209، 212، 216، 231، 232، 234، 237، 284، 298

حجرات، 216

حجرالاسود، 21، 43، 51، 71، 72، 74، 87، 232، 236

حج ملوك، 71

حداد، 233

حديث، 43، 67، 179، 188، 218

حديد، 233

حديقه مكه، 67

حديقةالحقيقة، 28

حرا، 304، 326

حرام، 11، 23، 24، 194، 223، 298

حرب، 20

حرم، 2، 3، 4، 6، 8، 10، 15، 27، 30، 32، 62، 66، 68، 83، 79، 84، 86، 88، 110، 173، 174، 176

178، 190، 202، 215، 216، 223، 231، 234، 236، 238، 239، 246، 248، 249، 255، 265، 272، 283

حرمت، 65، 85، 223، 304

حرم كعبه، 89

حرمين، 208

حرير، 99، 148، 175

حريف، 124، 133، 135

حريم، 6، 7، 8، 24، 27، 53، 88، 174، 193، 205، 207، 211، 223، 264، 282، 285، 287، 298

حريم وحى، 304

حسام، 224

حسام الدين چلپى، 161

حسان العجم، 50

حسبناللَّه وكفى، 64

حسد، 67، 140

حسرت، 99، 233، 261

حسن خان شاملوبيگلر بيلى، 203

حسين ابن منصور، 1

حسين بايقرا، 179

حسين جوشقانى، 217

حسين (ع)، 318

حشر، 8، 26، 40، 42، 95، 125، 139، 199، 231

حضرت حق، 110

حضرت صادق، 249

حق، 97، 103، 105، 128، 134، 136، 151، 162، 165، 181، 198، 244، 271

حق تعالى، 165، 168

حكمت، 20، 21، 23، 26، 27، 39، 134، 233، 269

حلاج، 1، 235

حلال، 11، 86، 154، 182، 194، 197

حلب، 101

حلقه، 156، 178، 184

حلقه كعبه، 236

ص: 323

حله، 61، 85، 148

حمد، 144، 181، 255

حنانه، 111، 115، 129

حنظل، 47، 55، 56، 210

حنوط، 56، 70

حوا، 10، 63، 72، 82، 234

حورا، 83، 141

حورى، 163، 212

حوض، 120

حوض كوثر، 280

حى، 96، 181

حيات، 46، 131، 158، 172، 192

حى داور، 261، 281، 288

حيدر، 20، 70، 222

حيله، 147، 157، 175

خ:

خاتم، 26، 150، 204

خاتون عرب، 60، 62، 77

خارمغيلان، 7، 97، 99، 100، 170، 229، 239، 243، 248، 258

خاشاك، 147، 158، 213

خاص، 200، 202

خاقان، 26، 220

خاقان اكبرش، 72

خاقان اكبر منوچهر شروانشاه، 50

خاقانى، 50، 60، 63، 67، 71، 72، 83، 86

خالق، 101، 288

خالق اكبر، 282

خانقاه، 228، 265

خانه خدا، 101، 291

خانه دل، 7

خانه معمور، 20

خانه خدا، 103

خانه كعبه، 268

خدا، 26، 97، 109، 111، 117، 118، 131، 164، 177، 18، 198، 236

خدام، 213، 223

خداوند، 20، 94، 98، 122، 300

خرابات، 91، 228، 266

خراسان، 2، 14، 28، 57، 73، 73، 74، 77، 101، 175، 203

خرقه، 111، 171، 177، 192، 264

خسرو، 11، 69، 73، 86، 98

خشت، 81، 121، 189، 196

خصم، 29، 67، 151، 218

خضر، 51، 53، 55، 67، 68، 69، 75، 76، 83، 88، 132، 143، 155، 158، 159، 172، 175، 180، 223، 229، 230

خلد، 75، 115، 126، 185، 226، 253، 257

خلعت حق، 152

خلق، 100، 125، 153، 233

خلقت، 144، 159

خليل، 2، 20، 22، 67، 72، 83، 88، 91، 97، 97، 100، 103، 104، 106، 110، 111، 113، 115، 116، 117، 118

119، 121، 125، 126، 127، 128، 129، 131، 132، 133، 137، 153، 154، 159، 180، 184، 202، 226، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 274، 275، 284، 306، 311

خليل اكبر، 180

خليل اللَّه، 2، 112، 137، 235، 238، 240، 253، 255، 260، 274، 282، 291

خمار، 4، 134، 211

خمس، 19، 271

ص: 324

خمينى، 290

خواجه سعيدالدين سعد، 183

خواجه محمد اسلام، 181

خوارزم، 101

خورشيد، 44، 71، 133، 136، 195، 281، 302

خوف، 51، 58، 163، 168، 197

خيبر، 79، 220، 221، 226

خيف، 283، 285، 292، 294

د:

دارالخوف، 215

دارالسلام، 69

دار سلام، 223

داود، 65

داور، 70، 222، 232، 234، 251

داوراكبر، 17

دجله، 45، 54، 172، 237، 257

درگاه، 96، 205، 206، 213

درويش، 143، 155، 164، 265

دعا، 104، 112، 279

دمشق، 90، 101

دوزخ، 23، 76، 118، 146، 157، 204، 209، 303، 310

دهر، 61، 64، 168، 224

ديبا، 12، 60

دير، 4، 11، 21، 51، 85، 168، 265، 270، 306

ديرمغان، 228

ديلم، 25، 26، 24

دين، 194، 205

ديو، 64، 84، 140

ذ:

ذات، 98، 172

ذات البروج، 69

ذبح، 202، 253

ذبيح اللَّه، 112

ذكر، 100، 204، 305

ذكرخدا، 302

ذوالجلال، 23، 260، 293، 294، 309

ذوالحجه، 55، 65

ذوالفقار، 105، 226

ذوالقرنين، 183

ذوالقعده، 54

ذى الحجه، 57

ر:

رب، 301

رب ارنى، 137

رب البيت، 149، 180

رب العالمين، 212، 213

رب جليل، 153

رب جهان، 306، 307

رب كعبه، 187، 283

رجال، 143، 155

رجم، 192

رجم شيطان، 231

رحمت، 28، 19، 23، 26، 48، 84، 97، 109، 115، 140، 202، 210، 211، 212، 213، 214، 215

رحيل، 4، 135، 236

رزق، 149، 208

رساله سعادتنامه، 167

رساله فارابى، 245

رساله مرآة المحققين، 167

رسل، 229

رسول، 25، 67، 139، 141، 146، 146، 156، 182، 223، 224

ص: 325

رسول اللَّه، 63، 110، 177

رشك، 121، 205، 233

رضا، 40، 95

رضوان، 56، 66، 75، 75، 82، 84، 112، 115، 163، 225، 252، 254

ركعت، 97، 104

ركن، 15، 25، 30، 87، 104، 192، 194، 226، 280، 285، 292

ركن مستجار، 253

ركوع، 131، 310

رمى، 37

رمى الجمرات، 232

رمى جمار، 272

رمى جمره، 255

رميم، 25

روح، 129، 224

روح الامين، 288

روح القدس، 4، 55، 79

روح اللَّه، 112، 168، 290

روح اللَّه الموسوى الخمينى، 263

روح معلا، 67

روزه، 19، 30، 63، 75

روضه، 65، 111، 209، 220

روضه امام، 216

روضه انس، 91

روضه خلد، 223

روضه رسول، 82

روضه رضوان، 6، 220، 223

روضه فردوس، 3، 225

روضه قدس، 225

روضه منوره، 69

روضه نبوى، 82

روضةالجمال، 183

روضةالشهدا، 179

روم، 25، 38، 62، 77، 90، 224

رياض، 7، 92، 221، 223

رياض بهشت، 91، 223

رياض خلد برين، 223

ريحان، 100، 163، 229، 247

ريگ، 15، 112

ز:

زائر، 171، 175، 209

زائران، 10

زاهد، 7، 19، 124، 148، 160، 175، 176، 184، 189، 228، 239، 264، 270

زبور، 290

زكات، 19، 63، 168، 271، 306، 311

زلال، 227

زلف، 174، 175، 184، 212

زليخا، 212

زمزم، 11، 1225، 32، 43، 44، 51، 54، 68، 68، 69، 72، 74، 78، 81، 82، 87، 104، 124، 125

177، 202، 204، 205، 206، 209، 212، 215، 216، 218، 222، 231، 234، 236، 238، 247، 251 252، 255، 266، 292، 298

زمين، 139، 151، 163، 195

زنار، 149، 188

زوار، 31، 43

زهرا، 65، 220، 283

زهراى اطهر، 319

زهره، 65، 108

زَهره، 141، 142، 290

زيارت، 21، 101، 180، 191، 209، 216، 219، 223، 223، 233

ص: 326

س: (1) 42

دات، 59

ساربان، 82، 213

ساره، 82

ساقى، 4، 51، 225

سالكان، 53، 55، 61

سبحان، 56، 253، 255، 275، 282، 288، 292

سبزوار، 163، 179

ستاره، 69، 83، 116، 126، 207

ستون، 89، 126، 139، 182

ستون صبر، 110

سجده، 7، 83، 126، 149، 216، 260، 301، 205

سجود، 49، 53، 88، 89، 119، 120، 131، 162، 209، 210، 216، 310

سِحر، 153، 179، 213

سخا، 81، 251

سراج، 17، 142، 234

سراج الصالحين، 183

سرازل، 258

سرالصلوة، 263

سروش، 194، 294

سعادت، 109، 134، 134، 134

سعدالدين محمودبن عبدالكريم شبسترى، 167

سعدالسعود، 69

سعدبن زنگى، 93

سعدى، 93، 95، 97، 99، 100، 299

سعى، 4، 24، 2، 30، 59، 178، 194، 202، 216، 216، 221، 226، 249، 272، 280، 280، 283، 284 285، 288، 291، 292، 292، 294

سعى صفا، 253

سكندر، 16، 69، 70، 88، 210

سلام، 104، 168

سلسبيل، 75، 226

سلطان، 52، 59، 66، 75، 108، 109، 111، 140، 148، 251

سلطان امجد، 290

سلطان على موسى الرضا، 2

سلطان ولد، 161

سلمان، 239، 275، 281

سليمان، 4، 16، 17، 57، 65، 65، 74، 108، 229

سما، 103، 105، 185، 323

سماع، 39، 109، 137، 176

سميع، 308، 310

سنائى، 44، 46، 105

سنجر، 70، 111

سندس، 7، 55

سنگ، 115، 126، 176، 202، 222، 228، 255، 283

سنگ سياه، 63، 81، 88، 202

سنگ كعبه، 205

سورةالاخلاص، 11

سورةالفيل، 22

سوگند، 147، 158

سومنات، 10، 172، 175

سيرالعباد الى المعاد، 28

سير الى اللَّه، 162

سير فى اللَّه، 162

سيف دين، 69

سيل، 130، 135، 191

سينا، 285، 306

سينه، 119، 149، 197، 208

ش:

شافعى، 17

شام، 58، 93، 101، 104، 124، 141، 157، 168، 218


1- سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

ص: 327

شاهد، 191، 133، 138، 212، 228، 229

شاه رضاى سبزوارى، 203

شجر، 20، 47، 222، 86

شحنه، 5، 59، 151

شراب، 91، 130، 194

شرر، 130، 152، 204

شرع، 141، 198

شرف، 5، 171، 223، 227

شرف الدين مصلح بن عبداللَّه شيرازى، 93

شروان، 67، 68، 84

شريعت، 19، 224

شعله، 97، 197، 204

شفيع، 73، 88، 95، 15

شمس، 30، 232

شمس الدين تبريزى، 161

شمس الضحى، 32

شمس تبريزى، 101

شمع، 91، 171، 234

شهادت، 27

شهيدان كربلا، 186

شيخ احمد جام، 169

شيخ ذوالنون، 48

شيخ صدرالدين قونيوى، 90

شيخ صلاح الدين زركوب، 161

شيخ محمد حسن صاحب جواهر الكلام، 219

شيراز، 93، 167، 201، 219، 273

شيطان، 57، 76، 84، 122، 126، 140، 158، 192، 232، 238، 256، 257، 285، 300، 307

ص:

صادق، 52، 85، 103، 256

صاف، 155، 181، 215

صبا، 81، 103، 104، 148، 229

صحرا، 176، 187، 292

صحن محشر، 55

صحيفه، 65، 176

صحيفه شاهى، 179

صخره صما، 64، 72

صدف، 3، 5، 38، 76، 79

صدق، 4، 6، 82، 85، 98، 105، 147، 181، 193، 262

صعوه، 154

صفا، 2، 4، 5، 10، 15، 24، 29، 59، 69، 85، 87، 103، 105، 135، 136، 144، 154، 155، 165، 176، 181

21، 226، 231، 232، 232، 234، 236، 238، 242، 249، 251، 254، 264، 264، 266، 267، 268، 272، 274 280، 282، 283، 284، 285، 289، 291، 292، 294

صفه، 74

صفه بهشت، 91

صلا، 112، 163، 307

صلات، 130، 132، 232، 280، 306

صمد، 232، 239

صنم، 19، 32، 44، 107، 239

صوراسرافيل، 231

صوفى، 1، 135، 175، 264، 265، 267

صوفيه، 1، 28

صوم، 130، 132، 154، 168

صومعه، 65، 138، 228، 228، 228

صيام، 224، 280

صيقل، 154، 209، 209

ض:

ضلال، 181

ضلال البعيد، 301

ضيا، 134

ص: 328

ط:

طاعت، 98، 144، 154، 174، 181، 208، 208، 250

طالب، 6، 134، 136، 164، 165، 180

طاها، 63، 67

طاهر، 215

طباطبايى، 217

طفيل، 53، 75، 91، 96، 151

طلسم، 3، 179

طواف، 4، 6، 7، 10، 24، 27، 48، 51، 53، 53، 59، 77، 82، 86، 87، 102، 104، 107، 119، 120، 123، 131

133، 134، 138، 143، 155، 162، 163، 173، 178، 181، 194، 194، 202، 204، 205، 216، 220، 224، 243228، 249، 253، 255، 272، 274، 275، 283، 298، 304

طوبى، 75، 137، 185، 226

طور، 8، 95، 128، 136، 190، 213، 294

طوف، 3، 5، 11، 33، 58، 162، 163، 174، 184، 185، 188، 192، 205، 208، 209، 212، 215، 220، 223 225، 227، 288، 233، 234، 249، 264، 274، 275

طوفان، 34، 38، 57، 72، 80، 205

طوف حرم، 232

طوف رسول، 216

طوف كعبه، 216

طوف نبى، 209

طوفى، 181

طه، 73، 97

ظ:

ظريف، 145، 156

ظلال، 92، 121

ظل سلطان، 242

ع:

عاج، 234

عاد، 125، 306

عارف، 143، 160، 161، 198، 202، 264، 278

عارفان، 47، 64، 66، 90، 167، 206، 219، 220، 293

عاشق، 5، 119، 123، 138، 150، 176، 184، 205

عاشقان، 47، 77، 103، 126، 129، 197، 254

عالم، 129، 182، 185، 198، 206

عام، 130، 202

عباسقلى خان، 203

عبدالمطلب، 149، 151، 152

عبداله بهادرخان، 183

عبيد، 233

عتبات عاليات، 219

عثمان، 39، 96، 239

عجلو بالصلات، 175

عجم، 63، 64، 81، 82، 233

عدل، 70، 89

عذاب، 130، 307

عذاب اليم، 23

عذاب جحيم، 24

عراق، 1، 34، 50، 93، 104، 141، 192، 263، 272، 273

عراقى، 90، 91

عرب، 75، 112، 119، 192، 234

عرش، 48، 58، 76، 134، 143، 185، 220، 221، 224، 233، 238، 253، 274

عرش اعظم، 185

عرش اللَّه، 184

عرش ايزد، 70

عرش خدا، 220

عرش داور، 289

ص: 329

عرش رحمان، 54، 255

عرصه روض الجنان، 178

عرفات، 4، 23، 24، 51، 66، 73، 86، 91، 104، 138، 172، 173، 178، 202، 216، 231، 243، 252، 279

عرفان، 4، 28، 101، 101، 161

عزرائيل، 23، 44، 114، 237

عزى، 10، 85، 232

عشا، 131

عشق، 6، 8، 53، 55، 99، 101، 105، 105، 108، 110، 111، 114، 120، 125، 133، 137، 138، 159 172، 17، 182، 187، 202، 204، 205، 208، 227، 228، 232، 247، 248، 249، 250، 261، 265 266، 267، 284، 292

عصمت، 78، 91

عصيان، 27، 58، 96، 211، 214، 250، 257، 286

عطشان، 35، 56، 76

عقبه شيطان، 35، 43

عقول، 139، 141، 210

عكه، 116

علم، 101، 169، 190، 198

على، 96، 199، 221، 222، 226، 296

على ابى طالب، 198

على اكبر، 277

على اكبر صلح خواه، 273

على بن ابيطالب، 186

على (ع)، 245

عليم، 307، 308

عماربن براق، 276

عمارت، 134، 140، 204

عمان، 90

عمر، 96

عمران، 78، 116، 136

عمر عبدالعزيز، 89

عمروليث، 241

عمره، 23، 37، 55، 59، 71، 72، 86، 134، 142، 144، 155، 181

عميد اسعد، 9

عنان، 10، 119، 200

عنقا، 63، 65، 84

عودالطبيب، 78

عيال، 143، 155، 165

عيد، 3، 74، 75، 173

عيداكبر، 4، 6

عيد دهر، 71

عيد قربان، 112، 114، 231، 234، 236، 238، 260، 275

عيسى، 20، 39، 40، 44، 54، 63، 68، 75، 76، 78، 106، 137، 190، 210، 216، 237

غ:

غارحرا، 288

غديرخم، 282

غربت، 143، 155

غرفه، 92

غزل، 91

غزنويان، 28

غزنين، 307

غزوه، 29

غسل، 3، 202

غسل احرام، 251

غلام، 154، 182

غمزه، 206، 234

غيب، 130، 135، 196

ف:

فاتحه، 247

فارس، 141، 219

فاضل، 101، 180

فاطمه، 277

ص: 330

فخر، 135، 197، 227

فخرالدين، 73

فخرالدين ابراهيم بن بزرگمهر عبدالغفار، 90

فدك، 224

فرات، 45، 172، 233

فراقت، 139، 182

فرخى سيستانى، 9

فردوس، 73، 84، 255، 270

فرش، 144، 156، 177

فرعون، 116، 154، 284

فرقان، 17، 23، 99، 138، 141

فروغ، 146، 185

فصوص الحكم ابن عربى، 90

فصيح، 147، 158

فصيحى هروى، 203

فضل، 21، 25، 146، 199، 200، 221

فطرت، 206

فغان، 130، 149، 150

فقر، 170، 185، 192

فلسطين، 291

فلك، 61، 77، 83، 93، 96، 120، 170، 171، 174، 192، 209، 209، 218، 223، 242

فلك آسا، 60

فنا، 121، 165، 185

فياض، 186، 188، 189، 190، 191

فياض لاهيجى، 186

فيض، 7، 90، 181، 189، 190، 201، 202، 205، 210، 213، 224

فيض كاشانى، 201

ق:

قاب قوسين، 72، 170

قابيل، 21، 22

قاسم، 56، 277

قاصد، 122، 151

قاصدان، 4، 156

قافله، 4، 5، 7، 24، 36، 116، 130، 171، 188، 243، 246، 247

قبله، 6، 15، 33، 37، 94، 98، 105، 106، 107، 109، 110، 111، 112، 112، 113، 115، 117، 118، 123، 126، 132، 134، 138، 160، 164، 165، 173، 220، 244، 264، 267، 268، 277، 281

قبله اهل دل، 277

قبله باطل، 160

قبله باطن نشينان، 160، 181

قبله جان، 138

قبله خلق، 187

قبله دنيا، 212

قبله زاهد، 181

قبله صورت، 277

قبله طالب، 181

قبله صورت پرستان، 181

قبله طامع، 181

قبله ظاهرپرستان، 160، 181

قبله عارف، 181

قبله عاشق، 160

قبله عالم، 221

قبله عشق، 314

قبله فرعون، 160

قبله گاه، 2، 103، 178، 222، 274، 281

قبله معنى، 181

قبله مومنان، 165

قبله نما، 265، 283

قبله، 260

قبله تن، 200

ص: 331

قبله دل، 200، 264

قبله معالى، 69

قبلةاللَّه، 32

قبه، 60، 61، 178

قبه اهل يقين، 283

قبه مكارم، 69

قبيله، 194، 200، 219

قدح، 120، 136

قدر، 164، 205

قدسيان، 5، 58، 220

قدم، 136، 163، 177، 205

قرآن، 1، 14، 16، 17، 22، 23، 39، 59، 73، 78، 95، 101، 112، 144، 154، 156، 239، 240، 275، 276، 286، 287، 290، 291، 299، 307

قرآن القرآن، 1

قربان، 4، 5، 6، 16، 24، 33، 37، 38، 47، 54، 58، 62، 74، 74، 77، 82، 88، 137، 138، 159، 236، 244، 25، 286، 292

قرب جبل، 104

قرب سجود، 88

قرب كعبه، 88

قضا، 89، 105، 121

قطب، 79، 80، 140

قعر، 131، 139

قعردوزخ، 163، 303

قلزم توحيد، 253

قلزم مينا، 105

قلم، 134، 174

قم، 230، 263

قمر، 30، 95، 221، 34

قمشه (شهرضا)، 245

قنديل، 44، 54

قونيه، 90، 101

قيامت، 5، 27، 64، 65، 99، 156، 174، 218، 252، 257، 301

قيروان، 83، 309

قيصر، 26، 220، 275

ك:

كارنامه بلخ، 28

كاروان، 26، 82، 149، 189، 193، 194، 206، 267

كاشان، 201، 217

كافر، 10، 19، 69، 184، 222

كافران، 307، 308، 310

كافى الدين عمربن عثمان، 50

كانون وحى، 306

كبريا، 185

كحل، 56، 148

كرامت، 82، 131، 174

كرباس، 12، 25

كربلا، 290

كردگار، 311

كرمان، 36، 230

كروبيان، 137، 221

كريم، 24، 204

كريم السجايا، 95

كشف الاسرار، 263

كشمير، 261

كعب، 69

كعبتين، 69، 76، 86

كعبه، 2، 3، 4، 5، 6، 8، 10، 15، 17، 21، 22، 25، 27، 30، 31، 32، 37، 38، 39، 41، 43، 45، 46، 47، 48 4، 51، 52، 53، 53، 54، 55، 58، 58، 59، 60، 61، 62، 65، 66، 68، 69، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 7 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 91، 94، 94، 98، 100،

ص: 332

103، 105، 107، 108، 109، 111 113، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 122، 123، 124، 125، 126، 129، 131، 132، 133، 134، 135، 38، 143، 44، 152، 155، 159، 160، 162، 164، 165، 168، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 178، 181 184، 185، 187، 188، 189، 190، 191، 200، 202، 204، 206، 207، 209، 218، 220، 221، 223، 224، 225، 226، 228، 228، 228، 232، 232، 232، 238، 239، 242، 248، 249، 262، 265، 266، 268، 269، 272، 274، 277، 280، 281، 282، 283، 285، 289، 292، 296، 298، 304

كعبه آسا، 178، 225

كعبه آمال، 46

كعبه اخلاص، 188

كعبه ارباب، 174

كعبه تحقيق، 187

كعبه تن، 254

كعبه جان، 121، 164، 187، 229، 254

كعبه جسم، 254

كعبه دل، 88، 202، 228، 250، 254، 260، 261، 261، 266، 267، 270، 271، 272، 298

كعبه ديدار، 99

كعبه صدق، 144

كعبه عبدالبطون، 181

كعبه گل، 272، 274

كعبه معشوق، 206

كعبه مقصود، 7، 99، 175، 176، 187، 266

كعبه وصل، 3، 135

كعبه اسلام، 221

كعبه اعظم، 136

كعبه تجريد، 309

كعبه تحقيق، 177

كعبه جان، 53، 83، 87، 272

كعبه جبرئيل، 181

كعبه جلال، 88

كعبه دل، 226، 227، 274، 277

كعبه عشق، 204

كعبه عليا، 61، 66

كعبه مراد، 176

كعبةالاسلام، 11

كفر، 181، 184

كفن، 70، 104

كليد كعبه، 190، 207

كليم، 24، 67، 285

كليم اللَّه، 294

كليمى، 95

كميجان، 90

كنشت، 168، 306

كنعان، 39، 75، 254

كوثر، 18، 56، 69، 72، 82، 115، 215، 225، 226، 266، 270، 274، 294

كوثر عشق، 255،

كوفه، 34، 319

كون و مكان، 227، 228

كوه، 104، 140، 170

كوه احد، 130

كوه اعلى، 210

كوه رحمت، 56

كوه صفا، 103، 104

كوه قاف، 56

كوه لبنان، 56

كوه محروق، 54

كوى منا، 285

كهتر، 12، 13

ص: 333

كهف و رقتيم، 24

كيوان، 122، 244، 275، 287

كيهان، 77، 150

گ:

گبر، 16، 48

گردون، 190، 218، 218، 229

گلستان، 82، 93، 127، 151، 191، 204، 229، 229، 238، 284

گلشن، 112، 119، 163، 172

گنبدخضراء، 65

گنج، 80، 106، 113، 126، 130، 134، 142، 208، 228

گنج گهر، 224

گور، 46، 195

گوهر، 3، 5، 113، 206

گهر، 130، 207

گيتى، 70، 80، 83، 93، 222

ل:

لات، 10، 45، 96، 172، 232، 232، 285

لب لباب مثنوى مولوى، 179

لبيك، 23، 24، 32، 44، 65، 98، 102، 158، 159، 172، 248، 250، 250، 267، 272، 278، 279، 285

لبيك حاجيان، 103

لبيك گويان، 74، 258

لحد، 46، 112، 134، 194

لطف، 124، 145، 159، 164

لقا، 123، 137، 202

لقمان، 26

لمعات، 90

لوح، 134

لوط نبى، 306

م:

ماسوى اللَّه، 165

مافات، 233

ماورالنهر، 233

ماه، 115، 120، 135، 302

متخلص، 186، 201

متقيان، 131

مثنوى شمع دل افروز، 183

مثنوى معنوى، 101، 161

مثنوى ولدنامه، 161

محتشم، 186

محراب، 15، 112، 129، 175، 264، 265، 283

محرم، 2، 3، 26، 32، 52، 73، 77، 81، 86، 86، 231، 251، 266، 268، 272

محرم اسرار، 7

محشر، 16، 29، 70، 208، 213، 215، 250، 272، 300

محفل، 231، 252

محمد، 63، 112، 113، 142، 152، 204، 220، 229، 288، 290، 291، 296، 307

محمد بن مرتضى الكاشانى ملامحسن، 201

محمدبهاءالدين ولد، 101

محمدرضاقليخان، 219

محمد شيبانى، 183

محمل، 5، 7، 47، 135، 188، 205، 213، 215

محمود شبسترى، 167

مدينه، 63، 81، 82، 127، 177، 178، 216، 255

مدينه منوره، 212

مرتضى، 2، 104، 222، 281، 290، 293

مرحبا، 103، 105

مردانى، 325

ص: 334

مرسل، 198، 198

مرو، 28، 34، 139

مروه، 2، 24، 29، 59، 69، 85، 103، 104، 105، 253، 267، 272، 282

مروى، 273

مريم، 20، 32، 68، 69، 79، 82، 106، 125

مستطيع، 188، 191

مسجد، 33، 34، 91، 122، 145، 147، 148، 156، 157، 158، 180، 184، 228، 276، 303، 306

مسجدالاقصا، 51، 63

مسجدالحرام، 251

مسجداهل، 147

مسجد اهل قبا، 158

مسجد خيف 58، 254،

مسجد دل، 271

مسجد فرار، 144، 156

مسعود، 116، 149

مسعود اسعد، 288

مسعودبن ابراهيم، 28

مسلخ، 55، 322

مسلمان، 57، 141، 168، 311

مسمار، 76، 78

مسند، 125، 139

مسيح، 285

مسيحا، 60، 67، 135

مشاطه، 209، 212

مشتاق، 100، 123، 194

مشعر، 30، 58، 216، 232، 252، 269، 272، 282، 285، 292، 294

مشعرالحرام، 86، 104، 252

مشعل، 185، 210، 211

مشهد، 9، 191، 204

مصباح الهدايه، 263

مصحف، 56، 71، 83، 147، 233، 236

مصر، 90، 104، 168، 173، 192، 204، 212، 273

مصطفى، 2، 38، 40، 59، 60، 63، 75، 78، 81، 82، 103، 125، 129، 149، 165، 218، 220، 256، 282،

285، 287، 289، 294، 303، 306، 311

مصفا 60، 65، 72

مصلا، 72

مضمر، 153

مطهر، 69، 215

معاد، 114

معاش، 204

معاويه، 275

معبد، 117

معبود، 123، 133، 153، 310

معتكف، 77

معجزه موسى، 140

معراج، 43، 72، 143، 234

معراج الكاملين، 183

معرفت، 185، 219

معشر، 69

معشوق، 113، 150، 212 (1) 43

مار، 71، 226، 260

معمور، 221

معن، (معن ابن زائد شيبانى)، 297

مغان، 51، 91

مغفرت، 57، 307

مغول، 93، 101

مغيلان، 15، 55، 103، 173، 202

مقام، 104، 192، 194، 220، 223، 226، 255، 280، 285، 292

مقام ابراهيم، 24

مقام خدا، 185


1- سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

ص: 335

مقام محمود، 71

مقبرةالشعرا، 50

مقتدر خليفه عباسى، 1

مقداد، 17

مقصد، 170، 211، 222، 229

مقصود، 123، 125، 162، 188، 228

مقيم، 25، 79، 104، 106، 126، 175

مكحل، 209

مكر، 146، 146، 147، 156، 157

مكه، 10، 11، 21، 23، 25، 26، 27، 28، 38، 52، 54، 58، 60، 63، 68، 72، 79، 81، 82، 83، 84، 88، 104،

125، 141، 142، 143، 177، 209، 216، 236، 271

مكه معظمه، 212

ملاحسين ناظم هروى، 203

ملاصدرا، 201

ملاصدراى شيرازى، 186

ملاعبدالرزاق بن على لاهيجى عمى، 186

ملامحمدرضا، 219

ملايك، 82، 143، 234

ملك، 10، 96، 110، 110، 150، 189، 222، 242، 257، 268، 308، 309

ملك العرش، 63، 65

ملك علاءالدين، 101

ممات، 46، 148، 158، 233

منا، 2، 10، 47، 65، 104، 216، 231، 232، 236، 239، 272، 284، 285، 286، 294

منات، 10، 45، 232، 285

مناجات، 136، 136، 149، 258، 279

مناسك، 29، 30، 52، 65، 130، 132، 231، 243

مناسك حج، 216

منافق، 146، 157

منبر، 115، 139، 182، 184

منجم، 235

منصور، 235

منصور حلاج، 1، 202

منكر، 196، 197

منور، 223

منى، 69، 86، 104، 178، 202، 232، 253، 292

موج، 114، 215

مور، 74، 197

موسى، 8، 51، 64، 67، 68، 76، 97، 116، 128، 136، 147، 190، 216، 237، 241، 306

موسى عمران، 34، 250

مولانا، 101

مولاناجلال الدين رومى، 161

مولاناجلال الدين محمد، 101

مولاناجلال الدين مولوى، 90

مولاناكمال الدين حسين واعظ كاشفى، 179

مولانا ملاحسين كاشفى، 179

مولوى، 101

مهدى، 290، 294، 298

مهدى الهى قمشه اى، 245

مهدى زهرا، 287

مهر صوم، 147، 157

ميثم، 282

ميخانه، 174، 226، 270

مير، 5

ميرزامحمد جيحون، 230

ميرزامحمدرضا، 219

ميعاد، 69

ميقات، 4، 30، 66، 69، 112، 128، 136، 231، 250، 284، 284

ميكائيل، 22، 237

ميكده، 51، 86، 228، 265

ص: 336

مينا، 81، 171

ميناى فلك، 61

موذن، 174

مومن، 184

مومنان، 302، 303، 305، 306، 308، 310

ن:

نار، 163

ناصرالدين شاه قاجار، 230

ناصرخسرو، 14، 259

ناظم هروى، 203

نافذالحكم، 209

نافله، 130

ناقه، 82، 170، 193

ناقه اللَّه، 170

ناودان، 82، 84

نبوت، 288

نبوى، 82

نبى، 197، 156

نبى كريم، 95

نجد، 305

نجف، 5، 187، 191، 192، 200

نجف اشرف، 263

نجم، 193، 194، 233

نخل، 17، 68، 192

نسيم، 7، 95، 140

نص قرآن، 275

نظامى عروضى، 9

نظاميه، 93

نعمت، 26، 94

نفاق، 139، 144، 156، 254

نفحات الانس، 169

نفخات، 92

نفخه صور، 55

نفير، 140، 150

نقاش ازل، 174

نماز، 6، 7، 19، 57، 84، 86، 89، 97، 99، 113، 117، 123، 148، 148، 154، 159، 164، 165، 168، 175، 19، 208، 255، 265، 272، 283،

298، 303، 305، 311

نمازطواف، 253

نماز مناسك، 209

نمرود، 2، 91، 110، 111، 113، 116، 117، 137، 153، 159، 234، 238، 239

نوح، 2، 39، 57، 125، 306

نور، 136، 158، 202

نورالدين عبدالرحمان بن نظام الدين احمد بن محمد، 169

نورالعين، 198

نور حق، 144، 181

نورخدا، 108، 112

نور سبحان، 250

نور عشق، 252

نور وصال، 160

نون و القلم، 85

نياز جوشقانى، 217

نيت، 24، 249

نيشابور، 28، 34، 101

نيل، 22، 44، 97، 154، 204، 222، 233، 236

و:

وادى، 4، 7، 52، 62، 126، 152، 187، 188، 190، 193، 252، 286، 287، 291

وادى تجريد، 52

وادى منا، 264

واللَّه اعلم بالرشاد، 149

ص: 337

واللَّه اعلم بالصواب، 155

وجود، 77، 162

وجه اللَّه، 185

وحدت، 170، 174، 226

وحى، 96، 147، 158، 303

وداع، 6، 169

وصال، 6، 100، 136، 181، 202

وصل، 92، 120، 162

وصل كعبه، 187، 189

وضو، 148

ولادت، 202، 221

ولايت، 210، 221

ه:

هابيل 21،

هاتف، 97

هاجر، 69، 236، 281

هاروت، 65

هبل، 285

هجر، 122، 139، 173، 181

هجران، 80، 81، 99، 100

هجرت، 187، 243

هدهد، 64

هرات، 169، 179، 203، 233

هرمله، 24، 243

هروله، 232، 242، 253

هشام، 38

هفت بار، 104، 143، 155، 181

هفت طوف، 59، 82

هلال، 143، 155، 193، 224

هماى شيرازى، 219

همايون، 13، 209

همت آزادگان، 188

هند، 25، 54، 191، 224

هندوستان، 90، 143، 155، 219، 273

هودج، 47، 236

ى:

ياسين، 63، 73

يثرب، 38، 60، 66، 98، 177، 211، 218، 236، 255

ص: 338

يحيى، 137

يحيى الموتى، 106

يزد، 230، 233

يزدان، 17، 33، 39، 40، 125، 139، 182، 221، 232، 239، 253، 275، 285، 288، 302، 305، 309، 310

يعقوب، 35، 113، 128

يكتا خدا 302، 305، 307، 308، 310،

يمين، 67، 153

يوسف، 61، 75، 108، 110، 113، 212، 257

يوسف اعتصامى، 259

يوسف و زليخا، 203

يهود، 157، 302 (1) 44

پي نوشت ها

1 ( 1). لوليان جمع لولى و لولى منسوب بلول است كه بمعنى بى شرمى و بى حيائى باشد« فرهنگ رشيدى».

2 ( 2) سوزيان بواو معروف و زاء معجمه سرمايه و غمخوار و نفع و سود و تحفه« برهان و جهانگيرى».

3 ( 1)*. هويد( بضم اول و فتح ثانى و سكون تحتانى و دال) جهاز شتر را گويند« برهان» هويد( بالضم و فتح اول) جهاز شتر و در نسخه سرورى از سامى نقل كرده كه( به فتح ها و كسرواو) گليمى مى باشد كه گرداگردكوهان شتر دارند سنائى گويد: تو هنوز از راه ... و ابوالنجم احمد گويد:

\s\iُ برآوردم زمامش تا بنا گوش\z فرو هشتم هويدش تا بكاكل( رشيدى)\z\E\E

« رشيدى»

4 ( 1). ديده كنان با كاف مضموم كنايه از نگاه كردن در كارى و تامل نمودن باشد« فرهنگ كنايات و اصطلاحات»

5 ( 1). در

6 ( 2). بعد از قطعه اين بيت در بعضى از نسخ ثبت شده است:

گر كشى ور جرم بخشى روى و سر بر آستانم بنده را فرمان نباشد هر چه فرمايى بر آنم

7 ( 3). رسمى است

8 ( 1). خوانده

9 ( 1). اين بيت در بعضى از نسخه ها نيست

10 ( 2). پنج

11 ( 1). بالا

12 ( 2). گام

13 ( 3). چنين دان كه منظور عين الحقند


1- سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

ص: 339

14 ( 1).\s\iُ تا خود كجا رسد به قيامت حديث من\z كِم روى در جمال تو باشد نه در حجاز\z\E\E.

15 ( 1). طوافها

16 سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

17 ( 1). اشاره است به حديث- قَلبِ مومن عرشِ اللَّه.

18 ( 1). مأخوذ از حديث شريفه قلبِ المُومِن عَرش اللَّه( تمهيدات، ص 24- 147).

19 ( 1). راست مزه: با ذوق

20 ( 1). پوست پوشى، عاشقى، گدايى.

21 ( 2). بازار زدن، بازار آاستن. بازار خاك، كنايه از قالب آدمى، كنايه از رونق امور دنيوى و اخروى

22 ( 3). مراد اين داستان است.

23 ( 1). طَرف، نگاه از گوشه چشم، نگريستن.

24 ( 2). اشاره است به: انّ الظنّ اثم( حجرات 49/ 12).

25 سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

26 ( 1). يعنى پيغمبر ملقب به حبيب اللَّه.

27 ( 1). حمزه ملقب به سيدالشهداء بود.

28 ( 2). ابراهيم و قاسم

29 ( 3). فاطمه بنت اسد.

ص: 340

30 ( 1). عمار بن براق يكى از خائنين روزگار است كه پاپ را تحريك كرد بگرفتن بلاد مسلمين و ازمنافقين درجه اول است.

31 ( 2). صاحب كتاب عقدالفريد ابن عبد ربه اندلسى است و ابن رشد حكيم بزرگ اسلامى و فيلسوف شهير شرق است.

32 ( 3). علماى نصارا

33 ( 1). ودّ و عزّى دو بت بودند در خانه كعبه.

34 ( 1). معن: معن بن زائد شيبانى، از اجواداست. همان سان كه حاتم طائى را به بخشندگى مى شناختند معن را نيز بدين صفت شهره مى دانستند.

35 ( 2). مُكاس: سخت گيرى در معامله، چانه زدن در معامله

36 ( 3). بِسته: بستيز، سخت بگير، به جنگ.

37 ( 4). بيع و تثرى: خريد و فروش، معامله.

38 ( 5). ثرى: از آسمان به زمين سقوط نمى كنى.

39 ( 1). سيد رضا مويد: نغمه ولايت، ص 271.

40 ( 1). اعداد داخل كادر نشاندهنده شماره آيات مى باشند.

41 سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

42 سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

43 سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

44 سعيد سمنانيان - الهه منفرد، گلچين شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109